همه چیز امروز بود

امروز که دارم می نویسم چند روز از تحول زندگیم و عقدمون گذشته و من توی خوابگاهم و مهدی سر کار. هنوز که به روز عقدمون فکر می کنم خیلی چیزا برام عجیبه هنوز اونجور که باید باور نکردم که اینقدر خوب پیش رفته و ما مال همیم. روزی که از مشهد برگشتم مهدی توی راه آهن منتظرم بود با یه گلی توی گلدون که چند باری از این گلا دیده بودم و دوست داشتم یکی بهم هدیه بده همون روز بابام می گه اگه نمیومد اه آهن تعجب می کردم و خیلی از رفتارش خوشش اومده بود تو راه بودیم که مامان مهدی به گوشیم زنگ زد و برای فردا دعوتمون کرد بعد از اینکه کلی بحث می کردیم که خوبیت داره من برم خونشون یا نه با اصرار بابام و فرزانه عمه منم خونشون رفتم فردای همون روز یعنی سه شنبه 3 بهمن بعد اینکه به تولد دعوت بودم توی بولوت و صفیه رو دیدم و کلی حرف زدم،  چون مهدی شیفت شب بود و مرخصی گرفته بود  اومدن برای بله برون خونمون عموش و دو شوهر خاله ش و از طرف ما خاله م و دو تا از عمه ها و پدر بزرگم بودن و همینطور سارینا که می گفت من آبجی توام و باید توی مراسمت باشم. جدا از بحث و استرس من و مهدی توی مراسم مذکور به خاطر مکتوب بودن یا نبودن شرایط ساده خیلی خوب پیش رفت فردای همون روز با هم رفتیم آزمایشگاه و کلاس قبل از ازدواج شرکت کردیم . روز آزمایشگاه چهارشنبه 4 بهمن بود و بعد از ظهرش با مهدی درومدیم که بریم برای من برای محضر مانتو بخریم از سعدی مشالی تا چهارراه هر چی گشتیم مانتوی مناسب مراسم پیدا نکردیم البته من خیلی هم دوست نداشتم مانتو بپوشم و از اولش تصمیم داشتم پیرهن بپوشم و به خاطر همون زیاد علاقه ای به هیچ مانتویی نداشتیم و از مریم آدرس خیاطشو گرفته بودم و گفته بود یه روزه برام می دوزه به مهسا که گفتم تعجب کرد و گفت ریسکش بالاست ولی من تصمیممو گرفته بودم و با توجه به سلیقه ی مریم گفتم حتما دوست دارم لباس مورد نظرم رو بدوزم همراه مهسا و مامان مهدی و زن عمو و عموش بعد از خریدن انگشتر نشون تک نگین که به انگشتم بزرگ هم بود رفتیم چند متر کرپ و حریر خریدیم مهدی هم مدام توی گوشم به شوخی می گفت الان باید جلوی تلویزیون بودیم ریلکس می کردیم و جومونگ تماشا می کردیم و منم نمی تونستم فعلا پیش بقیه ببوسمش ولی همیشه از شوخیاش خوشم میاد خیلی درد داشت خیلی درد صورتش سرخ شده بود صورتش ورم کرده بود و چشماش ریز تر شده بود 

 

. تا الان فهمیدم هر موقع حالش نرمال نباشه یعنی یا زیادی خوشحال یا زیادی ناراحت باشه چشماش ریز می شه نمی تونست برام توضیح بده دردش چقدر وخیمه ولی درد داشت دوست داشت دستامو بگیره ببره تا عمق دردش و بیرون بیاره ولی نمی تونست منم نمی تونستم هیچ کمکی بهش بکنم. همون شب پارچه هارو به خیاط بردیم و خاطر نشون کرد که فردا شب تحویل می ده بهم. خیلی خیالم راحت شد کمی گشتیم و رفتیم خونه . فردای همون روز پنجشنبه بود و یه روز به عقدمون مونده بود