چهارسال

بعضی شبا کابوس می بینم که سه نفریم ودو نفر دیگه رو نمی شناسم. یکی از ما سر اونیکی رو می بره و من فقط خونش رو تماشا می کنم و از خواب می پرم یه شبم خواب دیدم تو یه شهر خیلی خوب توریستیم که دورتادورش دریاست و من کاملا می شناسمش ولی یهو یه اتفاقایی می افته من می افتم دست یه سری آدم تروریست و سرمو می برن. کل شبام شده سر بریدن یا مشاهده ی سر بریدن و عین اینکه فلجم و از ترس نمی تونم تکون بخورم یهو از خواب بیدار می شم و تا صب سر می کنم.

کسی حال منو نمی پرسه ، کسی به فکر من نیست ولی واسه من همه چی  خیلی سخت تره .

دوست دارم به چهار سال آینده برگردم ، به روزی که خیالم از بابت خیلی چیزا راحته ، ولی وارد اتفاقای جدید شدم که بدترین و زجر آورترینش بی تفاوتی مهدیه که هیچ جوری نمی شه هضمش کرد هی می ندازه گردن شرایط سختش ولی من این چیزا تو کتم نمی ره ، همیشه توی یه سبد پر از پر تا اینجا منو آورده و الان می گه روی سنگ سرتو بذار ، من نمی تونم ، بی تفاوتیش آزار دهنده ترین چیز دنیاس.

سعید دوست بابا که تقریبا 35 ساله س و خیلی از طرف پدری پولداره و سال پیش که یه خونه ی دوبلکس ساخت ، هممونو به حیرت انداخت و یکی از نترس ترین مرداییه که می شناسم، امروز به دیدن بابام اومده بود و گفته بود که من کمکت می کنم کاریت نباشه ، یهو دیدیم خونه رو به فروش گذاشته و اینو از تماس های پیاپی مشتریا فهمیدیم ، بابا برمی داشت و چند تا جمله ی روتین می گفت و آدرس دقیق می داد و  قطع می کرد آخر فهمیدیم ملکو با شرایطش روی اپ دیوار گذاشته و گفته یه آپارتمان خوب پیدا می کنم و واسه ی محسن هم یکی پیش خرید می کنیم . بابام  حسابی به فکر فرو رفته بود نمی دونست چی کار کنه ، با مامانم توی اتاق حرفاشونو می زدن ، مامانم می گفت این بهترین کاره و همه چی درست می شه . بیرون اومدن و به من تعریف کردن منم مثل اینکه قبلا نمی دونستم چند تا سوال الکی پرسیدم و مامانم گفت اعتمادیه بهترین جا واسه نقل مکان هستش . بابامم تایید کرد و گفت قول می دم همه چی درست شه . می خواستم پاشم هردوشو ببوسم و بگم کار درست رو می کنید ولی سختی بزرگی در راهه  بابا می گفت یه زمین دیگه می گیرم و اونو می سازم. معلوم نیست چه اتفاقاتی قراره بیفته و الانم که بابا پیش پدر بزرگه حتما تا صبح توی بیمارستان قراره فکر کنه ، همیشه وانمود می کنه این چیزا واسش مهم نیست ولی من می فهمم چقدر سخته

 از طرفی مهدی شدیدا روی کارش حساس شده و عصبیش و آرومش کرده حتی از منم دور می شه و فکر  می کنه اینطوره بهتره

مهدی از لحاظ فکری و ایده بی نظیره ، من همیشه هوش و قابلیتشو تحسین می کنم ولی تنها مشکلش اینه که گاهی تنبله

دوست دارم کمک حال همه باشم در عین حال که خودمم شدیدا به کمک احتیاج دارم .

دوست دارم چهار سال بگذره ، همه ی مشکلا حل شه ، چشامو باز کنم ببینم کنار یه پنجره با مهدی نشستم به باغچه نگاه می کنیم و چای می نوشیم و اون واسم فروغ می خونه .

