بودن و نبودنش

فردا که قراره بر گردم خونه فکر امشبم اینه که چی با خودم ببرم و چه مانتویی رو دیگه لازم ندارم یا وقتی قراره برگردم دوباره اینجا چی لازم دارم. سخت ترین قسمتش اینه که آب و هوا یکم فرق داره و باید ملاحظه کنی که باید چه لباسی رو برداری که هم اینجا بپوشی و هم وقتی چند روز خونه ای بتونی ازش استفاده کنی و این برای منی که زیاد مانتو و پالتو ندارم خیلی سخته و همه ش فکر می کنم بقیه چطور می تونن این قضیه رو برای خودشون حل کنن الِبته وقتی به لیلا فکر می کنم که اونم توی خوابگاه زندگی می کنه می بینم اون با وجود اینکه صد تا مانتو با خودش به خوابگاه برده بازم اگه برگرده می تونه از سیصد تا مانتویی که ممکنه کسی ندیده باشدشون استفاده کنه. 

به غیر از خوشگیای طبیعی دانشگاه به چند تا خوبیشم توی این مدت پی بردم یکیش اینه که وقتی روی نیمکتای دانشگاه می شینی نزدیکت یه سری میله های رنگی می تونی ببینی که به جای اینکه کیفتو زمین بذاری می تونی از اونا آویزون کنی و اینکه هر جا بری می تونی کتابخونه پیدا کنی ممکنه کتابای خیلی خوبی نداشته باشه ولی من رو که حسگر کتاب دارم خیلی خوشحال می کنه مثلا بعد دو ماهی که اینجام امروز لجبازیم رو برای رفتن به کتابخونه شکستم و یه سری به اونجا زدم البته درسته که مثل شهید بهشتی لذت نبردم ولی باز هم هی به خودم می گفتم خیلی هم بد نیست می تونم توی دو سال کلی کتاب بخونم 

توی خوابگاه نمازخونه ی خوابگاه توی انجمن ها هر جایی که ممکنه یکی بشینه چندتا کتاب گذاشتن و فرار کردن. 

الان ساعت نزدیک 2 هستش و من باز به فکر برگشتنم و به یک ماه قبل فکر می کنم که چقدر همه چیز برام تیره و غیر قابل هضم بود. از یک طرف عادت نکردن به وضعیت جدید و برآورده نشدن آرزوهام بود و از یه طرف سردی و کم محبتی ای که به خاطر یه اشتباه ناخواسته داشت روی شونه هام سنگینی می کرد. همه چیز دست به دست هم داده بود که من بشم یه دختر ضعیف که فقط هر لحظه آرزوی مرگ داره. نمی دونستم چطور باید حلش کنم فقط یادمه اون روزی که خیلی حالم بد بود و فردا باید میومدم تهران آرزو می کردم یه چیزی بشه بمونم خونه و مشکلمو حل کنم ولی نمی شد چون دور و نزدیکیم زیاد براش فرقی نداشت توی اون موقع فقط پریناز بود که کنجکاویش نذاشت تنها بمونم اون دوست داشت کنجکاوی کنه که من چمه و من دوست نداشتن تنها باشم به خاطر همون برای هر دوی ما موقعیت خوبی بود که چند ساعتی رو با هم باشیم تا نیازامون برطرف شه . فقط پادکست پاییز رادیو چهرازی رو گوش می دادم و توی نیمکت پارک میلاد می نشستم و نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم دقیقا اول مهر بود به بچه مدرسه ایا فکر می کردم و خلوتی کوچه ها آزارم می داد هنوزم اگه بخوام از بدترین روزام اسم ببرم بدون شک می گم اول پاییزم , پاییزمون. هنوز هم بدترین روزام برمی گرده به روزایی که اون منو از خودش دور می کنه و محبور می شم به هرکس و ناکسی متوسل شم.

