زیباترین داستان

_حیف که کسی منو نمی شناسه


_حیف که باور نداری یکی میشناستت

٣

خواب بودم یه کاغذ و یه دستبند بالا سرمه : 
چشماتو ببند لعنتی 
هی چشماتو ببند لعنتی 
وقتی من چشام بازه هی چشماتو ببند لعنتی 
اینو ببند روو دستت 
همیشه کنارت باشم
مهمون اومد خواب بودی 
اومدم باهات حرف زدم نگاهم کردی و باز خوابیدی 
بیدار که شدی ....
هیچی .... لعنتی
با بوی عطرش دنبال نوشته هه گشتم 
وگرنه همه جا تاریکه 
یه عطر مردونه
مهمون اومده بود و من حتا نمی دونم کی بودن و بیدار که شدم خیلی عجیب و سریع فقط از روی میزم دنبالم گوشیم گشتم و روشنش کردم دو تا پیام داشتم یکی از خانم سلیمانی و یکی دیگه تبلیغات درباره ی وسع روزی .
امان از پیامای تبلیغاتی که درباره ی آش شله قلم کار تا زایمان بچه ی همسایه نظر می دن. انتظار داشتم یه پیام از طرف تو باشه ناچار اینترنتمو روشن کردم به همه جا سرزدم , دریغ از یه پیام 
پاشدم رفتم سراغ اجاق گاز قهوه با شیر گذاشتم و تو تاریکی منتظر موندم جوش بخوره 
تو آشپزخونه خامه و قارچ رو دیدم و یادم افتاد مجبورم فردا زود از دانشگاه برگردم تا چیزی که می خوامو درست کنم .
زیر ابروهام درد می کنه امروز رفته بودم یه آرایشگاه غریبه شروع کرد درباره ی ابرو حرف زدن گفت ماسک بذارم , پودر بزنم , کرم بزنم , و کلی آپشنای دیگه گفتم هیچ کدومو نمی خوام 
با مو چینش افتاد به جون ابروهام و عین دارکوب نوک می زد به صورت من موهای بلوند کوتاهی داشت و عینک که می زد چشماش ریز می شد .... یه بار انقدر محکم می چید گوشواره ی نگینیم پرت شد گوشه ی اتاق و کلی گشتیم تا پیداش کردیم . درباره ی خاصیت سیر حرف می زد و بهم می گفت چرا عین بقیه ی دخترا از آرایشای آنچنانی استفاده نمی کنی 
خندیدم گفتم دلیلی نداره استفاده کنم . با اینکه مادرم همیشه بهترین جنسای کرم رو برام می خره ولی هر وقت دخترا دور هم می شینن درباره ی مارکای مختلف کرم و لایه بردار و خط چشم و ریمل و ترجیح رنگ موی زیتونی به استخوانی حرف می زنن من همیشه دور می شم , دقیقن در می رم از حرف زدن درباره ی این مساءل
مادرم هیچ وقت موهاشو رنگ نزده و هنوز هم موهای مشکی پر کلاغی شاداب و براق داره و همیشه همه حسودی می کنن و فکر می کنن رنگ گذاشته و همین انگیزه می ده دچار هیچ چیز زنانه ای نشم.
ولی زیر ابروهام عجیب می سوزه 