برگرده

امروز با اینکه می دونستم کسی بهم زنگ نمی زنه گوشیم تمام مدت دستم بود انگار منتظر معجزه ای بودم که اتفاق بیفته مثل یه اتفاق خیلی بزرگ یا کوچیک که منو برگردونه به خودم . تمام مدت مثل اینکه کلرک درونم فعال شده بود می خندیدم ، تهمک و موسوی مدام به لبخند و هیجانم نگاه می کردن ولی همین که فرو کش می کرد موسوی از همون صندلی ای که همیشه می نشینه بهم می گفت نمی خواد وانمود کنی حالت خوبه و من سرمو می نداختم پایینو از اینکه حال بدمو همیشه می فهمه خیلی بدم اومد و گیر داده بود هرجوری شده شعر جدیدمو بخونه و من خیلی ریز هر دفعه سرباز می زدم ولی این دفعه پرنده ای که من باشم رو گیر آورد و تهدید به مرگم کرد .

مجبور شدم یه مدت دور از مهدی زندگی کنم ، ینی شما که غریبه نیستید دلش خواست تنها باشه ، یه اخلاق عجیبی داره که از بزرگواریش نشات می گیره اینه که دوست داره موقع حال بدش تنها باشه که به کسی ضربه نزنه ، فکر می کنه اینطور بهتره اعتقاد داره نباید حال بدت  حال کسی رو که دوست داری  بد کنه و با همین منوال تصمیم می گیره وقتی خانومش حالش بده تنهاش بذاره چون فکر می کنه اینطور بهتره ولی من نه اولی رو دوست دارم و نه دومیرو می گم من وقتی تو حال بد کنار همسرم نباشم نمی خوام هیچ وقت دیگه ای پیشش باشم و دوست دارم وقتی حالم بده همه جوره پیشم باشه و این تفاوت فاحش ماست که باید حلش کنیم.

الهه با ترفند استراحت و "دوست دارم کنارم باشی" منو تا خوابگاه برد راهو با هم قدم زدیم و عادت داره دستشو به بازوهام آویزون کنه و با عشقم عشقم منو به راه واداره ، روی تختش دراز کشیدم و به شوفاژ تکیه داد و پاهاشو بغل کرد و با مادرش حرف زد ، حس خوبی نسبت به مادرش ندارم با اینکه ندیدمش ولی با رفتارایی که می کنه مثل زنیه که دوست داره واسه همه چی مشکل بتراشه و همیشه خودش رو برتر از همه می دونه، با مادرش حسابی جر و بحث کرد و دوباره گوشیشو انداخت جلوی یخچال و دستشو روی صورتش کشید و گفت لعنت به این زندگی.

راست می گفت مشکلش مشکل بدی بود من که نمی دونستم چی شده ولی از پشت تلفن قضیه ی مهریه و طلاق و زن قبلی و دروغ و  به هم زدن همه چی و جواب منفی و اینارو شنیدم و بدون اینکه ازش سوالی بپرسم که نتونه جواب بده صداش کردم گفتم بیا بغلم ، اومد و بدون اینکه با انتظاری که داشتم گریه کنه به اندام من نگاه می کرد و خودشو می چسپوند به من و می خندید . آخر عروسکشو جلوی سینم گرفتم گفتم بسه بذار بخوابم و بدون اینکه بخوابم به همسرم که الان می تونه کجا باشه فکر کردم.

الهه پاشد با آهنگ عربی لیلا فروهر رقصید و گفت وقتی حالم بده اگه برقصم خوب می شم ، به دستا و پاهاش نگاه می کردم . چقدر خوبه آدم بدونه با چحالش خوب می شه و خوش به حالش که با رقص حالش خوب می شه.... من چی ؟ چی حال منو خوب می کنه؟؟؟؟

عصری بدو بدو لباس کرک دار طوسی که مامان برام خریدرو پوشیدم و یه خط چشم سریع نصفه کشیدم و تونیک سبزآبی رو کادو کردم و به سمت خونه ی مریم دویدم. منتظرم بود لباس زرشکی تنگ بلندی پوشید و آرایش غلیظ کرد و کنارم نشست . بهنام براش یه گوشی اس 7 و یه پلاک طلا خریده بود و چند روز پیش بهش توی یه قوطی پر از گلای رنگی هدیه داده بود. با هم نشستیم واسه تولد بهنام برنامه ریزی کردیم که باید مریم براش چی کارا کنه گفت حداقل یک دهم چیزی رو که خرج کرده براش خرج کنم و با هم تم و رنگ کادوهاشو انتخاب کردیم و تصویب شد و تصمیم گرفتیم باهم بریم بخریمشون.

مدام می پرسید مهدی کجاست ؟ منم می گفتم خونه کار داشت. بهم گفت قدرشو بدون منم گفتم می دونم

دو جور کیک خوردم یکی رو بهنام خریده بود که صورتی و بنفش بود و به خاطر ذائقه ی مریم گردو نداشت و یکی رو وحید و الی براش خریدن و آوردن و اونو 11 شب خوردیم .

