این حوالی هوای سرد و گرم

همه ی نمراتم اومده ، یکی از درسام رو افتادم و معدلم رو که حساب کردم در حد چند دهم با مشروط شدن فاصله دارم و الان دیگه برام مهم نیست دیگه با خودم شرط بسته م به خاطر خیلی چیزا خودم رو اذیت نکنم یکیش نمره و دیگری پوله .

منی که هیچ وقت راجع به خسارت و پول از دست رفته و اینا با کسی حرف نمی زدم امروز خیلی حساس شده بودم مثلا از نسرین درباره ی هزینه ی ویزیت نشون دادن عکسای مامانش ازش پرسیدم از حانیه درباره ی هزینه های خرج شده برای خریدای هفته ی پیشش پرسیدم حتی ازش پرسیدم ازشون راضی هست یا نه . از فاطمه درباره ی اینکه دو هفته پیش داشت می رفت تبریز و دوبار ازش پول کم کردن و برنگردوندن امروز عمدا ازش پرسیدم پولشو برگردوندن یا نه . انگار دنبال یه کسی می گشتم که باهاش همذات پنداری کنم بگم ای بابا منم مثل تو الکی خرج کردم و توی این وضعیت یه مقدار از پولم رو از دست دادم و باید یه مدت طولانی بابت از دست دادنش صرفه جویی کنم ولی برای اولین بار الان من بودم که وضعیتم از همه بدتر بود.

چند ساعت پیش داشتم به آدم خیالیام فکر می کردم که توی سالهای پیش داشتم اسم یکیش فاوست و اسم یکیش رومئو بود الانم که الانه گاهی با رومئوی قشنگم حرف می زنم . مخصوصا وقتی موهامو صبحا می بافم و شبا باز می کنم . رومئو عاشق موهای بافته شده م بود و گاهی ازم تقلید می کردو خودش موهاشو خرگوشی می بافت تا بهم نشون بده خیلی وقتا از من بهتره . حتی به این فکر می کردم که خونه ی  خیالی هم داشتم و آدرس و اسم خیابون و اسم مجتمع داشت و من همیشه اونجا بودم تا وقتی که کامل مهدی رو شناختم و باهاش اخت گرفتم اصرار داشت که خونه ی تنهای خیالیم رو رها کنم و از این به بعد توی خونه ی خیالی ای که برای دو نفرمون ساخته زندگی کنم . دو بار سر چیزهایی که یادم نیست خونشو رها کردم و رفتم خونه ی تنهاییام ولی همون نصف شبش اومد دنبالم و منو برد خونه ش. همیشه هم می  گفت حتی وقتی ناراحتم حق ندارم ترکش کنم و یاد گرفتم دیگه باید از خونه ی تنهاییام به کلی فاصله بگیرم و حتی اومد و وسایلای ضروریم رو با خودش به خونه ش برد و من از همون روز شدم خانم خونه ش. خیلی وقتا درباره ی خیالاتم کمکم می کرد هیچ وقت مسخره م نمی کرد و کم کم همه ی خیالام عوض شد و عوضش خیالات دیگه جایگزینش شد خیال با مهدی مسافرت رفتن ، دیوونه بازی کردن، کوهنوردی کردن ، بوسه زدنش و و و

مثل الان که حس می کنم خیلی با چند ماه قبل تغییر کردم مثلا گوشیم رو که بگردی عکسام شده سرچ لباس های شیک رنگ روشن ، کفشای مجلسی ، زیباترین حلقه های نامزدی و.... الان دغدغه هام یه مقدار تغییر کرده هی به این فکر می کنم که برای فلان روز و مراسم باید چی بپوشم یا لباس مناسب برای مهمونی ای که آقا ها هستن چی می تونه باشه ، یا اینکه چه کفش و مانتویی بخرم که بقیه هم دوستش داشته باشن، منی که اصلا برام مهم نبود برای فردا چی باید بپوشم الان تمام روز و شب فکر می کنم فلان روز که می رم یه جای خاص باید چه رنگی بپوشم که برای همه جذاب باشه . الان به جای اینکه توی اینستاگرام دنبال عکسای مورد علاقه م با حسای خوب بگردم دنبال اینکه عیدی نامزدی بقیه چطور بوده ،یا برای مراسم فلان بعد از عقدشون چی پوشیدن می گردم . مهدی هم یه بار بهم گفت زیاد بابت مراسمای این چنینی خوشش نمیاد منم همینطور دوست نداشتم ولی الان تغییر کردم برعکس، خیلی هم لذت می برم و لحظه شماری می کنم بابتش . اینکه مثلا نزدیک عید برام هدیه بیارن ، برای شب یلدا به خاطر من جمع شن و من کیف کنم.

یه مدته که بالهای شادیم به سرزمینای عجیب سر می زنه ، به جاهایی که بوی شیک پوشیدن و هدیه خریدن و جمع شدن و رقصیدن و اینا می ده . دیگه از این به بعد هم باید حواسم به چیزایی که می پوشم باشه و هم چیزایی که می گم.

یه مدته بالهای شادیم به جاهای ناشناخته سرک می زنن ولی همیشه برمی گردن پیش مهدی پیش کسی که عاشقانه دوستش دارم به کسی که زیباترین معنی زندگیمه، به سمت کسی که یاد داد بالهای شادیمو رها کنم توی آسمون و بالهای خوشبختی رو خودش بهم هدیه داد....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.