همین روزا میمیرم

عادت داشتم همیشه جزو اولین ها باشم و نمی تونم اصلا کسی رو که بعد از من میاد تصور کنم مثلا بدون اینکه کسی توی خونه ی فعلی قبل از ما زندگی کنه خیلی خوب و با ادعای بالا ساخته شده با نظرات پدر از خونه ی قبلی اومدیم توی این خونه و الان بعد دوازده سال کسایی رو که قراره بیان توی این خونه زندگی کنن رو نمی تونم درک کنم . مثلا بعد اینکه شیر های آب را از پیچی به اهرمی عوض کردیم احساس می کردم چه تحول بزرگی به جای اینکه نگران چکه کردن آب باشیم کافیه تمرکزمون رو روی پایین ترین نقطه اون وقته که می فهمیم چقدر زندگی جذابه و الان که حتی همون اهرمی هم قدیمی شده و کاشی ها تازگیشون رو از دست دادن یا کلی سوراخ سنبه هایی که من می دونم و آدمای جدید نمی دونن کجاس و قراره شوک برشون داره بعضی وقتا برای من حس خوبی می دادن چون عادت کرده بودم خودم بزرگشون کرده بودم حتی به فحشایی که ممکنه خریدارای جدید بدن هم فکر می کنم و گاهی دلم براشون می سوزه ولی بهتره فکرمو منحرف کنم و به خودمون فکر کنم که برای اولین بار ما هم از این بازی دنیایی رکب خوردیم,جزو اولین ها نیستیم و قراره بریم خونه ای که قبل ما یه عالمه توش خرابکاری کردن و خیلی قهرمانانه گذاشتن و در رفتن. همون سالی هم که دانشگاه در اومدم اولین ورودی های رشتمون بودیم و ما هم به بقیه یاد دادیم می تونید تو جایگاه خودتون بی مصرف ترین دانشجو باشید و کشیدیم کنار. یادمه من و لیلا به خاطر اینکه توی ایستگاه اولین نفر سوار سرویس می شیم و می تونیم یه ربعی که اتوبوس در حال حرکته تو صندلی منتخب بشینیم به خودمون می بالیدیم و تا نیم ساعت به خاطر این اتفاق خوش آیند می خندیدیم ولی همین جا تموم نمی شد فرداشم به همه می گفتیم.

این متن رو وقتی می نویسم که قراره فردا اسباب کشی کنیم و عطای رد پاهامون رو به لقایش ببخشیم و به معنای واقعی کلمه در بریم البته حاضر بودم در نرم و با تمام وجودم همین جا همین گوشه همین بغل زندگی کنم و و روی تختم پادشاهی کنم اما نشد که نشد, بحث همون بازی دنیاییه که این تابستون خیلی زیاد گردن منو گرفته و ول کن نیست.

اصلا این متن رو که می نویسم ساعت 1 شبه و من بلاتکلیف ترین آدم دنیام . تکلیفم با خودم مشخص نیست از انتخاب اتاق جدید گرفته تا نیومدن جواب کنکور و کار نکردن و تو.

حاشیه ی همون قضایای رفتن و... امروز رفتم پارکینگ از بین دویست تا کارتن و جعبه صدتاشو گشتم تا قهوه سازمو پیدا کردم و از فرط سنگینی روحی دو فنجون درست کردم و با شیر میل کردم.

خیلی غمگین شده بودم و تمام وجودم سنگینی می کرد انگار بالاجبار بهم بمب وصل کرده بودن و گفته بودن باید بری یه جای شلوغ جز خودت ساده ترین و مظلوم ترین آدم ها رو بزنی لت و پار کنی. باخته بودم به خودم عین زنایی که خیال می کنن تعهد زناشویی رو بلدن سرچ کردم "مشکل بدقولی " هیچی نیاورد زدم"مشکل سیگار کشیدن " دیدم تا دلت بخواد هم درد دارم یه چت روم باز کردم دیدم چند نفر حتی کارشون به خونه ی پدر رفتن و طلاقم کشیده یکی می گفت اصلا بذارید بکشن پنج سال زودتر بمیرن به ما چه یکیشون می گفت بعد ازدواج ازش خواهش کردم و درست شد ولی هیچ کدوم حال منو نداشتن حتی اونی که فکر می کرد زندگیش دیگه تمومه چون از طرفش قول نگرفته بود یا دروغ نگفته بود یا هیچ وقت به روش نیاورده بود که چون کاری براش نکرده بزنه همه ی قولاشو بشکنه و بندازه گردن بقیه اولین نفر گردن طرف مقابلش, چون نیست چون دوره چون فشار وارد می کنه چون چون چون پس حق داره که قولش رو بشکنه حق داره حق داره 

