چند هزارمین

می شه هر روز به جز روز تولدت , تولدت رو جشن گرفت 
هر روز کیک خرید , با یه شمع کوچیک نشست رو به روت و گفت یه آرزو کن امروز به دنیا اومدی به هر چی فکر کنی پرنده ی زندگیت میاره می نشونه رو شونه ی سمت راستت همون شونه ای که عادت دارم ببوسمش ، البته از دور! 
بعد همونطور که چشمام همه ی خط های صورتتو مرور می کنه که حتمن سر جاشون باشه با همه ی انرژی دو تا دستامو چند بار بزنم به هم و حتا یه بارم پلک روی هم نذارم
یک به اضافه ی سیصد و شصت و چهار روز ازت تشکر می کنم اومدی این دنیا و می شد به جای اینکه رو به روی من باشی رو به روی هزار تا از من بهتر بشینی از اونا که رنگ لاکشون رو با رنگ حاشیه ی روسریشون ست می کنن ، یا با عوض شدن فصل، رنگ موهاشونو تنظیم می کنن و صدای تق تق کفششون همه ی گنجشکای خیابونو ساکت کنه 
ولی رو به روی منی و داریم چند هزارمین روز تولدت رو جشن می گیریم با این که از اون چند هزار روز , دقیقا چند هزار روز منو نمی شناختی ولی من  هزار برابر همون چند هزار روز می تونم تو رو .... و دو فنجون چای.

5

گردنبند فیروزه ی ترمه شکلش را گردنش انداخت وموهای خرمایی اش را از پشت جمع کرد و از اتاق بیرون رفت و بدون اینکه به چیزی توجه کند پشت میز غذا خوری نشست . مادر که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و روی صندلی دیگری رو به رویش پاهایش را دراز کرده بود و با میل قلاب بافی مشغول بافتن جفت دیگر دستکش با کاموای آبی و مشکی بود با دیدن دخترش دور میز همانطور که به او نگاه می کرد دختر دیگرش را صدا زد:
سحر جان , دستت درد نکنه , غذای خواهرتو گرم کن براش بیار 

سحر چهار سالی از فاطمه بزرگ تر بود و برعکس او قد بلند و پوست سفیدی داشت
سحر از آشپزخانه بیرون آمد و به فاطمه که سرش را پایین انداخته و با انگشت هایش روی ران پایش آرام بازی می کرد , چند ثانیه ای نگاه کرد . گردنبند فیروزه ای خواهرش توجهش را جلب کرد و مانند نشانی جادویی به زبانش حق تقدم داد: ببینم , تو مارو مسخره کردی , یا خودتو ؟
فاطمه دست هایش را روی رانش خواباند و چشم و صورتش را به سمت خواهرش برگرداند 
مادرش پاهایش را از روی صندلی به زمین انداخت و به سحر نگاه کرد : چی شده ؟ 
سحر بدون اینکه به مادرش توجه کند ادامه داد: مظلوم نمایی دیگه بسه , این کارو کردی که مثلن جلب توجه کنی؟
مادر دیگر سر پا ایستاده بود و با تعجب به دخترهای جوانش نگاه می کرد 
فاطمه که نفس های بلندی می کشید گفت: چرا باورت نمی شه؟ من همین روزاس که بمیرم 
_تو چیزیت نیس, با یه رفتار بچگانه ی تو, مامانو بابا چند سال پیر شدن.
فاطمه دستش را به نوک موهایش کشید و یک تار مو از سرش جدا شد و به کف دستانش گرفت و به سحر نشان داد: ببین , ببین موهامو , من مریضم . 
همانطور که دستش را روی صورتش می کشید: ببین رنگ صورتمو زرد زرده , پاهام چن ماهه گز گز می کنه , سرم سنگینه , نمی تونم بخوابم 
_ دیگه حوصله ی لوس بازیاتو ندارم .
سحر به سمت اتاقش که در راهروی خانه بود رفت و چند ثانیه بعد برگشت کاغذ آزمایشی همراهش آورد و محکم روی میز کوبید: تو از من سالمتری.مامان بیچاره از دست تو دق می کنه بالاخره
فاطمه بدون اینکه برگه ی آزمایش را بردارد گفت: حتمن اشتباهی شده , بیهوشیای یهویی مو چی می گی ؟ اونم الکیه ؟
یا اصلا خون دماغمو چی می گه , روزی که از بینیم خون نیاد شب نمی شه من آزمایش خون دادم و مشخص شد مشکلم حاده 
سحر که عصبانی شده بود و ابروهایش روی چشم هایش را گرفته بود گفت: موندی خونه , تو اتاقت کز کردی , قرصای الکی می خوری , منم باشم یه چیزیم می شه . اصلا بگو ببینم تو از کجا فکر کردی سرطان داری؟ 
و با قهقه , چند باری دستهایش را روی پایش زد
_دکتر گفته , دکتر هم از روی آزمایش قبلی گفت که دیگه امیدی به بهبودیم نیست , تمام خونمو گرفته یه مدت بعد تنگی نفس می گیرم بعد دیگه نمی تونم حرکت کنم و بعدش ....
_دروغ دیگه کافیه . رو به مادرش کرد و گفت : نه دکتری در کار بوده نه آزمایشی من خودم زودتر رفتم آزمایش دیروزو گرفتم و مستقیم رفتم سراغ یه متخصص که تحلیلش کنه . (فاطمه را با انگشت اشاره که انگشتر فیروزه ای ظریفی داشت نشان داد) خانم خواسته با این ترفند کاری کنه حس ترحم بهمون دست بده 
_حس ترحم چیه؟ من مطمءنم یه چیزیم هست , خودم احساسش می کنم 
سحر که انگار آرام تر شده بود به فاطمه گفت: پول می خوای؟ اصلا دلت می خواد یه مدت بریم شهرکرد خونه ی عمو آب و هوات عوض شه ؟
صدایش ناگهان بلندتر شد: راست می گی تو بیماری، ولی بیماری توهم گرفتی , با یه بار خون دماغ که نمی گن سرطان داری ، این آزمایش درسته , گردنبند منم در بیار از گردنت 
مادر که با دامن بلند گشادش همانطور که قلاب و کاموا دستش بود بلند گفت: دیگه حوصله ی هیچ کدومتونو ندارم برید اتاقتون
و دوباره روی صندلی نشست و پاهایش را روی صندلی رو به رویش دراز کرد ، یک رج از دستکش را شکافت و دوباره قلاب را دستش گرفت سه بار کاموا را دور انگشت اشاره ی سمت راستش پیچاند و به بافتنش ادامه داد.

