مهپاره جانم

می خوام برات نامه بنویسم البته نه از اون نامه هایی که باز کنی از حال من با خبر بشی , نامه ای که نوشتم و تو توشی ولی عطر گل یاسش می پیچه همه جا و اگه امروزو دوست داشتی به خاطر بسپاری یه روزی برگرد به این صفحه .... لپ تاپ یا گوشیتو باز کن یه نیو تب از مرورگرتو بزن چن تا حرف انگلیسی تاپ کن اینجا باز شه با موست بیا پایین خیلی پایین خیلی خیلی پایین شاید مجبور شی بری آرشیو از طریق تاریخ بگردی .... 
    وقتی که نزدیک آجودهیا یا به زبان انگلیسی آیودهیا بودی من با اتوریکشا یا همون موتور سه پاچه ی خودم که تازه خریدم منتظر قطار بودم . حتمن تا الان کلافه شده باشی از جمعیت و سر و صدا و آدمای جورواجور ولی وقتی برسی قول می دم جبران کنم تا اذیت نشی . راستش اینجا برای من خوبه آدمایی می بینم که همشون مهربون و ساده و پر از احساساتن 
تو رسیدی اومده بودی یه دختر مو بلند و سیاه با چشمای سیاه به نام خودمو ببینی و من گلایی که برات چیدمو دادم بهت گفتم خیالت راحت اینجا از بس گل زیاده باید واسه رشد بقیه شون یه سریشون چیده بشه , به موتورم سوارت کردم و گفتی سفر تا به حال همچین چیزایی ندیده بودی و با تعجب می گفتی حتا روی زمین قطار هم نشسته بودن و آواز می خوندن . خال هندوی منو دیدی و لبخند زدی وسط راه ازم پرسیدی این خالای دخترای اینجا که وسط ابروشونه چه معنی ای داره منم بهت توضیح دادم توو آیین هندو مرکز انرژی آدم چاکرا یا وسط ابروی هرکسیه و حتا برای وفاداری یه پیوندی هم ازش استفاده می کنن 
کلمه ی وفاداری برات جالب بود 
ازم خواستی بچرخم تا لباسمو ببینی یا جواهراتی که گردن و دستام انداخته بودمو برانداز کردی اولین کارم این بود که ببرمت یه بوتیک نسبتا خوب یه لباس بلند آبی کم رنگ انتخاب کردی و همونجا پوشیدی و دوباره خیره شده بودی به خال بین ابروهام 
باید بهت بگم که اینجا رودهایی که داره همش مقدسه مثل آتش برای زرتشتیان و همه فکر می کنن بودایی ها هندوها کافرن ولی اینطور نیس تو باور نکن اینا فقط یکی رو می پرستن و الهه هایی که دارن درواقع تجلی و نشانه ای از یکیست 
از الهه ها, الهه ی عشق و مرگ رو بشناسی .... کافیه 
الهه های زیادی هست ولی این دو تا بیشتر به کار میاد. بهت گفتم اینجا همه چی مقدسه از آدما و گلا و طبیعت گرفته تا غذاها و حشرات و حیوون ها باز خندیدی . وقتی خندیدی دندونات زیر لبات مث چراغ روشن شد ذوق کردم 
گنبدای خونه ها و معابد و مراکز مختلفو می دیدی و سرت بالا بود و من هی حرف می زدم تا به جای اونا به من نگاه کنی و از یه خیابونی گذشتیم که یه رود کوچیک داشت و می شد نشست لب آب و خنکی آبو حس کرد ولی من دوست داشتم ببرمت یه جای خلوت. رسیدیم مرکز شهر , پر از رنگ بود و همه واسه فروش یه چیز داد و فریاد می زدن یکی ساز بادیشو می زد یکی کنارش آواز می خوند رفته بود تو حال خودش , یکی از پیرمردا که لباس زرد به تن داشت شمع می فروخت شمع های رنگی ....بعد یهو صدام کردی گفتی اینا به چه زبونی حرف می زنن و تعجب کردی چرا زبونشونو متوجه می شی من گفتم اینا همه به زبان تو حرف می زنن گفتی چطور ممکنه ؟ ینی به چه زبانی حرف می زنن؟ منم گفتم مهم نیس تو هر زبونی باشی متوجه می شی .... بدون اینکه ازت درخواست کنم دستاتو دزدیمو می خواستم سریع از اونجا بگذریم دستات خیلی گرم بود و به تو همه برخورد می کردن و تو حواست به اونا بود فک کنم به پاپوش مردها یا شال برعکس دخترا هم نگاه می کردی و لبخند می زدی من اونقد دورت کردم که به یه خیابون خلوت رسیدیم که تعجب کردی چرا جمعیت کمه منم گفتم چون فقط محل رفت و آمد با وسیله ی نقلیه س باز خندیدی سوار اتوبوسی شدیم که پر بود از مسافر مجبور شدیم بشینیم روی زمین جلوی من نشستی و تصور کردم باز می خندی و ذوق کردی 