امروز رفتم خرید که یه چیزی بخرم بعد اینمه یه دیقه زنگ زدم تا صداتو بشنوم تا صدات بشه ورد جادویی اون لحظه .... اما نمی دونستم چی درسته واسه ی خریدن هر چی رو که من چشممو می گرفت لیلا می گفت نه این چیه آخه مسخرت می کنن 
ولی من باز نگاه همون چیز می کردم و لیلا رو مسخره می کردم 
چقد سخته خرید کردن .... ولی همش به خودم می گفتم فلسفه ی خرید چیزیه که من ازش لذت ببرم و هی فکر می کردم کنارش حتمن یه ظرف کریستال دردار باید بخرم ولی هنوز نخریدم ................. بهم پیام دادی کجام گفتم خرید می خوام بکنم و با لیلام
تو راه مامانمو دیدم دستامو توی جیب پالتوش انقد ملایم فشار می داد دوست نداشتم گوشیمو که زنگ می زنه جواب بدم 
بهم گفت لباس مناسبی واسه هوای اون ساعت نپوشیدم حق با اون بود و دوباره انگشتامو فرو کرد لای انگشتاشو گذاشت توو جیبش گفت می خوام واسه دخترم کیک کشمشی بخرم 
منو برد سبزه میدان گفت دونات یا کیک کشمشی؟ سخت بود انتخاب
دونات.... نه .... کیک کشمشی 
_آقا دو تومن لطفن
مامانم لبخند می زد, بهم نگاه می کرد و از شوق خوردن چیزی نمی گفت که حس و حال خوردنم خراب شه چقد خوشبختم که باز پیام داده بودی 
برگشتیم که تاکسی سوار شیم یه خانمی از داخل ال نود سفید داد زد :من عاشقتونم 
برگشتیم دیدیم خانم داله عید قرار بود ارمنستان برن و مامانم خبری نداشت مجبور شدیم دو تایی برگردیم سمت خیابون و چن ثانیه به ماشینش نگاه کنیم 
خندیدیم و رفتیم 
پیام گوشیم از طرف تو بود 
باید بگی کجایی؟ من حواسم به کدوم طرف شهر باشه 
همین الان اتاقم عطر داداشمو می ده , عطر دستبندش که برام خریده 
نمی دونم بوی کدوم عطرشه 
وقتی می رم اتاقش باید نیم ساعت وقت بذارم برای بازدید از عطراش و هر کدوم خاطره دارن هر کدوم اسم دارن 
و این عطر جدید بود 
اسم نداشت
رنگ نداشت 
خاطره نداشت 
ولی عجیب خوش بو بود 
بهم پیام دادی که ...........
این عطر اسمش دستای توإ
همین الان 

دوست دارم روی ظرف عطری که تموم کردیو بگیرم نگهش دارم و انقد بوش کنم که یادم باشه زنده م

و فکر می کنم خودم با یه دستبند خوشحال شدم پس باید چیزی بخرم که خودم باهاش خوشحالم و حس خوب دارم ....

