روی همین پل

مانتو راسته ی طوسی که دورتا دورش نوارهای حریر مشکی دوخته شده است را پوشیدم عطر مردانه ی همیشگی را به روی مقنعه ام زدم و  پیاده به سمت اداره راه افتادم ، اولین بارم بود که دوست داشتم دیر تر از همیشه به اداره برسم حتی اگر به قیمت توبیخ شدنم تمام شود. از خانه تا اداره بیست دقیقه راه است هر چقدر هم مسیرم را تغییر دادم قبل از ساعت 8 به دم در اداره رسیدم. از محل کار من تا محل کار امیرحسین دو خیابان عرضی راه است. ساعت کاری او با من تفاوت دارد و صبح ، جدا جدا از خانه بیرون می آییم. گاهی برای زمانی که به نهار خوردن فرصت داریم ظرف غذایم را برمی دارم و به صورت قایمکی به سمت اداره ی امیرحسین می روم بیشترین لذت غذا خوردن را اینطور می برم . درِ دفترش را که باز می کند یک دل سیر می بوسمش و نهار را دو نفری می خوریم و قبل از اینکه مرجان ، همکارم ، با من تماس بگیرد که به عنوان خبرچین اجیرش کرده ام و قرار است اگر توکلی متوجه نبودن من شد به من اطلاع دهد، من به اداره رسیده ام.

امیرحسین قول داده است امروز، به شرکت ما بیاید و به من سر بزند 

 در را که باز می کنم آقای توکلی ، سیاوش ، مرجان و شیدا در محوطه شرکت مشغول هستند مرا که می بینند سریع وادارم می کنند که خیلی سریع جا به جا شوم و  پشت میزم بنشینم.

به امیرحسین پیام می دهم که با آمدنش مرا  به زندگی امیدوار می کند و پیام داد: تو امید زندگی منی 

لبخند که می زدم آقای توکلی با استرس همیشگی و هیجان چند روزه در چشم هایش به من نزدیک شد و گفت: الان می رسن ، شما لازم نیست چیزی بگید من تمام توضیحاتو مو به مو آماده کردم 

دست زمخت و سیاهش را از روی میز بلند کرد و دور شد و دوباره نزدیک شد و دستش را در جای قبلی گذاشت و گفت: اگه چیزی نگی از خجالتت درمیان 

بوی قهوه از سر و رویش در بینیم نفوذ کرد و مرا به روزهایی برد که برای استخدام از در سفیدش داخل شده بودم و هر لحظه می گفت درستکاری من اولین شرط استخدامم خواهد بود. در آینه موهای شرابیم را مرتب کردم و جوری که برای مهمان ها جلب توجه کنم ، روی پیشانیم ریختم. می خواستم دست امیرحسین را در دستانم بگیرم و فریاد بزنم "غلط کردم" 

از هفت سال پیش،  اواخر پاییز که در اینجا کار می کنم ، به تمام پل های شهر ، زیرگذر ها و رو گذر ها به طور کامل دقت می کنم انگار که خودم ساخته ام و از زیر دست من بیرون آمده اند و هر بار امیرحسین جوری لبخند می زد که اعتماد به نفسم را از دست می دادم ولی همچنان تا وقتی که گردنم توانش را داشت در ماشین برمی گشتم و کوچک شدن پل ها را دنبال می کردم. 

از بچگی به پل علاقه داشتم ، خیلی به نظرم جالب می آمد که دو محل به هم وصل شود.

همیشه هم وقتی پلی در تلویزیون دیده می شد امیرحسین چندبار صدایم می کرد و من محو صفحه ی نمایش می شدم و او با حسی مانند حس پدرانه  چند ثانیه ای تماشایم می کرد و آنجا را ترک می کرد و تمام دایرکت های ارسالی  امیرحسین به من پر از عکس  پل های مدرن واشنگتن دی سی، لس آنجلس و ایتالیا است که با قلبی می نوشت : تقدیم به بانوی پل های من یا بیا و مثل همیشه پلی از قلبت به قلب من باز کن. جوری به عکس ها زل می زنم که انگار پروژه ی بعدی پل معلق روی آب بهتر از پل دانگی خواهد بود. به شخصه  پل جرج واشنگتن رو به همه ی پل های دنیا ترجیح می دهم ولی امروز از تمام پل های دنیا متنفرم، از پل آکاشی کایکو یا پل تاور بریج که به نظرم دستای لندن به حساب میاد و الان نه دستای لندنو می خوام و نه سر شیکاگو رو.