توی این مدت تونستم با خیلی چیرا اخت بگیرم و یکی از موفقیتام نزدیک شدن به نگاره نگاری که مغرور و غد ولی مهربونی و قبلا درباره ش برات گفته بودم که دوست داره حرف حرف خودش باشه توی این مدت به غیر من با دو نفر اتاقمون بهتر بود ولی بعدش فهمید تنهاکسی که می تونی ازش حمایت کنه منم. هر وقت که میام اتاق بغلم می کنه از پسری به اسم محمد که همکلاسیشه برام حرف می زنه. امروز شوخیایی می کرد که تا به حال ازش ندیده بودم و دو شبه ت

ازمی می خواد که باهاش سریال استرنجر ثیگز رو ببینم نمی دونم وقتی آدم دلش می خواد یکی باهاش فیلم ببینه و پیشنهاد می ده چقدر با اینکه طرف مقابلش رو دوست داره ارتباط مستقیم داره ولی من فکر نمی کنم به کسی این توفیق رو دست بدم که باهام فیلم ببینه البته جز مهدی.

خیلی خوشحالم که قراره ببینمش انقدر دلم براش تنگ شده که فقط با عکس سه در چهارش و عکسای اومدنش به تهران آروم می شم و لحظه شماری می کنم ببینمش و دستاشو روی قلبم بذارم. خیلی دوست دارم کمکش کنم خودم رو با قدرت نشون بدم و ثابت کنم همه جوره باهاشم مخصوصا الان که بیشتر از همیشه احتیاج داره یکی توی گوشش زمزمه کنه. دوست دارم فقط من باشم, انقدر توی این مدت حسود شدم که خودم هم باورم نمیشه این منم. ولی فقط زمان و تلاش و تلاش و تلاش درست می کنه. 

نمی دونم باید چطور کمکش کنم ولی دوست دارم اولین نفری که به ذهنش می رسه باهاش حرف بزنه منم باشم.

چند روزی می شه که دزیره رو شروع کردم و به محض خوندن صفحات دو رقمیش گوشیمو گرفتم دستمو اسم ناپلئون بناپارت رو سرچ کردم تصویری که ازش یادمه یه ژنرال قد کوتاه با موهای صاف ریخته شده روی گوشا با شکم برآمده و کمربند مضحک بود که فکر کنم توی کتابای تاریخ دبیرستان دیدمش. البته این عادت به سرچ کردن بیشتر به خاطر ضایع نشدنم پیش اونه بیشتر از همیشه سعی می کنم اطلاعاتمو درباره ی همه چیز ببرم بالا مخصوصا اطلاعات تاریخیم که با اینکه خیلی علاقه دارم و خوندم ولی به خاطر حافظه ی خیلی بدم در حد صفرم مثلا اگه الان درباره ی شیخ فضل اله نوری یا مهندس بازرگان ازم بپرسه هیچیییییییی نمی دونم و این افتضاحه یه جایی هم خوندم که می گفت یا اصلا نخونید یا خیلی زیاد بخونید چون کسایی که کم می خونن خیلی خطرناکن چون متوهم اند و تعصب زیادی روی دانش کمشون دارن. 

امروز دقیقا به صفحه ی 90 ش که رسیدم جایی بود که دزیره با پیرهن آبی بی ریخت و دمده ش که توی عروسی ژولی پوشیده بود توی عمارت آندره میاد و از خونه فرار کرده به خاطر ناپلئون و توی جمعیت اعلام می کنن که ناپلئون که از دزیره چند وقتیه خواستگاری کرده نامزد مادومازل آندره می شه و مجلس رو ترک می کنه و با تمام قواش به جای نامعلوم می دوه. خودش فکر می کنه به خاطر دوری بوده. دوری دوری دوری دوری یه درد بی درمونه البته این دفعه که برگردم حتما باهاش حرف می زنم و حرف دلم رو می زنم که این دوری برای منم حس خطر. داره همیشه و این طولانی شدن و کش دار شدن همه چیز منو می ترسونه می خوام آروم واز صمیم قلبم خواهش و متقاعدش کنم که زمینه رو فراهم کنه که وقتشه یه صحبت کوچیک با پدرم داشته باشه و تنها خواستم ازش همینه.


از 15 آبان وبلاگم مرتب می شه، طبقه بندی و کاملا برنامه ریزی شده....