صبح برای یه سری کارای بانکی و خریدن شال و ناخن مصنوعی به سعدی وسط رفتیم یه شال ساده ی سفید با دور دوزی شده ی مروارید خریدیم و رفتیم سراغ خیاط تا لباسم رو پرو کنم. دردش داشت کم کم شروع می شد بازم نمی تونست بهم بگه ولی نگاهم می کرد و بعد چند ثانیه می گفت نسرین درد دارم . خیلی سخته نمی تونستم کاری کنم بعد پرو گف باید بره استراحت کنه تا دردش کمتر شه . من رفتم خونه و عصر با هم رفتیم نوار گل برای لباس خریدیم و بعد رفیتیم گل سفارش دادیم و هم دسته گل 7 شاخه و تاج گل برای روی سرم و ساعت 9 با مهدی رفتیم که هم یه بار دیگه لباسو بپوشم هم نوار کمر رو بدم خیلی خوب شده بود. مهدی هم لباسو دید و خیلی خوشش اومد ،11 شب با محسن رفتیم و لباسو گرفتیم توی خونه با شال سر کردم عکس گرفتم و به مهدی فرستادم فردای همون روز که روز عقدمون بود یعنی 6 بهمن صبح زود بیدار شدم نمازم رو خوندم به مریم زنگ زدم و اومد خونمون ناخن مصنوعی هارو به انگشتام زد و لاک زد و بعد ناهار رفت ساعت یه ربع به 4 مهدی اومد دنبالم با گلای خوشگل که فکرشم نمی کردم این همه زیبا و جذاب بشن چند بار گذاشتم سرم و با گلام بازی کردم و مهدی رو بوسیدم . هوا حسابی ابری بود و ظهر برف زیادی باریده بود ولی ننشسته بود زمین . ملایم آرایشم کرد و با تماس های مهدی تند و تند آماده شدم و توی ماشین فقط بهم زل زده بود و می گفت خیلی خوشگل شدم انقدر آروم و لطیف باهام حرف می زد و نگاهش آروم بود دوست داشتم یکم بیشتر به 5 مونده بود تا این لحظه بیشتر ادامه داشت. یکم منتظر موندیم و رفتیم داخل محضر خیلی شلوغ بود و این حال آدمو خوب می کرد همه رو برآورد می کردم ، عمه ها، خاله ها ، مامانم ، بابام که یه طرف نشسته بود و سرشو به زمین خم کرده بود و زمینو نگاه می کرد خاله ها و فامیلای مهدی، مهسا ، مامان ، دختر خاله هاش ، مریم و لیلا که عکس می نداختن و همه که مارو می دیدن می گفتن به ما نگاه کنید تا عکس بگیریم .همه به ما توجه می کردن بعضیا مارو می دیدن می زدن روی قلبشون و لبخند می زدن و ابراز احساسات می کردن بعضیا دعا می خوندن ، بعضیا دست تکون می دادن و همه به من و مهدی توجه می کردن و چشم همه به سمت ما بود . جای حاج آقا خالی بود و بهش فکر می کردم . خودمم باورم نمی شد این همه آروم بودم هیچ استرسی نداشتم و انگار پاهام از زمین فاصله داشت مهسا هد گلم رو درست می کرد و چند نفر قبل از عقد اومدن و باهامون عکس گرفتن . سارینا کلا بالا سر ما بود چند بار آروم از مهدی حالشو پرسیدم لبخند می زد و می گفت خوب خوبم هنوز نمی تونستم دستشو بگیرم پیش بقیه و فقط به همه لبخند می زدیم شروط ضمن عقد رو با هم خوندیم ، با همشون موافقت کرده بود و رفتیم و امضا کردیم. سفره عقد خیلی زیبا بود طلایی رنگ و آینه ای بود و چراغ های زرد داشت من فکر می کردم باید کار خود محضر باشه ولی بعدا فهمیدیم از خوش شانسی ما برای زوج های قبل از ما بوده که برای ما هم مونده بود.  به مامانم سپرده بودم از خونه تربت امام حسین بیاره و گذاشت توی سفره ی عقد . حس خوبی داشتم دوست داشتم بابامو مامانمو بغل کنم نمی دونستم اونا چه حسی دارن ولی به احساسات من احترام گذاشته بودن و انتخاب من رو انتخاب کرده بودن و این خیلی برام با ارزش بود و می خواستم بهشون نشون بدم که بهترین آدم رو انتخاب کردم چون مهدی واقعا بهترینه

