پیشانی

همان لحظه ای که خانه رسیدم ، مانتوی طوسی کم رنگ نخی خودم را از تنم درآوردم و روی مبل پهنش کردم و به جان پایین مانتو که لکه ی خونی به اندازه ی سکه ی صد تومانی ریخته شده بود ، افتادم . کاسه ای را پر از آب کردم و انگشت سبابه را خیس کردم و چندین بار روی آن کشیدم . حتا ذره ای از خون پاک نشد . دستمال تمیزی آوردم , خیسش کردم و با تمام قدرتم روی آن کشیدم . لکه پخش و شعاعش بیشترشد و رنگش از قرمز به صورتی عوض شد . متوجه شدم کسی با کلید در را باز می کند , هادی بود . قبل از اینکه کفش هایش را در بیاورد مانتو را مچاله کردم و داخل لباسشویی انداختم و کمی پودر لباسشویی ریختم و دکمه ی سفید را که از بس فشار داده بودم رنگش عوض شده بود, زدم و با صدای بلند به هادی سلام کردم .
هادی روی مبل لم داد . صدای دور تند آخر لباسشویی را که شنیدم بلند شدم و منتظر تمام شدن کار لباسشویی شدم . لباس را در آوردم و بردم تا روی نرده ی ایوان پهنش کنم و در ایوان را باز گذاشتم . هادی رو به روی تلویزیون خوابش برده بود 
امروز , ساعت حدود ١٢ بود که به خانه برمی گشتم , خیابان دادستان مثل همیشه خلوت بود و عادت داشتم همین که از جلوی مغازه ی لوستر فروشی رد می شوم , نیم نگاهی به بزرگترین لوستر آن که بلورهای آبی رنگ دارد و به صورت دورانی چیده شده ,نگاه کنم و تا چند دقیقه برآورد کنم که چه زمانی می توانم آن را برای پذیرایی خانه بخرم . اما امروز ،با روزهای دیگر فرق داشت با نیم نگاه مخصوص و همیشگی خودم , ماشین به کسی خورد و برآورد هزینه و زمان به شوک و سکوت تبدیل شد. پراید زیتونی من وسط خیابان متوقف شده بود و من از آن پیاده شدم .مردی که صورتش سمت زمین بود و دو زانو زمین افتاده بود را دیدم که به ماشین خورده بود . با تمام صدایم , صدایش کردم :''آقا مگه نمی بینی ماشینو ؟ چرا خودتو می ندازی جلوی ماشین ؟ کوری؟'' صورتش را بلند نمی کرد و من ادامه دادم: "من شماها رو می شناسم , خودتونو می ندازید جلوی ماشین مردم که ازشون پول بگیرید , پاشو برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه "
نزدیکش شدم از گوشه ی لباسش گرفتم و صورتش را که بلند کرد از گوشه ی پیشانیش خون غلیظی زمین می ریخت . مردی با سن سی و خورده ای بود که موهای بلوطی و تیپ و ظاهر تمیز و مرتبی داشت , کلمه ای حرف نزد و من از اینکه نقشه اش برملا شده بود خوشحال بودم ,چشم هایش را دیدم و جمله ی آخرم را روی خون پیشانیش مالیدم :"من نه پولی دارم بهت بدم نه خام رفتارات می شم" و سریع سوار ماشین شدم و راهم را به سمت خانه کج کردم . ماشین را حیاط بردم و خون روی آن را تمیز کردم ناگهان قطره ای خون روی لباسم دیدم و سریع به سمت خانه رفتم تا قبل رسیدن هادی پاکش کنم.
پای مبلی که هادی خوابیده بود نشسته بودم و به صفحه ی تلویزیون که بیصدا بود و فیلمی طنز را نشان می داد , خیره شدم . ناگهان صدای هادی را شنیدم : نگار, اون لباستو که توی ایوان پهن کردی, شستی ؟؟؟؟ چرا یه قطره خون روش مونده؟ 
نظرات 1 + ارسال نظر
آبی دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 00:49

برای بار صدم به وبلاگتون آمدیم، نبودید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.