خوش یمنه

دستگیره ی درو گرفته بود و یه پاش بیرون مغازه و یه پاش داخل بود کفشای ورنیش نظرمو به خودش جلب کرد و از سلیقه ی خودم خوشم اومد 
_اینجا هم نداشت 
چشامو از کفشاش دزدیمو به چشماش نگاه کردم  
_خب چرا وایستادی؟ بیا بشین بریم 
ماشینو برانداز کرد و گفت:این دهمین مغازه ایه که میایم و نداره بیا راضی شو یه چیز دیگه شبیه همون بخریم 
_ساعت فروشیای این شهر که تموم نشده بیا چن جای دیگه هم سر بزنیم 
از خستگی حوصله نداشت باهام بحث کنه از بچگی همینطور بوده حوصله ی کارای سختو نداشت از ماشین شستن گرفته تا بحثای بی نتیجه .... بحث ما هم دقیقن بی نتیجه بود 
پشت فرمون نشست به دستاش روی فرمون خیره شد گفت : من دیگه منصرف شدم چیزی نشده که تماس بگیر بهشون بگو نظرمون عوض شده
تازه دیدم روی یقه ی کتش یه لکه ی سفیده دستمو بردم تا ببینم می تونم با خراش پاکش کنم یا نه, نگاهشو تیز کرد سمتم و دستمو کشید سمت خودم :مامان چرا توجه نمی کنی من دیگه خسته شدم , گل و شیرینی هم فدای سرم من دیگه نمی خوام .... مامان من دیگه نمی خوامش 
وقتی عصبانی می شد لپاش گرد می شد چشماش درشت می شد و با تمام قدرت دستاشو تو مشتش جمع می کرد جوری جذاب می شد که دوست داشتم بغلش کنم و تمام صورت و لپشو ببوسم , دستای بلندشم گاهی روی فرمون می کشید و من فکر می کردم اگر پسرم نبود و یه غریبه بود می تونستم حدس بزنم این انگشت ها برای یه موزیسین حرفه ایه 
_عزیزم عصبانی نشو , درباره ی این مسءله توی خونه باهم صحبت کردیم ما باید یه ساعت عین اون ساعت رو واسه ی پریا پیدا کنیم 
_ببین من که پیشنهاد دادم می تونیم بهش بگیم گم شده یا رفتیم پس دادیم که بتونیم ساعت ست بهتری رو بخریم , اصن می گیم با سلیقه ی من جور در نمیومد ,وحی که نیست , یه ساعت معمولیه که اشتباه شما بوده اینقدر روش تاکید کردی, اگه شماها خرافات و شقون و یمن و از این چرت و پرتارو بذارید کنار زندگی من و بابا و خودتون از این رو به اون رو می شه ....
داشت مسخره م می کرد و وسط حرف زدن دندوناشو به هم فشار می داد و باز از تند تند حرف زدن و نفس نفس زدنش خنده م گرفت , بی تفاوتیمو که دید ازم ناامید شد و صورتشو از من برگردوند و بیرونو نگاه کرد .... پشت ماشین گل و شیرینی رو ورانداز کردم .... گلای قرمز و سفید و گلای ریز نارنجی با روبان قرمز چقد بی سلیقه جمع شده بود و اسمش شده بود دسته گل ... پریا علاقه ی خاصی به گل نرگس داره ولی حتا یه گل نرگس هم بین گلا نبود .... صورت پسرمو نگاه کردم کم کم داشت آروم می شد حتمن الان به پریا فکر می کرد یا شاید به نهال .... نهال اولین و آخرین انتخاب مستقل سهیل بود و همین مسءله در عین حال که بهش قدرت و اعتماد به نفس داده بود سرخوردشم کرده بود .... سرخوده از انتخاب تنها . چهار سال پیش با خواهرم و پریا , خواهرزاده م, از ساری یه ست ساعت زنانه و مردانه خریدم که دور مچ بند ظریفش نگین های ریز داشت و صفحه ش درشت که توی صفحه ی ساعت زنانش هم نگین کاری شده بود و با طلا کار شده بود و من به نیت ازدواج سهیل خریدم و پول زیادی هم بابت دو ساعت دادم به طوری که می شد با قیمت اون دو تا ساعت دو سرویس طلای ظریف بخرم اون موقع خبری از در نظر گرفتن پریا واسه سهیل نبود و من گفتم این ست ساعت برای سهیل و همسرشه و رسم خانوادگیمون اینه که اولین چیزی که برای عروس و داماد خریده بشه باعث خوش یمنی زندگی مشترک می شه و باید تا آخر عمر نگهش دارن . دو ماه بعد سهیل رفت آذربایجان و تمام گروه موسیقیش رو هم با خودش برد و مدام فیلمای تمرین و کنسرتاشونو برامون می فرستاد یه سال نرفته بود که تماس گرفت عاشق دختر ترکی به اسم نهال شده که پدر و مادرش ایرانیه ولی باکو به دنیا اومده و اندام لاغری داره و چن ماهه اومده توی گروهشون گیتار می زنه ازش خواستم عکسی از نهال برامون بفرسته ده سالی از سهیل کوچیک تر به نظر می رسید و موهای شرابی داشت و چشماش کمی لوچ بود و صورت بیضی با بینی قلمی ای داشت فقط پدرش نگران بود که چه اتفاقی قراره به پسر ساده و آرمانگرامون بیفته .... پدرش همون روز آرومم کرد و گفت نگران نباشم ولی من نگران نبودم همیشه سهیل رو یه پسر عاقل می دونستم و اولین بار بود بدون مشورت کاری به این مهمی و بزرگی رو انجام داده بود ولی همون دفعه ای که خبر ازدواجشو داد ازم خواست به دوست و فامیل چیزی نگم گفت ست ساعتی که براش خریده بودمو به خاطر خوش یمنیش از طریق پست بفرستم . هر هفته باهاش تلفنی حرف می زدم ولی دوست نداشتم با عروس جدیدم حرف بزنم ....  
ادامه مطلب ...