امضا کردیم و از ما عکس می گرفتن ، هر دومون بله رو گفتیم و عقدمون رو خوندن نمی تونستم به سوره ی نور تمرکز کنم هی دوست داشتم بخونمش ولی نمی تونستم فقط خدا خدا می کردم . خدا اون لحظه کنار من و مهدی بود چند نفر توی گوشم گفتن برای فلانی و فلانی دعا کنم . دعا کردم ولی بیشترین دعامو برای خوشبختیمون، عاشقانه زندگی کردنمون، کار مهدی، موفقیت ، نسل با ایمان ، سلامتی خونواده هامون کردم و همینطور مشکل بابام می دونستم اون لحظه قشنگترین لحظه ی زندگیمه لحظه ای که انتظارشو داشتم براش لحظه شماری می کردم ، براش گریه کرده بودم ، از خدا خواسته بودم ، هر لحظه بهش فکر کرده بودم . همون لحظه به خودم می گفتم چقدر خدا ما رو دوست داره به حرفمون گوش داد و از این به بعد دیگه مال همیم. برای همدیگه حلالیم و دیگه هیچی نمی تونه مارو از همدیگه جدا کنه . قشنگترین حسه ببینی یکی ازت مطمئنه و تو رو برای بقیه ی عمرش انتخاب کرده و تو انقدر دوستش داری که برای با اون بودن تلاش کردی ، دعا کردی ، و خدا شنید. همون لحظه فقط از خدا می خواستم به حرمت اسمش کار مهدی رو هم سر و سامان بده ، به چیزی که دوست داره برسه .خیلی حس خوبیه که با اسم خدا دیگه برای همدیگه محرم شدیم ، دیگه شدیم جزو هم ، خونواده ی هم . دیگه دوتایی تکمیلیم ، یه خونواده ایم و می تونیم بدون کس دیگه ای ادامه بدیم ، قشنگ ترین از این چی می تونست وجود داشته باشه؟ چقدر زیبا بود چقدر زیبا بود . مهسا توی گوشم گفت شدم عین فرشته ها . خودم احساس می کردم بال دارم انقدر آزاد و رها بودم توی اون لحظه هیچکسی مثل من نبود هیچ کسی. خیلی دوست داشتم اشک بریزم اشک شوق. اشکی که خودم هم همیشه تو روز و ماه های قبل فکر می کردم توی این لحظه سراغم میاد بعد ها یکی بهم گفت که من خیلی توی آرامش بودم اون لحظه ولی مهدی اینطور نبود. ولی توی تک تک لحظه هام به بابا فکر می کردم به اینکه الان تو چه حالیه ، به چی فکر می کنه، خب به نظرم باباها کارشون سخته ، چون فکر می کنن باید قسمت منطقی تصمیم دخترشون رو به عهده بگیرن چون فکر می کنن دخترشون سنش کمتره و ممکنه تحت تاثیر خیلی چیزا قرار بگیره و تصمیم آنی بگیره به خاطر همون قسمت عقلانی تصمیم رو به عهده می گیرن و باید همه ی جوانب رو در نظر بگیرن و این براشون خیلی سخته و از اول می گفت نمی خوام سخت بگیرم چون انصاف نیست می گفت می خوام آسون بگیرم تا خدارو خوش بیاد. روز قبلش به دوستای سوییتم گفته بودم دارم عقد می کنم ، به