وقتی دوتایی بودیم با آهنگ آروزمه برام رقص عروسشو که هفته ی پیش آموزش داده بود ، رقصید . از اینکه روز تولدش تنهاش نذاشتم خیلی ازم تشکر کرد
عماد هم براش کالباس آورد و با کلی کلک اونو با دستای کثیفش بهش خوروند.

مریم همیشه با کمترین پول بهترین چیزای دنیارو می خره ، برعکس من که با بیشترین پولا هم آشغال ترینشون رو انتخاب می کنم

دیروز وحید به بهنام گفته بود زود بیا با بابام درباره ی ازدواجتونو اینکه مریمو می خوای حرف بزن ، مریم بغلم کرد گفت نمی دونم باید چی کار کنم وضعیت بهناماز نظر مالی  الان خوب نیست داداشم بعد ازدواجش از این رو به اون رو شده و بهم فشار میاره . منم دستاشو گرفتم گفتم همه چی درست میشه

از حرفم واقعا مطمئن نیستم ، ینی واقعا همه چی درست می شه؟؟؟؟

خوش به حالش هر کسی که غمگسار داره

شب برگشتم خونه دیدم لباسای مهدی هست و باز خودش نیست بهم پیام داده بود که نگران نشو بیرونم ، شبت بخیر

غمگین ترین حس دنیا ریخت توی سرم ، کاش می دیدمش وقتی برگشته بود و لباساشو عوض می کرد . از رفتن پیش دوستم احساس ناراحتی کردم ، ولی باید این وضعیتو درست کنه ، فقط خودشه که باید درست کنه ، شاید یه روزی برگرده که دیگه منم نباشم چه یه دیقه چه یه سال بعد....

لانگ دیستنس

نمی گم تقصیر من نبود ولی انگار چیزی که داره عادت می شه جز من همینه ، دیروز مهمونامون که اومدن رنگی ترین شلوارمو با رنگی ترین بلوز کامواییم پوشیدم و با تمام تلاشی که کردم موهامو خرگوشی بافتم و به سر هر کدومشون کش با رنگ های متفاوت زدم  ولی من هیچ وقت توی بافتن موهای سرم تبهر نداشتم ، یکی  از سه قسمت موهام کلفت تر می شه ,ولی با تمام دقت کپک زده م رفتم بیرون ، به همه سلام دادم و مامانم بوسیدم و با توجه به شناخت آب و هوای نامناسب برگشتم اتاقم و پاهامو الاکلنگی تکون می دادم و کیف می کردم و با دوستام نارنگی می خوردم .

حالم خوش نبود و کسی نمی فهمید ، هیچ وقت هیچ کس نفهمید ، انگار برای کسی مهم نیستم، اگه خودم پیگیر برای خریدن موبایل نداشته باشم کسی  به فکرش نیست ، به میم می گم بیا کمک کن که چی کار باید بکنم می گه بعدا درباره ش حرف می زنیم ، یا هرچیزی که خودت فکر می کنی درسته اون کارو کن ، به بابا می گم می گه صبر کن و کس دیگه ای عین خیالشم نیست که من باید هر روز بدون گوش دادن موزیک و بدون خوندن شعر و قرآن و زبان تنهای تنهای تنها بخوابم  انگار تو فکر خودشون اینطوریه که یکم بدون گوشی بمونه نمی میره که ! راست می گن نمی میرم ولی از تحمل کردن و حرص خودن بدم میاد

حرفم هیچ وقت اهمیت نداره ، سه بار دقیق به میم گفتم بیا یه مقدار کمک به کودکی که احتیاج داره بکنیم ، تشویق کرد و گفت عالیه ولی بعد از یه ماه هنوز داره پیگیری می کنه ، تمام پیگیری های خونه ی بابام و خونه ی خودم تموم نمی شه .... یه مدته فنر در برای باز کردن با آیفون خونه ی بابا خراب شده ، بابا نمی تونه کسی رو بیاره تا اونو درست کنه کم مونده خودم زنگ بزنم به دوستای دوران راهنماییم بگم بیاین بابای من به کمک احتیاج داره، از پشت آیفون می بینیم کی پشت دره و برای باز کردنش همه  می رن دورترین نقطه ی خونه تا باز نکنن ، بعضی وقتا این وظیفه ی خطیر به عهده ی مهمون میفته و می ره و درو باز می کنه . ما هم از اینکه تونستیم بدون درخواست جدی به دوشش بندازیم احساس رضایت می کنیم. بدترین وضعیت اینه که کسی پشت در باشه که هیچ علاقه ای بهش نداریم .........