بردمت طبیعت بازو بهت نشون دادم گفتم عینک بزن ولی سعی کن هرچند وقت یه بار در بیاری من چشماتو ببینم رسیدیم به باغ گل پیاده شدی و به اطرافت نگاه کردی حس کردم از بوی گلا مست شدی 
گلای زرد , سفید , بنفش, انبه, سرخ چینی و بهت گفتم اینارو مردم واسه الهه ها می کارن ولی به نظر من گل بنفش مخصوص الهه ی عشقه خندیدی و رها شدی توی باغ گل با دو دست گرفتمت و پیچوندمت سمت کوه بلند , گفتم رشته کوه های هیمالیا اونجاس اونجا بام دنیاس ...... خندیدی و من می خواستم بغلت کنم بگم چرا آخه اینقد ذوق می کنی! 
نشستیم وسط باغ و تو سرتو زمین گذاشتی و چای نوشیدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم 
بهت گفتم چن نفرو می خوام نشونت بدم مثل هارش , مایوری ,شیلا , هارش , توریا و از همه مهمتر مهپاره جان جانانم 
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم بمبءی اونجا رفتیم رستوران خوبی نشستیم و از من خواستی من برات سفارش بدم ومن چیکن کراهی برای خودم و برای تو خورش کاری و سالاد میوه سفارش دادم .... از طعم غذا خیلی خوشت اومد ولی پشت سر هم نوشیدنی می نوشیدی تا طعم تند و تیز کاری گم بشه و حالا من بودم که می خندیدم و تو هم با من خندیدی دستامو دور بازوت گره کردم و چن دقیقه همچنان خندیدم 
رفتیم شیلا رو ببینیم دوست خوبم که باهاش تمام هندوستانو گشتم دختر زیبایی که موهاشو همیشه دم اسبی می بنده و شال رنگی برعکس دور گردنش می ندازه و کفش های دست ساز می پوشه دیدیمش و تو گفتی از دیدنش خوشحالی و راست می گفتی و چشمات می درخشید من گفتم شیلارو ببین خیلی شبیه توإ با اینکه دختره نگاهش کردی و گفتی آآآآآرررررره چه جالب که شبیه منه 
   باهاش بازار محلی رو گشتیم و یه جا نشستیم بین مردم گفتیم و خندیدیم و چن تا آواز خوندیم 
   همون موقع ابراهان پسر چست و چابکی که صادرات پارچه داره و پدرش مدیر مرکز معادن طلای هندوستانه اومد و اونقد حرف زد هممون فقط بهش نگاه کردیم , می دونی چیه ابراهان هم شبیه توإ 
رفتیم یه جایی و چای و دونات خوردیم و شیلا بستنی سفارش داد ,به نظر من هر جای دنیا بری می تونی دونات پیدا کنی دونات پر احساس ترین شیرینی دنیاس که به هر زبان و فرهنگی حرف واسه گفتن داره بهت گفتم چشماتو ببند و بخورش 
از اون دوستام جدا شدیم دستاتو گرفتم بردمت بالا شهر که پر از خونه ها با گنبد های کار شده و بناهای زیبا بود بهترین و زیباترین خونه ی اون منطقه برای مهپاره بود , وارد شدیم, ازمون بهترین استقبالو کردن 
نشستیم روی بهترین صندلی ای که تو دنیا وجود داره بوی یاس تمام اتاقو گرفته بود و همه ی اتاق پر از ظرفای کوچیک پر از آب و شمع رنگی بود و فرش ایرانی زیر پامون می درخشید 
مهپاره اومد پر ابهت ترین آدم دنیا 
پر احساس ترین و دیوانه ترینشون 
مهپاره شبیه ترین آدم به تو بود 
توی گوشت بهت گفتم دیگه هیچ وقت تعجب نکن اینجا همه شبیه توأن 
همه ی مردم اینجا 
تو مردمی .... مردم اینجا 
خندیدی 

