-
قسمت حماسی یا درام داستان
جمعه 13 مهر 1397 16:47
یکی از هم اتاقیام حافظه ی خوبی بابت اتفاقایی که براش تعریف می کنم داره مثلا امروز یه چیزی گفتم , گفت دفعه پیشم که دل رد گرفته بودی گفتی هیچ وقت اینطور نمی شی, یا مثلا راجع به اینستاگرام مامانم و تصاویر مستهجن توی اکسپلوررش گفتم و گفت یادشه . و این خیلی کار منو سخت تر می کنه چون من حافظه ی خوبی ندارم و هی باید به مغزم...
-
مهرماه و تابستون
جمعه 6 مهر 1397 11:21
زندگی همینه یه سری اتفاقای پشت سر هم که وقتی برمی گردی عقب می بینی چثدر همه چیز عجیبه و تحت کنترلت نبوده ولی مثل پازل جای خودش نشسته ن از پشت سر هم هر روز آگهی های استخدامی رو نگاه کردن ، سراغ آدمای قدیمی که می تونستن تو پیدا کردن کار کمک کنن گشتن،فکر برای ایده های کاری برای مهدی، مهمونی های پشت سر هم ، عید قربانی...
-
اینم یه چیزی
دوشنبه 19 شهریور 1397 10:47
دیروز بود که مادر شوهرم رو با دو تا خواهر و مادر و خواهر زاده ش به سمت مشهد بدرقه کردیم ، من به گمان اینکه مامان حال و هواش عوض می شه و بعد از چندین ماه تلاش و زحمت و فارغ شدن خواهر شوهرم یه تفریح حسابی می کنه خیلی خوشحال بودم و از طرفی ناراحت از اینکه همون روزی که عروسی پسر عمه مه دارن می رن سفر و کنارم نیست که...
-
همین شبا
پنجشنبه 8 شهریور 1397 10:59
-
,این است زندگی
چهارشنبه 7 شهریور 1397 14:21
-
زماااااااان مان مان مان
شنبه 5 اسفند 1396 21:59
من منتظر یک سال و نیم دیگه هستم برای تموم شدن درسم ، خواهرم منتظر 5 ماه دیگه است که فارغ شه و شیرینی درد الانشو بچشه و همسرم منتظر 1 روز ، 1 روز خوب ، یه روزی که من و خودشو برداره ببره یکم نفس تازه کنه، زندگی کنه .... ببره یه جای خوب .... یه روز خوب زمان چقدر مفهوم پیچیده ای داره....
-
همه چیز از اول شروع شد
سهشنبه 1 اسفند 1396 11:50
وقتی به هم رسیدیم و می تونستیم خونه ها و جاهای شخصی همدیگه رو ببینیم ، دیگه نه خبری از گوشه ی دنج اتاق من که یه بالش داشت و یه جای نرم برای خودم درست کرده بودم و دور و برش پر از کتاب و شمع بود ، بود و نه خبری از اتاق تهی پر از رمز و راز تو. ما دیگه از اون خونه اسباب کشی کرده بودیم و شما هم داشتید خونتون رو تعمیر می...
-
....
دوشنبه 30 بهمن 1396 21:32
خونه ی ما
-
این حوالی هوای سرد و گرم
دوشنبه 30 بهمن 1396 21:07
همه ی نمراتم اومده ، یکی از درسام رو افتادم و معدلم رو که حساب کردم در حد چند دهم با مشروط شدن فاصله دارم و الان دیگه برام مهم نیست دیگه با خودم شرط بسته م به خاطر خیلی چیزا خودم رو اذیت نکنم یکیش نمره و دیگری پوله . منی که هیچ وقت راجع به خسارت و پول از دست رفته و اینا با کسی حرف نمی زدم امروز خیلی حساس شده بودم مثلا...
-
همه چیز امروز بود
جمعه 20 بهمن 1396 11:17
امروز که دارم می نویسم چند روز از تحول زندگیم و عقدمون گذشته و من توی خوابگاهم و مهدی سر کار. هنوز که به روز عقدمون فکر می کنم خیلی چیزا برام عجیبه هنوز اونجور که باید باور نکردم که اینقدر خوب پیش رفته و ما مال همیم. روزی که از مشهد برگشتم مهدی توی راه آهن منتظرم بود با یه گلی توی گلدون که چند باری از این گلا دیده...
-
بودن و نبودنش
دوشنبه 22 آبان 1396 02:04
فردا که قراره بر گردم خونه فکر امشبم اینه که چی با خودم ببرم و چه مانتویی رو دیگه لازم ندارم یا وقتی قراره برگردم دوباره اینجا چی لازم دارم. سخت ترین قسمتش اینه که آب و هوا یکم فرق داره و باید ملاحظه کنی که باید چه لباسی رو برداری که هم اینجا بپوشی و هم وقتی چند روز خونه ای بتونی ازش استفاده کنی و این برای منی که زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آبان 1396 23:37
از 15 آبان وبلاگم مرتب می شه، طبقه بندی و کاملا برنامه ریزی شده....