پیگیری های خونه ی خودم هم تمومی نداره مثلا به آقا می گی برو دو تا بلوک شیشه ای رنگی بخر تا بذاریم جلوی شومینه تا هم فرشو داغ نکنه و هم لازمه ،  دو سال می گذره و فرش به سر حد سوختن می افته و چند سانتی متر از فرش مونده بامی شه می گه حتما این روزا می خرم .... یه بار از دوستش خواهش کردم برای تراسمون چمن مصنوعی بخره  یه ساعت بعد با مرد خونه اومد تو و مفروشش کرد و دو  تا چای زنجبیل و راحت الحلقوم خورد و بدون اینکه انتظار تشکر داشته باشه رفت  اگه از آقا خواسته بودم  شاید چند سالی می گذشت ، از مهدی خواهش کردم حالا که تابلوی خوشگلی برای خونه خریدم روی دیوار پشت اتاق نصب کنه و جا و مکانشو دقیق  با مداد کمرنگی علامت زدم ولی یه هفته طول کشید دیدم هنوز تابلو زمینه و منم به روی مبارکم نمیارم رفتم در پایننو زدم به ویل با زبون بی زبونی گفتم مهدی خیلی کار داره بیا اون تابلو رو بزن دیوار وقتی هم برگشت ، ،  لبخند زد و گفت خیلی خوب شده عزیزم و رفت پشت لپ تاپَش. انگار نه انگار وظیفش بوده و انجام نداده

یه بار ی که شدیدا کفرمو در آورد این بود که از مرد خونه خواستم از مشاوره ای که اسم و آدرسشو دادم برای هردومون وقت بگیره من شدیدا به کمک احتیاج دارم مخصوصا که وضعیت روحیم  اصلا مساعد نیست ، خودشم که کمکم نمی کنه حداقل کس دیگه ای باشه دردمو بفهمه ولی الان که الانه هنوز منتظر اینم که بیاد بگه بریم خانوم ....

من شدیدا آدم فراموش کاری هستم، گاهی از کسی ناراحت می شم می بینمش نمی دونم بابت چی ازش ناراحت بودم ، بعضی وقتا شده باهاش حرف زدم و ازم پرسیده : واقعا ناراحت نیستی . منم چون یادم نمیومده گفتم نه دیگه چیزی نشده بود که و به حماقتم لبخند می زنه .

از همون دوران تنهایی خونه ی بابام دوست داشتم یه کسی همیشه باهام باشه که دردامو بفهمه ، غممو حس کنه و تو اوج ناراحتیم تنهام نذاره و آرومم کنه ولی دقیقا برعکسش تو زندگی دوتاییم پیش اومد ، دقیقا وقتایی  که دوست دارم کنارم باشه و دو جمله ی زیبا و آروم بهم بگه و دل گرمی بده تنهام می ذاره ، خودش عصبی می شه ، تنهام می ذاره و از خونه بیرون می ره و بهم می گه تو خیلی حساسی و نمی فهمی داری چی کار می کنی.

مهدی خیلی مهربون و فهیم و راحته و منو قید و بند چیزی نذاشته و حسابی دست و دل بازه ولی دقیقا وقتایی که باید حرف بزنه حرف نمی زنه.

از منطقی بودنش شدید خوشم میاد ولی نه وقتی که من احتیاج دارم ازم حمایت کنه ، حتی وقتی اشتباه کردم انقد می گه اشتباه از تو بوده که خودم اعتماد به نفسم از بین می ره می مونم خونه و اشک میریزم. با زبونم بهش می گم الان باید بهم امید بدی و کمک کنی و آرومم کنی می گه هر کاری می کنم اینو می گی

همیشه تو حرف زدن مقصر می شم و تا به حال تو این مدتی که می شناسمش نتونستم تو هیچ قضیه ای متقاعدش کنم

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت با حرف من متقاعد نمی شه یا اگرم حرف دوتامون یکی باشه جوری حرف می زنه انگار باهام مخالفه

چند روز پیش ازم خواست که برم تو جمع دوستام و عجیب بهم حس خوب داد چون کسی جز مرد خونه نمی تونست منو وادار به کاری کنه که با کله شقی تمام انجامش نمی دم و انقد ازش خوشحال شدم که رفتم خونه و تا جایی که تونستم بوسیدمش و گفتم مرسی که پشتمی .