نگران .... نگران

سینی پر از سیب زمینی سرخ کرده و قارچ حلقه حلقه رو محکم گذاشت جلوشو بدون این که حرف بزنه رفت سمت پنجره 
پیر مرد به تک تک سیب زمینیا نگاه کرد چنگالشو دستش گرفت و با به فشار پنج تا سیب زمینی خلالی رو گرفت و درون دهنش فرو کرد . چن بار که جوید سرشو برگردوند سمت پنجره , بوی عصبانیت زن , بوی روغن سرخ کردنی خونه رو گرفته بود و زن خیره به حیاط نگاه می کرد.

پیر مرد سینی پر غذارو برداشت و از صندلی خالی شد آروم بلند شد همونطور که صندلش رو زمین می کشید به سمت پنجره رفت از پشت زن سینی رو گذاشت جلوی پنجره و رفت حیاط 
زن به سینی جلوی شیشه و به مرد از پشت شیشه نگاه کرد و تن پیرمرد رو نگاه کرد که سرمای پاییز, بدون لباس گرم دورشو گرفته بود

4

شیشه ی مغازه ش شکسته بود , پیشخوان مغازه ش پر خرت و پرت بود 

خسته به نظر می رسید 

سرشو انداخت پایین به دوتا دستاش نگاه کرد 

کم کم خرت و پرتارو چید تو قفسه ها 

آروم آروم 

آخرش اومد بیرون رفت طرف همسایه دید داره فلافل سرخ می کنه قبل اینکه متوجهش بشه گفت:همین روزا اینجارو تخلیه می کنم .... داداش بیا لطف کن اینجارو بخر 

رفت بیرون درو بست کرکره رو کشید پایین شیشه خورده ها رو با پا یه جا جمع کرد و دوباره رفت سراغ ساندویچی گفت آدم مگه می تونه از پسرش شکایت کنه 

؟

دو ماه پیش از ژاپن برگشت , الانم داره دارو ندارمو می گیره دوباره بره 

بیا بخر راحتم کن 

بسته های دستمال کاغذی رو گذاشت رو میز 

دور انداختنی ها

وارد که شدم سراغ آینه رفتم که جلوی در بود. می خواستم ببینم از یه ساعت قبل تا الان چقدر پیر شدم . دستمو روی گونه هامو دور لبم کشیدم. موهای قهوه ایمو چن بار باز و بسته کردم و بهرام رو تصور کردم که ممکنه از چه مدل مویی خوشش بیاد، چشمم به بسته های چسپ زخم و چند تکه پنبه و دو شیشه ی نیمه پر الکل افتاد که نامرتب جلوی آینه ریخته شده بود. شیشه های  الکل رو باز کردم هر دوشو بو کشیدم و دو تا یکی کردم و ظرف خالی و پنبه ها رو انداختم داخل سطل آشغال و چسپای زخم رو دستم گرفتم. بالای آینه عکس زنی با موهای کوتاه مشکی بود که لبخند مصنوعی به دوربین زده بود

روی کاناپه ی صورتی رنگ نشستم پاهامو روی هم انداختم و به تکه تکه ی خونه نگاه کردم .خونه ی قدیم ساخت که دیوارای سفیدش کدر شده بود و در همه ی اتاق ها قهوه ای رنگ بود که جلوه ی خوبی به خونه نمی داد. چشام همه ی خونه رو دنبال کرد.  آباژور طوسی، تلویزیون کوچک ، بوفه ی به هم ریخته از ظروف قدیمی . رفتم سراغ آشپرخونه . بدون اینکه خیلی دنبال سبد کمک های اولیه و دارو بگردم روی لباس شویی سبد بزرگی دیدم که دارو ها با نایلون های مجزا توش انداخته شده بودن چسپ زخمو انداختم توش و قطره ی چشمی کنار بسته دیدم بازش کردم و یه قطره به چشم راست و یه قطره به چشم چپم ریختم و دارو ها رو تک تک نگاه کردم از اسماشون سر در نمی آوردم چین ولی باید برای بیماری قلب باشن . از بین دارو ها قرص مسکن پیدا کردم و یکی باز کردم و بدون آب قورت دادم. 

ادامه مطلب ...