-
روزای جدید
یکشنبه 14 آبان 1396 23:35
الان که شروع کردم به نوشتن تقریبا چند هفته ای از روزی که تصمیم گرفتم بنویسم می گذره . توی این مدت اتفاقای زیادی برام افتاده و غهد هایی با خودم بستم که برای انجام دادنشون خیلی مصمم هستم ، اگه بخوام مهم ترین اتفاق رو بعد از تغییر زندگیم به خوابگاهی زندگی کردن اسم ببرم باید از اومدن تو به تهران و دیدنت یاد کنم . راستش...
-
همین روزا میمیرم
سهشنبه 7 شهریور 1396 01:13
عادت داشتم همیشه جزو اولین ها باشم و نمی تونم اصلا کسی رو که بعد از من میاد تصور کنم مثلا بدون اینکه کسی توی خونه ی فعلی قبل از ما زندگی کنه خیلی خوب و با ادعای بالا ساخته شده با نظرات پدر از خونه ی قبلی اومدیم توی این خونه و الان بعد دوازده سال کسایی رو که قراره بیان توی این خونه زندگی کنن رو نمی تونم درک کنم . مثلا...
-
رفت
پنجشنبه 5 مرداد 1396 09:39
دست هایش را با حوله خشک کرد و لنگان لنگان آمد و نشست رو به روی ما: شرط می بندم اگر تا شب دنبالم نیاید همین امشب می روم خانه ی آذر من و جواد که تعجب نکرده بودیم ، فقط سکوت کردیم و خربزه خوردیم انگار می دانستیم که نه پسرش دنبالش می آید و نه خانه ی دختر خواهر مجردش می رود. دیروز که نفس کشیدنش سخت شده بود و با جواد به...
-
بعدها
چهارشنبه 4 مرداد 1396 01:36
امشب عین یه معتاد که دیگه تحمل نداره با گریه ای که همه ی ریملمو روی صورتم ریخته بود و تمام چادرمو لکه های سیاه کرد یه مهر گذاشتم جلومو شروع کردم نماز مغربمو خوندم همیشه فکر می کردم یه عادته که شاید لذتش خیلی کم رنگ شده ولی امشب فهمیدم چیزی که توی وجود منه فراتر از یه عادت عادیه سیراب شده بودم و پروژه م سخت شکست خورده...
-
روی همین پل
دوشنبه 16 اسفند 1395 22:14
مانتو راسته ی طوسی که دورتا دورش نوارهای حریر مشکی دوخته شده است را پوشیدم عطر مردانه ی همیشگی را به روی مقنعه ام زدم و پیاده به سمت اداره راه افتادم ، اولین بارم بود که دوست داشتم دیر تر از همیشه به اداره برسم حتی اگر به قیمت توبیخ شدنم تمام شود. از خانه تا اداره بیست دقیقه راه است هر چقدر هم مسیرم را تغییر دادم قبل...
-
موهای نصفه اش
دوشنبه 16 اسفند 1395 21:51
چند ماه بعد از اینکه از من جدا شد ، با برادرم ازدواج کرد ، همان سال بچه دار شدند انگار قبلا با هم برنامه ریزی کرده بودند . مادرم با من تماس گرفت و گفت به خانه شان دعوت شده ام و با چند دقیقه جر و بحث ، به روح پدرم قسم داد که حرفش را زمین نیندازم. ریش و سبیلم را سه تیغ کردم و پیرهن آبی و پلیور پررنگ تر تنم کردم و به...
-
امان از اینستاگرام
دوشنبه 18 بهمن 1395 22:48
یه جور خاصی اعتیاده یه جذبه ی عجیبی که به محض اینکه بیدار می شم می رم سراغش کلیک که می کنم اینستاگرام باز می شه و پر از عکس هایی که خودم انتخاب کردم توی صفحه ببینمش . به نظر من اینستاگرام هم شادی با شعف و هیجان داره و هم یه نوع خودکشیه. امروز که دیدم چقدر عکسا برام خوشاینده و دوسشون دارم و چقدر حجم اینترنت هدرمی دم به...
-
امروز شنبه
یکشنبه 17 بهمن 1395 00:28
انقدر برنامه های استیج و قبلش آکادمی گوگوش رو نگاه کردگ که واسه خودم استادی شدم، می تونستم از روی سن برم بالا روی سر خواننده دست بکشم بگم آفرین موفق باشی .دو نفر بعد از من، از سمت راست متین شین نشسته بود که با دوستش بلند بلند تو حین اجرا حرف می زدن و منم گوش می دادم و می خندیم و قبلش مجبور شده بودم جام رو با دو تا...