مهمان ها که رسیدند با تعظیم و سلام های ضبط صوتی به اتاق کنفرانس رفتیم و توکلی اول شروع کرد به تشکر از مهندسین شرکت و بعد ارائه ی پروژه به چهار نفر نفهم مانند خودش .


از همان دو سال پیش که این پروژه کلید زده شد ، تا همین الان بنای این پل اشتباه زده شده است و همه ی ما که دور میز نشسته ایم می دانیم که بدترین پل را ساخته ایم و هیچ استحکامی ندارد. هر دفعه من و سیاوش اعتراض می کردیم توکلی ما را به همین اتاق می آورد و با چند جمله ی همیشگی ما را به ظاهر متقاعد می کرد که بیشتر از صد اتومبیل از این پل همزمان عبور نخواهد کرد و با بودجه ای که داریم بهتر از این نمی شد یا وقت زیادی نداریم و.... . از ریشه بنای این پل بد ساخته شده از بحث مهندسی و سازه تا مصالحی که استفاده شده است هیچ کدام استاندارد نیست و این دوستان به ظاهر مسئول کیفی که نظارتی سر سری کرده بودند به حرف های توکلی به به و چه چه آبداری می کردند و سیاوش زیر لب غر می زد و گاهی پنهانی پوزخندی می زد و به فکرهای عجیب و غریب همیشگی اش ادامه می داد و گاهی به من نگاه می کرد و سرش را تکان می داد.

دوستان مسئول ، چک قراردادمان را که به توکلی دادند سیاوش چشم هایش برق زد و راضی بود که پل را فدای یک صفر چک منفور بکند. تنها راه نجاتم تلفنی بود از سوی امیرحسین که با صدای گرفته اش با تمام قدرتش داد می کشید که با صدای بلند دستگاه برش صدایش را بشنوم : من نتونستم بیام ببینمت عشقم ، تمام قضیه های سازه و خرپا و ستون و تکیه گاهو کلا بی خیال تو تمام تلاشتو کردی و کسی توجه نکرد. کارت که تموم شد منتظرم بمونِ .امروز قراره دوتایی بریم پل طبیعت تا به یادموندنی ترین جوجه سوخاری عمرمونو بخوریم.

موهای نصفه اش

چند ماه بعد از اینکه از من جدا شد ، با برادرم ازدواج کرد ، همان سال بچه دار شدند انگار قبلا با هم برنامه ریزی کرده بودند . مادرم با من تماس گرفت و گفت به خانه شان دعوت شده ام و با چند دقیقه جر و بحث ، به روح پدرم قسم داد که حرفش را زمین نیندازم.

ریش و سبیلم را سه تیغ کردم و پیرهن آبی و پلیور پررنگ تر تنم کردم و به دنبال مادرم رفتم . در ماشین سرش را به سمتم خم می کرد و با حزن و اندوه قسمم می داد که به خاطر پسرشان آن ها را ببخشم و قضیه را فراموش کنم. من فراموشش کرده بودم ولی گاهی از اینکه نمی توانستم شب ها خوب بخوابم به یادش می افتادم که موهای شرابی یا زیتونی اش را روی بالش پخش می کرد.

خانه ی کوچکی در وسط شهر داشتند و تا به طبقه ی چهارم برسیم مادر چند باری ایستاد و روی پله ها نشست و نفس تازه کرد.

جز سلام و بله بله حرف دیگری نزدم. 

جهیزیه اش را با سلیقه چیده بود و مبل هایش کهنه و رنگ پریده شده بودند.

نصف موهایش رنگ کرده و نصف دیگرش موهای خودش بود و رشد کرده بود چشمانم به زمین بود ولی اتفاقی به انگشت های بلندش افتاد که دیگر خبری از مانیکور یا ترمیم های هفته ای نبود و دستبند یادگاری مادرش را مثل همیشه انداخته بود . با حوصله ی چند ساله اش پوست پرتقال را آرام جدا می کرد و بسیار با دقت روی بشقاب می انداخت.

حمید از قسمت ریخته گری ذوب مس حرف می زد که یک سالی است استخدام شده است و گاهی که شیفت می ماند زن و بچه اش تنها می مانند و مادر قربان صدقه اش می رفت و از اینکه دو ماهی است که حقوق ماهیانه اش را پرداخت نکرده اند جد و آباد صاحب کارخانه را نفرین می کرد و من هم توجهی به حرف هایش نمی کردم.


شب که به خانه برگشتم نتوانستم تا صبح پلک روی هم بگذارم و موهای نصفه رنگ شده و نصفه رشد کرده و مشکی اش روی بالش پخش شده بود