پشت پنجره ای

    دماغشو ، کف دستاشو می چسپوند به شیشه ، موهای کوتاه جو گندمی داشت و صورت گرد و چشمای گرد عسلی رنگ داشت نفس که می کشید شیشه بخار می شد و دوباره پاک می شد و بار دیگه بخار می شد. همین که از سر کار برمی گشتم توجهمو به خودش جلب می کرد اولا که اومده بودیم خونه ی پدر جان بمونیم واسم عجیب میومد و می ترسیدم که از کوچه رد شم.

     از وقتی صابر رفته ماموریت منم به خاطر اینکه شب تنها نمونم چن روزی اومدم مهمون پدر جان و مادر باشم. پنجمین باری که پسر همسایه رو پشت شیشه ی پنجره دیدم و حسابی از چشمای درشت عسلی رنگش و دستای بزرگش که روی شیشه می چسپوند ترسیده بودم، سر ناهار به پدر جان و مادر گفتم .... پدر جان و مادر که انگار صحبت عجیبی از من شنیده باشن تعجب کردن و به هم نگاه کردن و لب و لوچه شونو انداختن  با اینکه پنجاه سال است در این محله زندگی می کنند تا به حال پسری با این مشخصات را نمی شناسند وندیده بودند. قبل از ازدواج من تو این خونه پیر زن نحیف و متدینی به اسم پروین زندگی می کرد که پنجشنبه های آخر هر ماه روضه ی تو خونشون برگزار می شد و یه پسر و دو تا دختر داشت که من به ندرت  تو کوچه یا تو مراسما دیده بودمشون .... ولی همون سالی که من از خونه ی مادر به خونه ی دو نفره م کوچ کردم پروین خانم فوت کرد و الان که چهار سال از اون سال می گذره خبری از فروختن خونه ش یا اجاره دادن یا چیز دیگه به گوشمون نرسیده. کوچه هم قدیمی و همه ، همه رو می شناسن و با اتفاق جدید از اول کوچه تا آخرش با خبر می شن .پنجره های کوچه با هم خاطره دارن چه برسه به آدماش . من که نخواستم نگران بشن گفتم شاید نوشه یا پسرشه که اومده خونه ی مادرش یا اینکه قراره بفروشن و به کسی سپردنش که اینجارو بفروشه و حرفو به محل اسکان صابر توی گرگان عوض کردم.

صبحا که از خونه بیرون می رفتم هیچ خبری نبود اما ظهر که برمی گشتم همون پسر که حدود بیست و پنج ساله به نظر میرسید دستاشو روی شیشه چسپونده بود و بدون حرکت به من نگاه می کرد .... دست و پامو گم می کردم و نمی تونستم بیشتر توجه کنم بهش تا ببینم شاید چیزی زیر لبش هجی می کنه یا می خواد چیزی بگه . راستش خودم یکم ترسیده بودم . پسر پروین خانم رو دیده بودم و نوه ی پسر هم به این سن نداشت . پدر جان روز بعد درباره ی اون پسر پرسید و من گفتم دوباره با همون تفاسیر دیدمش دریغ از عوض کردن لباسش . ازم خواست فردا قبل رسیدنم به کوچه بهش زنگ بزنم تا بیاد دم در که از ماجرا سر در بیاره ظاهرا صبحش با مادر تصمیم گرفته بودن پی کار رو بگیرن هم به خاطر من که برام غیرعادی میومد و هم به خاطر امنیت کوچه و خودشون . پدر جان عجیب به احساسات من و دو خواهر دیگه م توجه می کرد و حتا انتخاب همسرامون رو هم به خودمون سپرد و همیشه بهمون می گفت خودتون دنبال آرزوهاتون برید و رفتیم.