-
ای وای دلم
جمعه 15 بهمن 1395 12:37
همه ی ما توی دنیا ، یه جاهایی داریم که وقتی به اونجا می ریم ، سیم کشی های وجودیمون اتصالی می کنه و دلمون هری می ریزه و گم شدن توی اونجا غیر ممکن می شه ولی نمی شه گفت که اونجور جاها رو دوست داریم یا می خوایم بکر باقی بمونه و نه خودمون می ریم نه اجازه می دیم کس دیگه ای اونجارو بشناسه . بعضی وقتا دچار جنون می شیم و وقتی...
-
زا.... پاس
پنجشنبه 14 بهمن 1395 23:11
دوتا شونم دور از هم اشک می ریختن، هر دوشون برای جدایی و فراموش نکردنشون . کارتال و سلین هر دوشون زجر می کشن . کارتال میز شامی که سلین به دعوت پدر زنش به خونشون اومده بود رو ترک کرد و خودش رو به نزدیک ترین بار ، رسوند و مثل هر شب مست کرد و وقتی برای شب به هتل همیشگی و هتلی که چهار سال پیش به سلین به دروغ گفته بود که...
-
برای تو بهترین دنیا
دوشنبه 11 بهمن 1395 15:29
اصولا خیلی وقتا نور ضعیفی توی ذهن من دیده می شه و باز خاموش می شه ولی الان تصمیم گرفتم نورای ضعیف رو جمع کنم یه جا و بنویسم میم عزیزم نمی دونم از کجا شروع کنم و چی باید بنویسم این روزا انقد اتفاقای مختلف افتاده که نمی دونم چی بگم و مثل یه کسی که می خواد تابلویی رو به کسی بفروشه چطور ازش تعریف کنم که بخریش فهمیدن...
-
چهارسال
چهارشنبه 8 دی 1395 23:56
بعضی شبا کابوس می بینم که سه نفریم ودو نفر دیگه رو نمی شناسم. یکی از ما سر اونیکی رو می بره و من فقط خونش رو تماشا می کنم و از خواب می پرم یه شبم خواب دیدم تو یه شهر خیلی خوب توریستیم که دورتادورش دریاست و من کاملا می شناسمش ولی یهو یه اتفاقایی می افته من می افتم دست یه سری آدم تروریست و سرمو می برن. کل شبام شده سر...
-
برگرده
دوشنبه 6 دی 1395 01:47
امروز با اینکه می دونستم کسی بهم زنگ نمی زنه گوشیم تمام مدت دستم بود انگار منتظر معجزه ای بودم که اتفاق بیفته مثل یه اتفاق خیلی بزرگ یا کوچیک که منو برگردونه به خودم . تمام مدت مثل اینکه کلرک درونم فعال شده بود می خندیدم ، تهمک و موسوی مدام به لبخند و هیجانم نگاه می کردن ولی همین که فرو کش می کرد موسوی از همون صندلی...
-
لانگ دیستنس
شنبه 4 دی 1395 13:03
نمی گم تقصیر من نبود ولی انگار چیزی که داره عادت می شه جز من همینه ، دیروز مهمونامون که اومدن رنگی ترین شلوارمو با رنگی ترین بلوز کامواییم پوشیدم و با تمام تلاشی که کردم موهامو خرگوشی بافتم و به سر هر کدومشون کش با رنگ های متفاوت زدم ولی من هیچ وقت توی بافتن موهای سرم تبهر نداشتم ، یکی از سه قسمت موهام کلفت تر می شه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آذر 1395 16:37
تو
-
تسلیم
جمعه 28 آبان 1395 20:41
دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم به مزرعه بیاید تا باهم حرف بزنیم . اول صحبتمان ، غرولند همیشگی اش را نثارم کرد ولی بعد از آن خودش تصمیم گرفت به دلیل اینکه سنی از من گذشته و صلاح کار را بهتر می دانم ، می آید . دو ساعت منتظرش ماندم و زیر درخت آلو نشسته بودم و با تنه ی درختی که برای خودم عصا درست کرده بودم برگ های...
-
ما دو تا
سهشنبه 18 آبان 1395 20:41
یکی از کسایی رو که توی شرکت کار می کنه با همسرش دعوت کرده بودی خونه برای شام و تقریبا سه سالی هست که ازدواج کردن . من ازت خواستم کمی ازشون برام بگی تا بشناسمشون و آمادگی برخوردشونو داشته باشم . گفتی اسمش سجاده و اسم همسرش ندا هست و پنج ماهی هست که برای کار توی شرکت اومده و تو دوست داری بیشتر بشناسیمشون و ارتباط بیشتری...
-
just do it2
یکشنبه 16 آبان 1395 19:30
حیاط بزرگ و پر از درخت های بلند بود و زمینش پر از سنگ ریزه بود و برای عبور از یک طرف حیاط به طرف دیگر سر و صدای زیادی کردم . پسری قد بلند و لاغر و موهای بور در راهرو منتظرم ایستاده بود , دبیرستانی به نظر می رسید و دست دادیم و گفت : مامان بیرونه گفته بود میاین , رفته خرید زود برمی گرده به سمت اتاق کوچک و تاریکی...