اینم یه چیزی

دیروز بود که مادر شوهرم رو با دو تا خواهر و مادر و خواهر زاده ش به سمت مشهد بدرقه کردیم ، من به گمان اینکه مامان حال و هواش عوض می شه و بعد از چندین ماه تلاش و زحمت و فارغ شدن خواهر شوهرم یه تفریح حسابی می کنه خیلی خوشحال بودم و از طرفی ناراحت از اینکه همون روزی که عروسی پسر عمه مه دارن می رن سفر و کنارم نیست که فامیلامونو  بیشتر باهاش آشنا کنم  ولی همین که صبح بهش زنگ زدم گفت مادر بزرگ از پله برقی افتاده و بردنش بیمارستان اولش فکر کردم یه موضوع ساده س و به خیال اینکه ممکنه مچ پاش باشه و با باند پیچی مشکلش حل بشه زیاد جدی نگرفتم ولی بعد از اینکه مهدی ناهار اومد خونمون و چشمای پرش رو دیدم ، فهمیدم از چیزی که فکر می کردم جدی تره، با تماس های مکرر فهمیدیم لگنش شکسته و قبل از اینکه کاری کنن و حتی زیارت برن رفتن بیمارستان و حسابی گرفتار شدن همون موقع انقدر بی حوصله و ناراحت شدم و همش به قضیه فکر می کردم و توی ذهنم بازسازیش می کردم از طرف دیگه هفته ی بعد مراسم حلیم پزیشون بود و معلوم نیست چه اتفاقی ممکنه براش بیفته  .... شب متوجه شدیم که دو روز بعد عمل می کنند و بعد از سه روز مراقبت با آمبولانس به خونش منتقل می کنن.

توی اصل قضیه موندم .... چقدر اتفاق بدی افتاده توی جا و زمان و مکان بد .... همین که بهش دسترسی نداریم خیلی عصبیمون می کنه و از طرفی می خواستیم بریم برای تالارا پرس و جو کنیم و از طرفی مگه می شه امام رضا مهمون نوازی نکنه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.