    شب اتاق مجردی های خودم خوابیدم که حالا شده بود انباری وسایل خیاطی مادر ولی مادر سالهاست دیگه خیاطی نمی کنه پدر جان گفت این اتاق جای خواب نیست ولی من اصرار داشتم یه شب به خاطر خاطراتم اونجا بخوابم .حواسم نبود که پنجره م دقیقن به پنجره ی خونه ی پروین خانم باز می شه تا خود صب به خاطر ترس چشم های عسلی درشت و موی جو گندمی نتونستم بخوابم و هر لحظه خودخوری می کردم که نباید اینجارو واسه خواب انتخاب می کردم.

    فردا وقتی از سر کار برمی گشتم شماره ی خونه رو گرفتم پدر جان تا سرکوچه دنبالم اومد به سمت خونه برگشتنی با تعجبی که انتظارش رو نداشتم هیچکسی پشت پنجره نبود پدر جان به من نگاهی کرد و من کمی از این بابت خجالت کشیدم ولی به سمت خونه ی پروین خانم رفت زنگ خونشون رو زد ولی هیچ کس باز نکردم و برای اولین بار آرزو می کردم کاش پسر دماغشو می چسپوند به شیشه و به من زل می زد . باید ثابت می کردم که داستانی که تعریف کرده بودم واقعیت داره ولی دریغ از یه نشونه، یه جای بخار نفس کشیدنش، جای دستای بزرگ و تپلش یا تصویر چشم های عسلیش

    سر سفره هیچ حرفی نزدیم، پدر جان کمی نا آرام بود و احساس می کردم با خودش توی دلش حرف می زنه و حرفاش به قلبش که تمامش برای مادر بود می رسید و به خاطر همون مادر گاهی به پدر نگاه می کرد و تایید می کرد.... مادر چیو تایید می کرد؟ نمی دونستم! فردا هم کسی نبود.

روز بعد جمعه بود، صابر برگشته بود و صبح زود اومد دنبالم و با هم به خونمون رفتیم از خونه ی مادر رفتنی به خونه و پنجره ی عجیب پروین خانم نگاه می کردم و تصور می کردم پسری بیست و چند ساله رو که موهای جوگندمی داره و دستاش و دماغشو به شیشه چسپونده و ساعت ها به من ، فقط به من (و کاش فقط به من) زل زده . می دونستم اگه بار دیگه ببینمش نمی ترسم بلکه اونقد بهش توجه می کنم که باهام حرف بزنه با چشماش یا با تکون دادن لباش. اصلا می رم زیر پنجره خودم هم بهش زل می زنم و باهم حرف می زدیم..

  دو روز بعد بود که سر کار بودم و پدر جان بهم زنگ زد: عزیزم ،سهیلا دختر همسایه س می شناسی؟

-        بله پدر جان، مادر خوبه خودتون خوبید؟ چی شده به سهیلا؟

-        خوبیم چیزه می خواستم بپرسم اون پسری که دیده بودی چشم و موی بوری داشت ؟

-        کدوم پسر؟

-        پشت پنجره ی پروین خانم

-        فراموشش کنید دیگه

-        نه ، می خوام بدونم دخترم

-        نه پدر جان موی جوگندمی داشت با چشمای عسلی

-        عسلی همون بوره؟

-        چیزی شده؟

-        سهیلای آقا فرج اینا عجیب تشنج کرده یه هفته دیده یه پسر هفده هجده ساله ای پشت پنجره س و بهش گفته باید این محله رو خالی کنه و بره هر دفعه دیده همینو گفته باید بیای شهادت بدی که اون پسرو دیدی

با تعجب از اینکه همون روزهایی که من خونه ی پدر جان بودم برای سهیلا هم این اتفاق افتاده گفتم: پدر جان ولی اون پسری که من دیدم بیست و پنج شش ساله می خورد با موهای جو گندمی و چشمای عسلی تازه حتا یه کلمه هم حرف نمی زد . پشت پنجره ای من با پشت پنجره ای سهیلا فرق داشته