حرف زدنی هم بهم می گه حوصله ی بحث رو نداره و گفتم بودم هیچ انتظاری ندارم ازش به خودش نمی گه این حرف بعد قولایی که داده بوده نه قبلش 

چقدر خدارو شکر می کردم که گذاشته کنار یا هر موقع حرفش می شد پیش دوستام با افتخار سینه سپر می کردم می گفتم خیلی دوستم داره چون به خاطر من سیگارشو ترک کرده .

ولی امروز همه ی ویژگی های خوبشو برد زیر سوال و فقط همه ی مشکلاتش تقصیر منه که یار نیستم چون نیستم چون کمرنگم و اگه بودم همه ی این اتفاقا حل می شد. 

به سرم زد یه کارایی کنم ولی زود به خودم اومدم دیدم جرأتشو ندارم . همون بعد از ظهر کلی اشک ریختم گفتم با هر چیزی کنار بیام با شکستن قولی که با قسم خوردن بهم داده بود نمی تونم کنار بیام. همه ی مردا بعد از اینکه به مشکلی برمی خورن به جایی که بگن تقصیر خودشونه می ندازن تقصیر بقیه مخصوصا همسراشون که چرا بهشون توجه نکردن که برن یه عالمه خرابکاری کنن. 

هیچ کدوم از کاراش برای من نبود از آنفالو کردن دختره تا هزارتاچیز دیگه امروز انقدر درباره ش حرف زد من فقط گفتم دختره لطفا ادامه نده نمی خوام درباره ش حرف بزنم بابا فهمیدم. طرف منو می شناسیش.هی می گفت می تونه بهم کمک کنه اگه اومده خواستگاریم برای یه تصمیم بهتر. منم بسیار با جرات توی لفافه گفتم از این کارای خاله زنک دست بکشید هم تو هم اون دوستات که کاری جز حاشیه ندارن.

ینی می شه به کسی که رو قولای کوچیک کوچیک کوچیک نمی تونه پایبند باشه اعتماد کرد؟ ینی می شه همه ی وجودتو همه ی آیندتو همه ی دنیاتو همه ی قلبتو روحتو تنتو بچه هاتو باهاش قسمت کنی؟

چند بار ازش تشکر کرده بودم که به خاطر من سیگارشو گذاشته کنار چند بار به خودم افتخار کرده بودم بابت داشتش.

کسی که نمی تونه با خودش کنار بیاد نه به خاطر من به خاطر خودش سیگار لعنتی رو بذاره کنار

کسی که ادعا می کنه دوستت داره رو چیزای کوچیکی که برات مهمه اهمیت بده و دوست داشتنش و کاراش و علاقه و مهر و محبت و کاراش تمام شرطی بشه 

چون تو نمی کنی منم نمی کنم 

چون تونیستم منم نمی کنم 

چون تو الاغی منم نمی کنم 

چون تو پست ترینی آدم نیستی پس منم نمی کنم 

ینی واقعا معنای دوست داشتن اینه؟ 

نمی دونم به بن بست بدی خوردم و با هیچکسم میل سخن نیست. یکی که به خودشم رحم نکنه به ریه قلب خودش چطور می تونه به کسی که همه چیزشو بهش می سپاره رحم کنه؟ 

یه بار به یکی گفتم سیگار نکش گفت اگه انگیزه داشته باشم نمی کشم و حتما حتی رویای من انگیزه ی کافی ای براش نبوده که منو به سیگار فروخت.

هیچ چیزی سنگین تر از اتفاق امروز برای من نیست. یه جوری که اگه به یه جنگل بنزین بزنی و یه کبریت کوچیک بندازی زمین

ولی بهش قول داده بودم اگه سیگار بکشه منم سیگارو شروع می کنم 

آدم نیستم اگه همین فردا نکشم.

حداقل بذار من روی قولم وایستم و همین روزا میمیرم