صادقیه

از اتوبوس که پیاده شدم انگار که منتظر کسی باشم به اطراف نگاهی کردم آدم های مسافر همیشه غمگینن چه سفر خوبی براشون باشه چه مجبور باشن جایی رو ترک کنن و من یکی از اون هزاران هزار آدم غمگین بودم . داخل رستوران ترمینال ساندویچ همبرگری سفارش دادم و کاغذ آدرس هارو از داخل کوله م در آوردم و یکی یکی مرور کردم . همشونو از نزدیک ترین آدرس به دورترینش از ترمینال مرتب کردم و برنامه ریزی کرده بودم تا فردا عصر تمام کارهای مربوط به این شهر رو انجام بدم و برگردم. 
    سوار موتور سیکلتی شدم که راننده ی آن مرد مسنی با کلاه لبه دار بود که از پشت فقط از قسمت پایین سرش مو داشت که آن را بلند کرده بود و با کشی بسته بود. کاپشن بادی به تن کرده بود که با حرکت باد توی کاپشنش جمع می شد و من گاهی مجبور می شدم از این تن پر از باد بگیرم تا نیفتم . بالاخره پیاده شدم و وقتی چشم های پیرمرد راننده رو دیدم متوجه شدم رنگ یکی از چشماش با دیگری فرق داره و با هر بار نگاه کردنش ، آدم یاد آدمک های داخل شهربازی با یه ترس مضحک می افته 
  زنگ درو زدم دختر کوچیکی بعد از اینکه خودمو معرفی کردم درو باز کرد. مردی جلو آمد و دست داد و با احترام منو به خونه راهنمایی کرد و زن جوانی وارد پذیرایی شد و دختر کوچیکو بغل کرد و روی مبل رو به روی مرد نشست . به نظر میومد سن مرد دوازده تا پونزده سالی بیشتر از زن باشه ولی از نگاهایی که به هم می کردن بدون اینکه چیزی بگن معلوم بود علاقه ای عمیق به هم دارن دختر کوچیک بلند شد و شکلات به من گرفت دستمو بلند کردم و یکی از شکلاتای آبنباتی با طعم لیمو رو توی دستم گذاشت و برگشت کنار مادرش نشست و پاهاشو روی مبل آویزون کرد . مرد آرامشی داشت که حس کردم اگه دو روز اینجا بشینم ممکنه سر صحبتو باز نکنه ولی زن جوان که کمی بی قرار بود شروع به صحبت کردن کرد: ببینید راستیتش خیلی سخته این موضوع ولی ما سریع به یکیش احتیاج داریم .... بینیش رو بالا می کشید و دندوناشو به هم دیگه فشار می داد . کمی از رفتارش موقع حرف زدن اذیت می شدم و مرد با طمانینه و با آرامش پاهایش را روی پای دیگر انداخت و دستاشو به هم گره کرد و افسار این بی قراری رو به دست گرفت و بقیه ی حرف همسرشو ادامه داد : ما هر چه سریعتر به این اتفاق احتیاج داریم 
- گفتید پسرتون چن سالشه؟ 
   از گفتن این سوال پشیمون شدم و هیچ احتیاجی به پرسیدنش نبود
زن نفس عمیقی با آه کشید و با اینکه من و مرد دو متری فاصله داشتیم ،صورتش رو نزدیک من کرد و آروم گفت:
-عرض کردم دوازده سال
کمی فکر کردم که داشتن فرزند دوازده ساله برای زن جوان زیاد است و فکرم رها شد به چیزهای بی ربط اینکه چن سالگی ازدواج کردن؟ یا ممکنه مادر پسر این زن نباشه ولی از بی قراریش و پا کوبیدنش به زمین می تونستم مطمئن شوم که مادرش همینه
- آقای مرادی گوشتون با منه ؟ اگه فردا آماده نیستید پس فردا روز خوبیه آخر هفته س 
-بله بله حواسم با شماس.... بله ؟ (به خودم برگشتم ) نه نه نمی شه این هفته نمی شه من یادم رفت اولش خدمتتون عرض کنم باید یه هفته منتظر بمونید من اومدم اینجا که بدقولی نکرده باشم و ببینمتون و شما خیالتون راحت باشه کلکی تو کارم نیست 
مرد گفت : این هفته نمی شه؟ 
بلند شد رو به روی من و پشت زن جوان وایستاد 
_پسرم حالش زیاد خوب نیس درد می کشه , یه روزم یه روزه متوجهید؟ 
چشماشو درشت کرده بود و حالا زن جوان هم دخترش رو که بهش تکیه داده بود رها کرد و ایستاد 
من که تو شرایطی بدی گیر کرده بودم همونطور که نشسته بودم سریع جواب دادم: من متاسفم ولی همه چی جوره.... اصلا همین شنبه خوبه؟ من برم خونه کارامو انجام بدم و برگردم 
_واقعا؟ 
_واقعا؟
انگار که روی آتش آب ریخته باشم 
_بله خیالتون راحت 
قلبم تند و تند می زد و مرد مقداری پول توی جیب بلوزم گذاشت 
 از خونه شون بیرون اومدم 
راننده موتور به درختی تکیه داده بود سوار موتور شدیم و حرکت کردیم و در راه مدام به این فکر می کردم که چطور می توانم در عرض سه روز کلیه با گروه خوبی A+ پیدا کنم . از چند روز قبل از اومدنم می دونستم کلیه ای که براشون در نظر گرفتم دیچگه جور نشده ولی با اون حال دلم نیومد بهشون بگم و اومدم تا رو در رو بگم اون هم از هیچ وقت به یه هفته , بعد به سه روز تغییر کرد 
 راننده صدایم زد : پسرم نگفتی!کجا باید برم؟ 
_ عمو جان صادقیه 