روزای جدید

الان که شروع کردم به نوشتن تقریبا چند هفته ای از روزی که تصمیم گرفتم بنویسم می گذره . توی این مدت اتفاقای زیادی برام افتاده و غهد هایی با خودم بستم که برای انجام دادنشون خیلی مصمم هستم ، اگه بخوام مهم ترین اتفاق رو بعد از تغییر زندگیم به خوابگاهی زندگی کردن اسم ببرم باید از اومدن تو به تهران و دیدنت یاد کنم . راستش خودم هم باورم نمی شد که این همه بشه بهمون خوش بگذره و من قسمتی از باری که خیلی وقتا با دیدنت روی دوشم سنگینی می کرد رو زمین بذارم و اونطور رفتار کنم که دوست دارم و همیشه آرزوشو داشتم و وقتی پیشت بودم مثل اینکه یه حالت خاص باشه برام به هیچی فکر نمی کردم ، حتی به خودم، به مشکلام و دلتنگیای همیشگیم به تو. راستش شب قبل از اینکه می خواستم ببینمت خیلی استرس داشتم نمی دوستم چی قراره پیش بیاد و انگار اولین بارم بود می خواستم ببینمت ، قبل اینکه بخوابم وسایلامو آماده کرده بودم حلقه م رو بالای سرم گذاشته بودم و خوابیده بودم .

هفته ی پیش توی دانشگاه شهید بهشتی که بودم بعد از یه دل سیر کتاب خوندن و بین کتابا غرق شدن رفتم به کافه کتاب بهشت و قبلش می دونستم سه شنبه ها ساعت4  سعدی خوانی برقراره و برای اولین بار رفتم و استادی سعدی دستش بود که خیلی سرحال و شاد بود که با دانشجوها راحت حرف می زد و با هر بیت به مسائل دنیایی ربطش می داد که من اینو خیلی می پسندیدم ولی خیلی دوست دارم این دفعه که اومدم زنجان با هم یه سر به جلسه های دکتر ولیی بزنیم که من خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده. یه بیتی داره سعدی که می گه" بازآ جان شیرین از من ستان به خدمت " که استاده لباشو غنچه کرد و غش ریزی رفت و گفت سعدی هم می گه "اگه حضوری همو ببینیم" و روی اگه تاکید می کرد و بقیه به همدیگه نگاه می کردن و می خندیدن . البته یه جا نوشته بود توی یه جمعی اگه خنده ای پیش بیاد هر کسی توی اون حین به کسی نگاه می کنه که بیشتر از همه دوستش داره و من فکر می کنم توی اون لحظه اگه تو اینجا بودی حتما به چشمات نگاه می کردم یه جا صحبت جالبی کرد درباره ی اینکه همه ی شاعرا غر می زدن و شاکی بودن و گفت شما هم غر بزنید به هر کسی که بیشتر از همه دوستش دارین ولی آخرش تسلیم باشین . تسلیم خدا ، زندگی و عشق.

توی روزهای هفته سه شنبه و پنجشنبه ها احساس می کنم کاملا برای خودمه و به خودم تعلق دارم و چیزی که بهم استقلال می ده اینه که می تونم خودم برای تمام ساعت ها و دقیقه هام تصمیم بگیرم . قبل از این توی خوابگاه مستقر بشم یکی از عمه هام بهم گفت که ارزش یه زن بعد از سیاست و رفتارش به مدیریت مالی توی زندگیه چون باید تصمیم بگیره چطور و کجا بهترین خرج رو کنه و از این حسرت می خورد که عروسش اونجور که دلخواهشه اهل مدیریت مالی توی زندگی مشترکش نیست و بهم گفت خوابگاه می تونه بهم کمک کنه برای خودم مدیریت داشته باشم یعنی با کمترین حد پولی که برای خودم تعیین می کنم یه هفته رو بگذرونم و جوری خرج کنم که بهترین باشه. و الان که یک ماه و نیم گذشته به حرفش رسیدم چون باید انتخاب و مقایسه و اولویت بندی برای خرید کنی و این کار هم سخت و در عین حال لذت بخشه.