چند نفر دیگه گفته بودم و دوست داشتم بعضیا زودتر بفهمن و خیال راحتی داشته باشم از این به بعد. البته همه ی کارای من همینطوره ، بعضی وقتا انقدر به یه چیزی زور می زنم نمی شه ولی گاهی بعضی چیزا بدون اینکه براشون تلاش زیادی بکنم بهم می رسن نمی دونم این قضیه خوبه یا نه ولی این دفعه به نفعم شده و خیلی خوش شانس بودم . بعد از محضر رفتیم خونه ی مهدی و گوسفند بریدیم بعدا بابام گفت مادرش خیلی به مسائل ریز مشرفه و این خیلی خوبه مثلا مامان می گفت باید از بین سر گوسفند بریده شده و تنش رد بشیم که من این رو نمی دونستم ولی بابا می گفت درستش اینه. توی خونه شون موزیک گذاشته بودن و شروع کردن به رقصیدن مهم ترین قسمتش رفتار مهدی با فامیلای من بود که خیلی خوب و گرم بود. داشتم کیف می کردم هر وقت مهدی با عمه ها یا خاله هام صمیمی حرف می زد ، آرزوم همین بود . بعد ها همه می گفتن انقدر خوب باهامون برخورد کرد که خیلی به دلمون نشست ، دختر خاله م مهدی رو با کس دیگه مقایسه می کرد و می گفت خیلی فرق داره انگار چند ساله آدمو می شناسه . همین رو دوست داشتم که مهدی باخونواده م ، پدر و مادر و برادرم و فامیلام مثل خونواده ی خودش برخورد کنه که خدارو شکر همین طور هم شد و من هم باید سعی کنم مثل مهدی باشم.

می رقصید هی توی گوشم می گفت بلد نیستم و منم دستامو باز می کردم و الکی می گفتم ببین منم بلد نیستم. کیف می کردم که فقط به من نگاه می کرد و چشاش برق می زد. همه کم کم رفتن من موندم و همسرم که سالهاست همسرم بوده و حالا همه می دونستن ، با تمام وجودم بغلش کردم و اولین نماز عشقمون رو بهش اقتدا کردم و بعد رفتیم تالار همه برامون کف زدن با همه سلام کردیم بعدا که فکر می کنم می بینم باید می رفتیم به همه وسطای شام سر می زدیم ولی دوتامون هم توی خودمون نبودیم و باید یکی بهمون می گفت. یه میز جدا داده بودن بهمون . سارینا ازمون عکس گرفت و همون عکس رو همون لحظه گذاشتم استوری اینستاگرامم و مهدی رو تگ کردم. عکسی که آرزوش رو داشتم .دایرکت ها از همون لحظه شروع شد ، بعضیا می دونستن ، بعضیا تعجب کردن ، بعضیا ذوق کرده بودن .

برگشتیم خونه ی مهدی اینا درد داشت اون موقع ها ولی بهم نمی گفت من فکر می کردم به خاطر چیزای دیگه س ولی روز بعدش گفت به خاطر دردش بود که داشت تحمل می کرد. مامان مهدی یه گردنبند خیلی خیلی زیبا به عنوان پاگشا بهم هدیه داد که خیلی از سلیقه و انتخابش کیف کردم. نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم که برازنده ی هدیه ای که داده باشه ولی زبونم قاصر بود. عین ملکه ها باهام برخورد می کردن . هما عمه هم اونجا گفت انقدر به نوه ی من گفتی شاهزاده مهدی شاهزاده مهدی خودت یه پادشاه مهدی پیدا کردی و خودت شدی ملکه ش. هنوز به فکر بابا بودم تا آخر شب تا آخرین لحظه ی خوابم. حتی بعد ها بعد ها بعد ها.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.