٢

   عصبانی شدم قلبم به تپش افتاد گوشیمو انداختم تو کیفم یه تاکسی گرفتم به سمت چهارراه سعدی و رفتم که رفتم . دوست داشتم برم کارگاه نمایش عمو رضا رو ببینم ولی دوست داشتم برم غرق شم تو مردم غرق شم هم زده شم .... 
من در عین حال که مردمو دوست دارم , مردمو دوست ندارم ازشون دوری می کنم .... دوست دارم دورو برم پر باشه از آدم ولی همشون ناشناس باشن 
سعدی شمالی پیاده شدم جاری شدم توو مردم 
اگه همه ماهی باشن من لاک پشتم .... لاک پشت واقعی نمی خواستم تا خونه دست به گوشیم بزنم می خواستم برم دو تا دونات شکلاتی بخرم برم خونه ولی زنگ زد واقعن زنگ زد دقیقن موقعی که می خواستم برم خونه نجاتم داد لاکپشتو از آب انداخت بیرون گفت الان وقتش نیس .... راست می گفت الان وقتش نبود 
شنا کردم دست و پامو باز کردم برم سمت ساحل 
دیدمش 
تو راهم چیزی دیدم گفتم باید بخرمش همونجا کادوش کردم باقی کاغذ کادو رو گذاشتم کیفم و این بار به جای اینکه دست و پا بزنم برم جایی سوار قایق مخصوصم شدم و پارو شدم 
دیدمش .....
هدیه رو بهش دادم با نایلون پلاستیکی زشت نمی گرفت هی می گفت من نمی تونم بگیرم سمت دستاش می بردم خودم شرمنده شده بودم چون چیز خیلی شگفت انگیزی نبود و یه کره ی زمین ساده بود که خودم دوستش داشتم ولی از اینکه براش خریدم خوشحال بودم 
دنیامو کادو کرده بودم داشتم می دادم دستش و نمی گرفت با نایلون زشت زرد می بردم طرفش ازش خواهش می کردم بگیردش نگهش داره 
نمی دونست چی بگه چن تا ازش سوال پرسیدم چشماشو از حواس,پرتی باز و بسته می کرد , نگاهم می کرد متوجه نمی شد چی می گم  
سوار قایقم شدم رفتم سمت کتابفروشی 
 داشتم یه شعر از شاملو می خوندم 
دوست داشتم براش بخونم اما دوستم خانوم میم صدام کرد می خواست نظرمو درباره ی یه کتاب بدونه 
کتاب شاملومو گم کردم 
صفحه شو گم کردم 
ولی وقتی رسیدم خونه دنبال کلماتش گشتم و پیدا کردم
اولین روزی که پولامو تونستم جمع کنم کتابی که بایدو می خرم اومد 
دیدمش 
خیز برداشت سمت کتابا 
تمام دو سه ساعت گذشته مثل کاغذ سفیدی محو شده بود 
داشتم نگاهش می کردم .... یکی از بهترین چیزهایی که زندگی منو تشکیل داده زیر نظر گرفتن بقیه س یه گوشه وایستی کارها , نگاه ها حرکات بقیه رو زیر نظر بگیری
نگاهش می کردم و به کتابا نگاه کرد 
یه کتاب بردم سمتش اسمش بنفش بنفش های جهان بود 
تک تک نقطه های صورتش خندید .... حس کردم 
به ذوق من خندید و ذوق کرد 

