قسمت حماسی یا درام داستان

یکی از هم اتاقیام حافظه ی خوبی بابت اتفاقایی که براش تعریف می کنم داره مثلا امروز یه چیزی گفتم , گفت دفعه پیشم که دل رد گرفته بودی گفتی هیچ وقت اینطور نمی شی, یا مثلا راجع به اینستاگرام مامانم و تصاویر مستهجن توی اکسپلوررش گفتم و گفت یادشه . و این خیلی کار منو سخت تر می کنه چون من حافظه ی خوبی ندارم و هی باید به مغزم فشار بیارم که نکنه این حرف رو بهش گفته باشم و امتیاز منفی بگیرم! و همیشه تصمیم می گیرم برای دفعه ی بعد کمتر حرف بزنم و فقط حرفاش رو تایید کنم به نظرم این بهتره .

امروز به خاطر مسائل بیولوژیکی تا عصر توی تختم بودم .عصری یه نور جذاب و دلبری روی تختم و روی بالش چرکم افتاده بود (همیشه تصمیم می گیرم این دفعه دیگه بشورمش و می سپرمش به نوبت حموم دفعه ی بعد) و دیگه نتونستم توی اتاق بمونم کتاب زندگی نو رو برداشتم و زدم توی محوطه ی خوابگاه . نمی دونم چرا نمی تونم این کتاب رو تموم کنم شاید دلیلش اینه که زیاد موضوع خاصی نداره شایدم من تغییر کردم و مشکل پسند شدم البته که سلیقه م به سمت چیپ شدن بیشتر تمایل داره جدیدا. ولی به هر حال خودمو ملزم می کنم تا بلان صفحه نخونم از قدم زدن یا فیلم دیدن خبری نیست که نیست . محوطه ی خوابگاه که بودم فقط به فکر همسرم و کارش و این که دوران جدید و سختی پیش رومونه فکر می کردم البته تجربه نشون داده منم رگه هایی از حماقت از نوع مونثش توی وجودم موج می زنه مثلا اینکه بابت اتفاقای کوچیک بگم ای داد بیداد بدبخت شدیم که اینو از شنیدن شایعه ی ورشکستگی بانک رسالت فهمیدم و توی مواقع بحرانی همسرم خیلی خیلی قوی تر از منه و این حالم رو بهتر می کنه ولی توی مسئله ی کار قراره قوی تر باشم پشتش باشم و کاری کنم که بعدا بهم افتخار کنه . مامانمم صبح تماس گرفته بود که اگه تونستم این هفته برنگردم چون همسرم شیفتش عصره و برای برگشتن وقت مناسبی نیست و همین که گفتم دیگه سرکار نمی ره یکم حس تراژیک و دراممو بیشتر کردم و زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم من که یک نواختی خوشم نمیاد زندگی یدونه مسیر درست و حسابیشو نشونم داده.

ولی یه چیزی خیلی منو می ترسونه اینکه خیلی ایده داریم . خیلی .

مهرماه و تابستون

زندگی همینه یه سری اتفاقای پشت سر هم که وقتی برمی گردی عقب می بینی چثدر همه چیز عجیبه و تحت کنترلت نبوده ولی مثل پازل جای خودش نشسته ن

از پشت سر هم هر روز آگهی های استخدامی رو نگاه کردن ، سراغ آدمای قدیمی که می تونستن تو پیدا کردن کار کمک کنن گشتن،فکر برای ایده های کاری برای مهدی، مهمونی های پشت سر هم ، عید قربانی آوردن برای من ، شنا کردن همگی توی باغ بابا،  سه بار سفر رفتنم کردن با مهدی، زایمان کردن مهسا ،طلاق گرفتن همسر حاج آقا ،  افتادن و عمل کردن مادر جون،  بالا رفتن تا 20 هزار تومن دلار و گرون شدن وسایل خونه ، رزرو فرمالیته ی تالارمون ، رفتن به شرکت صدف گستر ، تصمیم به استعفای مهدی ،تا  استعفای مهدی و موعد تهران رفتن من

همین الان استاد راهنمای من بهم مسیج داد که فردا اولین قرار پروژمون رو بذاریم و دلم هوری ریخت ولی تصمیم گرفتم از قبل قوی تر باشم و آزمایشاتم رو این ترم به کلی تموم کنم از طرف دیگه توی بدو بدوهای عروسی و تصمیماتمون هستیم که عروسیمون رو کی و کجا و چطوری با این گرونی سرسام آور برگزار کنیم

اینم یه چیزی

دیروز بود که مادر شوهرم رو با دو تا خواهر و مادر و خواهر زاده ش به سمت مشهد بدرقه کردیم ، من به گمان اینکه مامان حال و هواش عوض می شه و بعد از چندین ماه تلاش و زحمت و فارغ شدن خواهر شوهرم یه تفریح حسابی می کنه خیلی خوشحال بودم و از طرفی ناراحت از اینکه همون روزی که عروسی پسر عمه مه دارن می رن سفر و کنارم نیست که فامیلامونو  بیشتر باهاش آشنا کنم  ولی همین که صبح بهش زنگ زدم گفت مادر بزرگ از پله برقی افتاده و بردنش بیمارستان اولش فکر کردم یه موضوع ساده س و به خیال اینکه ممکنه مچ پاش باشه و با باند پیچی مشکلش حل بشه زیاد جدی نگرفتم ولی بعد از اینکه مهدی ناهار اومد خونمون و چشمای پرش رو دیدم ، فهمیدم از چیزی که فکر می کردم جدی تره، با تماس های مکرر فهمیدیم لگنش شکسته و قبل از اینکه کاری کنن و حتی زیارت برن رفتن بیمارستان و حسابی گرفتار شدن همون موقع انقدر بی حوصله و ناراحت شدم و همش به قضیه فکر می کردم و توی ذهنم بازسازیش می کردم از طرف دیگه هفته ی بعد مراسم حلیم پزیشون بود و معلوم نیست چه اتفاقی ممکنه براش بیفته  .... شب متوجه شدیم که دو روز بعد عمل می کنند و بعد از سه روز مراقبت با آمبولانس به خونش منتقل می کنن.

توی اصل قضیه موندم .... چقدر اتفاق بدی افتاده توی جا و زمان و مکان بد .... همین که بهش دسترسی نداریم خیلی عصبیمون می کنه و از طرفی می خواستیم بریم برای تالارا پرس و جو کنیم و از طرفی مگه می شه امام رضا مهمون نوازی نکنه؟

همین شبا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

,این است زندگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.