دماغشو ، کف دستاشو می چسپوند به شیشه ، موهای کوتاه جو گندمی داشت و صورت گرد و چشمای گرد عسلی رنگ داشت نفس که می کشید شیشه بخار می شد و دوباره پاک می شد و بار دیگه بخار می شد. همین که از سر کار برمی گشتم توجهمو به خودش جلب می کرد اولا که اومده بودیم خونه ی پدر جان بمونیم واسم عجیب میومد و می ترسیدم که از کوچه رد شم.
از وقتی صابر رفته ماموریت منم به خاطر اینکه شب تنها نمونم چن روزی اومدم مهمون پدر جان و مادر باشم. پنجمین باری که پسر همسایه رو پشت شیشه ی پنجره دیدم و حسابی از چشمای درشت عسلی رنگش و دستای بزرگش که روی شیشه می چسپوند ترسیده بودم، سر ناهار به پدر جان و مادر گفتم .... پدر جان و مادر که انگار صحبت عجیبی از من شنیده باشن تعجب کردن و به هم نگاه کردن و لب و لوچه شونو انداختن با اینکه پنجاه سال است در این محله زندگی می کنند تا به حال پسری با این مشخصات را نمی شناسند وندیده بودند. قبل از ازدواج من تو این خونه پیر زن نحیف و متدینی به اسم پروین زندگی می کرد که پنجشنبه های آخر هر ماه روضه ی تو خونشون برگزار می شد و یه پسر و دو تا دختر داشت که من به ندرت تو کوچه یا تو مراسما دیده بودمشون .... ولی همون سالی که من از خونه ی مادر به خونه ی دو نفره م کوچ کردم پروین خانم فوت کرد و الان که چهار سال از اون سال می گذره خبری از فروختن خونه ش یا اجاره دادن یا چیز دیگه به گوشمون نرسیده. کوچه هم قدیمی و همه ، همه رو می شناسن و با اتفاق جدید از اول کوچه تا آخرش با خبر می شن .پنجره های کوچه با هم خاطره دارن چه برسه به آدماش . من که نخواستم نگران بشن گفتم شاید نوشه یا پسرشه که اومده خونه ی مادرش یا اینکه قراره بفروشن و به کسی سپردنش که اینجارو بفروشه و حرفو به محل اسکان صابر توی گرگان عوض کردم.
صبحا که از خونه بیرون می رفتم هیچ خبری نبود اما ظهر که برمی گشتم همون پسر که حدود بیست و پنج ساله به نظر میرسید دستاشو روی شیشه چسپونده بود و بدون حرکت به من نگاه می کرد .... دست و پامو گم می کردم و نمی تونستم بیشتر توجه کنم بهش تا ببینم شاید چیزی زیر لبش هجی می کنه یا می خواد چیزی بگه . راستش خودم یکم ترسیده بودم . پسر پروین خانم رو دیده بودم و نوه ی پسر هم به این سن نداشت . پدر جان روز بعد درباره ی اون پسر پرسید و من گفتم دوباره با همون تفاسیر دیدمش دریغ از عوض کردن لباسش . ازم خواست فردا قبل رسیدنم به کوچه بهش زنگ بزنم تا بیاد دم در که از ماجرا سر در بیاره ظاهرا صبحش با مادر تصمیم گرفته بودن پی کار رو بگیرن هم به خاطر من که برام غیرعادی میومد و هم به خاطر امنیت کوچه و خودشون . پدر جان عجیب به احساسات من و دو خواهر دیگه م توجه می کرد و حتا انتخاب همسرامون رو هم به خودمون سپرد و همیشه بهمون می گفت خودتون دنبال آرزوهاتون برید و رفتیم.
شب اتاق مجردی های خودم خوابیدم که حالا شده بود انباری وسایل خیاطی مادر ولی مادر سالهاست دیگه خیاطی نمی کنه پدر جان گفت این اتاق جای خواب نیست ولی من اصرار داشتم یه شب به خاطر خاطراتم اونجا بخوابم .حواسم نبود که پنجره م دقیقن به پنجره ی خونه ی پروین خانم باز می شه تا خود صب به خاطر ترس چشم های عسلی درشت و موی جو گندمی نتونستم بخوابم و هر لحظه خودخوری می کردم که نباید اینجارو واسه خواب انتخاب می کردم.
فردا وقتی از سر کار برمی گشتم شماره ی خونه رو گرفتم پدر جان تا سرکوچه دنبالم اومد به سمت خونه برگشتنی با تعجبی که انتظارش رو نداشتم هیچکسی پشت پنجره نبود پدر جان به من نگاهی کرد و من کمی از این بابت خجالت کشیدم ولی به سمت خونه ی پروین خانم رفت زنگ خونشون رو زد ولی هیچ کس باز نکردم و برای اولین بار آرزو می کردم کاش پسر دماغشو می چسپوند به شیشه و به من زل می زد . باید ثابت می کردم که داستانی که تعریف کرده بودم واقعیت داره ولی دریغ از یه نشونه، یه جای بخار نفس کشیدنش، جای دستای بزرگ و تپلش یا تصویر چشم های عسلیش
سر سفره هیچ حرفی نزدیم، پدر جان کمی نا آرام بود و احساس می کردم با خودش توی دلش حرف می زنه و حرفاش به قلبش که تمامش برای مادر بود می رسید و به خاطر همون مادر گاهی به پدر نگاه می کرد و تایید می کرد.... مادر چیو تایید می کرد؟ نمی دونستم! فردا هم کسی نبود.
روز بعد جمعه بود، صابر برگشته بود و صبح زود اومد دنبالم و با هم به خونمون رفتیم از خونه ی مادر رفتنی به خونه و پنجره ی عجیب پروین خانم نگاه می کردم و تصور می کردم پسری بیست و چند ساله رو که موهای جوگندمی داره و دستاش و دماغشو به شیشه چسپونده و ساعت ها به من ، فقط به من (و کاش فقط به من) زل زده . می دونستم اگه بار دیگه ببینمش نمی ترسم بلکه اونقد بهش توجه می کنم که باهام حرف بزنه با چشماش یا با تکون دادن لباش. اصلا می رم زیر پنجره خودم هم بهش زل می زنم و باهم حرف می زدیم..
دو روز بعد بود که سر کار بودم و پدر جان بهم زنگ زد: عزیزم ،سهیلا دختر همسایه س می شناسی؟
- بله پدر جان، مادر خوبه خودتون خوبید؟ چی شده به سهیلا؟
- خوبیم چیزه می خواستم بپرسم اون پسری که دیده بودی چشم و موی بوری داشت ؟
- کدوم پسر؟
- پشت پنجره ی پروین خانم
- فراموشش کنید دیگه
- نه ، می خوام بدونم دخترم
- نه پدر جان موی جوگندمی داشت با چشمای عسلی
- عسلی همون بوره؟
- چیزی شده؟
- سهیلای آقا فرج اینا عجیب تشنج کرده یه هفته دیده یه پسر هفده هجده ساله ای پشت پنجره س و بهش گفته باید این محله رو خالی کنه و بره هر دفعه دیده همینو گفته باید بیای شهادت بدی که اون پسرو دیدی
با تعجب از اینکه همون روزهایی که من خونه ی پدر جان بودم برای سهیلا هم این اتفاق افتاده گفتم: پدر جان ولی اون پسری که من دیدم بیست و پنج شش ساله می خورد با موهای جو گندمی و چشمای عسلی تازه حتا یه کلمه هم حرف نمی زد . پشت پنجره ای من با پشت پنجره ای سهیلا فرق داشته