اگه بخوام از بچه های اتاق حرف بزنم باید بگم یکیشون منو آجی صدا می کنه چون بهم می گه درست تداعی خواهر کوچیکشو می کنم و یاد اون می ندازمش البته هم اسم منه ولی خیلی خنده رو و مهربونه و دوست داره هر اتفاقی که توی روز براش می افته با تمام تصورات و ذهنیاتش برای من تعریف کنه این درحالیه که من هیچ علاقه ای به تعریف کردن جزئیات زندیگیم ندارم مثلا من می دونم پدرش اخیرا سکته کرده و خیلی از کاراشو نمی تونه انجام بده و من همیشه از حال پدرش جویا هستم و درباره ی درسش مشکلی پیش بیاد اولین نفر سراغ من میاد ، مهندسی عمران می خونه و پنج سال از من بزرگتره. درباره ی حانیه قبلا باهات حرف زدم که خیلی ملاحظه کار و دوست داشتنی و باهوشه واونم منو خیلی دوست داره و هر موقع ببینه من با کسی حرف می زنم خیلی با دقت به حرفام گوش می ده و بهم می گه معلومه کتاب می خونی چون آدم با حرف زدن با تو خیلی چیزا یاد می گیره .البته من دوست ندارم ادعا کنم که فرق دارم باهاشون به خاطر همون همیشه بهش می گم اینطوری فکر نکنه و بعضی وقتا اتفاقی و گاها عمدا با هم ست می کنیم مثلا دوتامون آرایش می کنیم باهم موهامونو می بافیم و الان دوتامونم دامن کوتاه پوشیدیم  کسی که تختش بالای تخت منه اسمش نگاره یه دختر اراکی که قد بلندی داره و برای من شبیه دخترای قدیم انگلیسیه از همونا که لباسای پفی می پوشن و موهاشونو می پیچن ولی یه دختریه که دوست داره همه به حرفش گوش بدن و حرف حرف خودش باشه و چند وقت پیش از یکی از پسرای کلاسشون خوشش اومده بود و هر روز میومد درباره ش حرف می زد . خودش ممکنه هزار رفت و آمد بکنه وقتی که می خواد بیرون بره ولی با حرف زدن و  راه رفتن بقیه مشکل داره همیشه ی خدا گرمشه و باید پنجره رو باز کنه و نسرین برعکس اونه و همیشه سردشه و من و حانیه درباره ی گرمی و سردی هوا اصلا صحبتی نمی کنیم چون به نفع ماست ، نه سردی و نه گرمی.سوییت بغلی ما برای دکتراس که با دختر دوست داشتنی ای آشنا شدم که ترم آخر دکترای برق قدرته که صدای خیلی خوبی داره منو گاهی صدا می کنه می گه بیا برات بخونم.

امروز هوای بارونی وسوسه م کرد و باعث شد برم قدم بزنم به سمت تهرانپارس . قرار بود بستنی بخورم ولی همین که از جلوی مغازه ی دونات فروشی رد شدم انگار پاهام بی حس شد دو بار رفتم و برگشتم و حس اینکه نمی خوام روی قولم پا بذارم ولی ترسون و لرزون رفتم داخل مغازه و فروشنده فقط گفت طعم کرمو انتخاب کن ، شیری ، کاکائویی یا توت فرنگی . من که هنوز داشتم به بدقولیم فکر می کردم  گفتم کاکائویی ، یه دونات ساده رو برداشت جلوی چشمم شکلات آب شده رو ریخت روشو یه کاغذ پیچید دورشو داد دستم شکلاتاش از کناره هاش ریخته بودن دور دونات و دهن من داشت با زمین برخورد می کرد و هی به خودم مهدی منو می بخشه که بدون اون دونات خوردم .چون به خودم و به تو قول داده بودم دیگه بدون تو دونات نخورم . توی یه پارک خلوت که پشتم چند تا دختر با موهای باز داشتن از خودشون عکس می گرفتن روی نیمکت نشستم و به یاد تو دونات خوردم و کتاب خوندم حدود ساعت  5.5 بود که برگشتم خوابگاه و مثل همیشه به فکر تو و یاد تو شب کردم روزمو.

تو که نیستی که ببینی...

نیستی که ببینی دارم شمارش معکوس می کنم برای رسیدن به تو