ازم خواست کتاب انتخاب کنم از یه طرف دوست نداشتم چیزی بخره از یه طرفم مغزم یاری نمی کردم دوست داشتم وقت داشتم فکر می کردم 
بهم پیشنهاد عدد داد 
عدد بده 
عدد بده 
این .......... عدد بده
شور و حال عارفانه را عدد بده 
ولی نشد , جواب نداد
انتخاب توی اون لحظه مثل مسابقه ی تلفنی می موند باید همون لحظه جواب می دادی و مجری پشت تلویزیون هی می گه وقتت اینقدره زود جواب بده 
آخرش یه جواب دادم .... شاید جواب درستی نبود ولی درست ترین جواب اون لحظه بود 
امتیازو گرفتم 
به گزینه های بعدیم فکر کردم 
خونه که برگشتم کتابو کنار تختم گذاشتم دوست داشتم تا صبح بخونم تمومش کنم ولی خیلی خسته بودم تمام چشمم آلارم می داد که اگه منو نبندی می بندمت و از یه طرفی حیفم میومد اگه کتاب تموم بشه چی؟؟؟؟؟؟؟
بستمشون 
چشمامو 
کتابو 

سر جا

از عصبانیت کنترلمو از دست داده بودم صورتم سرخ شده بود پلکام می پرید و نفسم بالا نمیومد چن ثانیه ای به صورت دکتر بهرامی نگاه کردم با نگاهم بهش خط و نشون کشیدم و کاغذا رو رو میز انداختم وبا قدم های بلند و سریع اتاق جلسه رو ترک کردم.
    شب بر خلاف همیشه دیر اومدم خونه مادر روی زمین کنار بخاری خوابیده بود و خس خس کنان نفس می کشید 
مستقیم سمت حمام رفتم , زیر آب سرد به چشمای مرتضی , دستای آقای جعفری , و لبخندای ناهید موزمار فکر می کردم و به بیکاریم ....
نمی توستم به مادر توضیح بدم بیکار شدم و دلیل این کار چی بوده ولی دوست نداشتم دیگه بر گردم به اون شرکت . اون شرکتی که بعد از دکتر بهرامی قدیمی ترین کارمندش به حساب میومدم . یادمه بعد از من و آقای جعفری, ناهید و بعد مرتضی استخدام شد. مرتضی پسر پر شور و شوخی بود ولی کار بلد نبود رشته ی تحصیلیشم عمران نبود ولی خودم مسءولیت آموزش دادن اصول پروژه رو به مرتضی به عهده گرفتم و مهندس بهرامی اصرار داشت مرتضی تو شرکت بمونه . حقوقش اولا کم بود ولی رفته رفته حقوقش با پروژه هایی که بهش می دادن به اندازه ی حقوق من رسید. مرتضی سر به سرم می ذاشت که یا بیا ناهیدو بگیر یا خواهر خودشو منم که اولا از شوخیش خوشم میومد می گفتم ناهید که به من نمیاد ولی خواهر تو مورد خوبیه 
     چند ماه دیگه فهمیدم مرتضی هیچ خواهری نداره , سه تا برادر داره که با پدر و مادربزرگش زندگی می کنن 
ناهید دختر پر افاده و خوش بر و رویی بود ولی اخلاقای عجیبی داشت مثلا خیلی پر توقع و حساس بود چند وقت پیش مجبور شدیم برای تولدش با پولی که چند نفره گذاشتیم براش سرویس طلای گرون قیمت بخریم اونم به خاطر اینکه همیشه تو جمعامون می گفت تنها چیزی که می تونه خوشحالم کنه طلاس 
 ناهید دو سال پیش تو یه روز مرداد خیلی اتفاقی به فاصله ی دو سه هفته بعد از خبر خواستگاری مدیر پروژه ی برج سعادت ازدواج کرد . همونجا هم زندگی کردن تا اینکه پنج ماه پیش ازش جدا شد و باز هم خیلی اتفاقی و شاد خبر جدا شدنشو تو شرکت داد و حتا اعلام کرد شب همه شام مهمونشن .... ولی کسی نرفت 
    مرتضی دقیقا روز تحویل پروژه ی پاساژ شوقی اومد اتاقم و سر صحبتو درباره ی ناهید باز کرد . گفت :به خاطر تو از اون مرده طلاق گرفته . دیگه عادت کرده بودم حرف های مرتضی را جدی نگیرم ولی وقتی که رفتم پروژه ی نهایی رو نشون بدم دیدم ناهید با مانتوی عنابی و شال سفید گل گلیش کنار مدیر پاساژ با لبخند زشت همیشگیش نشسته بود . مدیر که تعجب منو دید گفت :ایشون مهندس هاشمی هستن با تغییراتی که تو پروژه می خوام ازتون ,ایشون باهاتون همکاری می کنن . 
شوکه شده بودم که چطور ناهید تونسته قانعش کنه که تو این پروژه دست داشته باشه و حتی بهش نگفته بود که ما با هم تو یه شرکت همکاریم
مدیر پاساژ پاکتی به من داد و گفت : این هم دستمزد کاریتون تا الان ,بقیه شم خدمتتون تقدیم می کنم 
به همین سادگی ناهید شد همکار بزرگترین پروژه ی کاری من تا اون روز 
    خنده های نحسش 
صدای نازک ناز دارش 
تلفن های شبانه ش 
آدمی بود که نمی شد کنترلش کرد 
پروژه ی بعدی ای که به عهده گرفتم دکتر بهرامی تایید نکرد 
گفت با گروه خودم نمی تونم کار کنم و واسه کار احتیاج به گروه خانم مهندس ناهید هاشمی هم دارم 