درسته من شدیدا عصبانی و زود رنجم ولی این تجربه ی چندین سالمه که با آرامش می تونم به حالت عادی برگردم و بشم آدم قبلی ولی بلد نمی تونه منو آروم کنه و بهم بگه کنارمه و آروم باشم فقط می گه چرا این کارو می کنی .

از اینکه مهربونه و آروم و بزرگواره و شدیدا می فهمه خیلی خیلی احساس خوبی دارم ولی بی تفاوتیاش مثل پتک توی صورت و سرمه

یه بار به طور مرموزی بعد از اینکه لو دادم فهمیدم ، به مادرم گفتم من دوست داشتم با زندگی یکی غمگسار من باشه و غم منو بخوره و منم حرفای اونو بشنوم و غمگسار اون باشم وگرنه هیچ فرقی نمی کنه با یه آدم عادی ، مامانم چشاش درشت شد گفت مگه اینطور نیس مگه حرف نمی زنید با هم ؟ منم گفتم چرااااااااااااااا من عاشقشم فقط مثال زدم

گفت تو گفتی ای کاش اینطور بود ، هر طوری انکار کردم ، متقاعد نشد از اون به بعد شدیدا به حرکات مهدی و رفتارش با من توجه می کنه که ببینه چی کار می کنه و چه حرفایی به من می زنه  منم که مهدی رو شدیدا دوست دارم می رم پیشونیمو می چسپونم به پیشونیش می گم مرد منی تو . ولی حقیقتو گفتم مهدی از کار و روابطش با دوستاش با من هیچ حرفی نمی زنه و معتقده هر چیزی که بیرون از خونه س باید بیرون بمونه ولی ما که تو خونه چیزی واسه حرف زدن نداریم اون وقت پس من چی کارم ، می تونست تنها باشه .... همیشه تنها ولی دقیقا توی سوگندنامه ش که خودم تنظیم کرده بودم پیش همه گفته بود که قسم خورده توی هر حالی غمگسار و یاور من باشه ............

پیامای عاشقانه ش دلخوشیایی هستش که هیچ وصفی توشون نیست یا وقتایی که ازم می خواد تا منم باهاش بیدار بمونم تا کاراشو انجام بده تا آرامش داشته باشه ، بهترین لحظه های منه

بعضی وقتایی که می رم توی شرکت پیشش پشت پلکی نگام می کنه و نزدیک می شه منو می بوسه و می گه حالش خوب شده که اومدم پیشش و ناهارمونو با هم می خوریم و من مارمولکی میام بیرون ، خیلی خوشحال می شم که تونستم یه ساعت پیشش باشم ولی بازم هیچ حرفی از کار  و پولی که در میاره نمی زنه

ولی دیروز که با یه مشاوری حرف زدم عقیده داشت باید بی تفادت باشم تا خودش ببینه وقتی نمی تونه غممامو بشنوه یا سرد شده م چقد ناراحت می شه و حسرت درد و دلامو می خوره حتی گفت یه مدت باهاش از روزمره حرف نزنم تا خودش بفهمه و ببینه چقد سخته و چه سختی می کشم البته اولش بهم گفت باید به هر چیزی ناراحت نشم و  مردا از چیزی که راحت به دست میارن ، حتی حرف و درد و دل ، بعد یه مدت بی تفاوت می شن پس راحت حرف نزنم و راحت همه چیو بهش نگم 

سنگ شده م و قراره همین منوال ادامه بدم

حتی اگه الان بیا دهمه ی اینارو بخونه می خواد بهم بخنده به خودش بگه  این دیوونه س هنوز که هیچ اتفاق جدی ای نیفتاده که داره شلوغش می کنه و واسه خودش داستان ساخته و توهم زده  و با خودش می خواد بگه هیچی از من نداره  حتی دیدن منو که حالا من اونم ازش می گیرم ، تازه همیشه معتقده باید تناسب برقرار بشه و حق داره ، دکتر و پرستارمم که قرصاممو سر وقت میارن همین عقیده رو دارن .

لانگ دیستنس

هنوزم همونم یکم مبتلاتر

هنوزم همونی یکم بی وفاتر