لبخندای با کنایه ی ناهید ....

پروژه , ناهید , شرکت , همه چی دست به دست هم داده بودن من وارد کاری شم که دیگه علاقه ای بهش ندارم . عصبی شدم و بدون اینکه به کاری که می کنم فکر کنم نامه رو به دکتر بهرامی پس دادم گفتم بدیدش مهندس هاشمی و گروهشون انجام بدن 
فرداش هیءت مدیره , مهندسای شرکت برای من جلسه گذاشتن و من گوشه ای روی صندلی نشستم و به مرتضی نگاه می کردم که چشماش ازشیطنت برق می زد ولی تنها کسی بود که هوامو داشت و با تصمیما و دلیلای مسخره ولی قانع کننده من به خاطر از زیر کار در رفتن پروژه ی پر منفعتی برای خودم و شرکت, از کار بی کار شدم 
    زیر پتو جمع شده بودم و کلمه هارو بالا و پایین می کردم که به مادر بگم حالم زیاد خوش نیس و باید استراحت کنم و امروز به همین دلیل سر کار نرفتم
اتاقم به تنهایی طبقه ی بالای خونه بود و مادر از پایین پله ها صدام زد : شاهین جان پسرم به همکارت گفتی حالت خوب نیس اومده ببیندت
سرمو از پتو بیرون آوردم بدنمو صاف کردم 
_ کی؟ کدوم همکارم؟
_ خانم هاشمی

هست یا نه؟

_اونجا چی می بینی؟
_کجا؟ 
_همونجا 
_دقیقا کجا؟
_دستتو بده من ... آآآآآاااااااا اونجایی که الان انگشت اشاره ت طرفشه چشماتو یکی کن و ببین 
_اونجایی که دوتا ستاره هست؟ 
_سه تاس 
_آره سه تا 
_خب!
_خب چی؟
_چی می بینی؟
_همممممم یکی از اون سه تارو نمی تونم پیدا کنم مطمءنی سه تاس؟
_آره سه تاس  
_چی می تونم بگم وقتی فقط دو تا ستاره می بینم؟ 
_فکر کن هست
_فکر کنم هست؟ چطور می شه همچین کاری کنم؟
_تو ذهنت یه ستاره ی دیگه کنار اون یکیا بذار 
_هممممم اینطور که نمی شه من تخیلاتم ضعیفه ولی .... خب .... باشه 
_خب چی می بینی؟ 
_ همون ستاره ای که نیستو 
_کنار دو تا ستاره ی دیگه؟ 
_نه تنهاس 
_چطور می شه فقط اونو ببینی؟ 
_از دو تای دیگه زیباتره , پر نور تره , مسحور کننده س تا به حال همچین چیزی ندیدم نمی شه غیر اون چیزی تو آسمون دید .... مال خودمه
_چی داری می گی؟ کجاش مسحور کننده س ؟مثل بقیه س
_نه ببین چقد شگفت زده ت می کنه! دقت کن 
_کوشش اصن؟
_اونااااااا همونجاس 
_اونجا که دوتاس 
_خب تصورش کن 
_چطوری؟