صلاخی خصوصی

از همون اولین روزی که شکوفه داشت از آپارتمانم که طبقه ی چهارم بود خیلی مرموز و زیر چشمی زیر نظرش داشتم دو سه شاخه کمتر از نصفش بیرون از دیوار آویزون بود و تا به حال نمی دونستم حیاط کجاس . شبیه اداره ای , شرکتی جایی بود ولی همیشه بوی آتیش از توش می شنیدم .
 شاتوتاش که رسید , میم رو با احترام و کاملا رسمی دعوتش کردم خونه م ولی نمی دونست چه نقشه ی خبیثی براش کشیدم و چه تقدیر شومی در انتظارشه و چون مهمونم بود مجبور بود انجامش بده
خونه که رسید طی مراسم با شکوهی ازش پذیرایی کردم و اسامی نوشدنی هایی که می تونست انتخاب کنه براش با فن بیان کاملی ادا کردم و اون که حس شاهزاده ای از شمال شرقی اسپانیا بهش دست داده بود با لبخند ملیحی دستور می داد .
چن روزی هست هر عابری که رد می شه یه شاتوت از درخت می کنه و به آرومی و خیلی شیک اون رو به دهنش می ذاشت. گاهی هم وقتی قدش نمی رسید یا فکر می کرد شاتوت دور تر خوشمزه تره می پرید و پا روی شیک بودنش می ذاشت و شاتوتی می کند و می رفت . اما من همه ی قوانین تمام عابران پیاده ی دنیا رو زیر پا گذاشتم یه دستمال سر کوچیک به میم دادم و خودم هم دستمال سر صورتی ونگی به سرم بستم و تی شرت آستین کوتاهی پوشیدم و میم رو قانع کردم باید بریم شاتوتارو بچینیم 
چهار تا سطل بزرگ برداشتم و یه چهار پایه ی کوچیک و پیش به سوی درخت آرزوهام پیش رفتیم . با اینکه می دونستم تکوندن درخت باعث می شه میوه با ماهیت اصلیش به ظرف نریزه ولی میم از یه طرف شاخه هارو می تکوند و من دو زانو مثل بچه هایی که پولایی که روی سر عروس می ریزن رو جمع می کنن , رو زمین دنبال شاتوتا می گشتم و از ترس اینکه دست کسی بهش سریع داخل سطل می نداختمشون 
وسطا سرمو که بالا بردم میم با دندونای سفیدش لبخند زد و شبیهرخون آشامی شده بود که از خوردن خون آدما حس خوب بهش دست می ده و لذت می بره 
عابر پیاده ها و راننده ها چند ثانیه ای به ما نگاه می کردن و همین که متوجه می شدن ما با نگاهاشون از روو نمی ریم سرشونو تکون می دادن و ما رو به هم دیگه نشون می دادن و می رفتن 
همین که کارمون تموم شد امتیاز کامل یه سطلو به میم سپردم و اونو با لباس با لکه های بزرگ قرمز که قبلا کرم بود به خونه راهی کردم 
خودم موندم و دیوارای آشپزخونه م مثل صلاخی خصوصی شده بود و صاحبش قصد کشتن همه ی جونورای دنیا رو داشت.

چالوس

روسریش قرمز و آبی بود و روی گونه ی راستشش یه خال کوچیک داشت موهاشو از بالا سفت بسته بود و کنار من نشسته بود . خیلی گرم بود و هر از چند گاهی با گوشه ی روسریش خودششو باد می زد و همون موقع سینه بند درشت گلش رو می دیدم که رنگش نقره ای و خاکستری بود
 دست برد تو کیفش و یه کتاب کرم درآورد باز که کرد برگشتم طرفش و دو سه خطی خوندم , به قسمتیش رسید که عرب و انگلیس داشت و درباره ی به رسمیت شناختن پادشاهی با چوپان ها و سنگ های بی ارزش کریستالی داشت فهمیدم کیمیاگره , به خودم که اومدم بلوار بودم و پنج صفحه ای همراه کناریم خونده بودم
یادمه اولین بار تو راه چالوس خوندمش که تابستونی بود که اول راهنماییم رو تموم کرده بودم و از طرف کانون فرستاده شده بودیم من کنار همراز نشسته بودم و اون تازه از نخجوان برگشته بود و صهبا هم پشتم توو ردیف آخر مینی بوس نشسته بود . همراز خسته بود و سرش رو روی شونه ی من گذاشت و خوابش برد و من شروع کردم به کیمیاگر خوندن . همون روز یه بظری کامل روی کتابم آب ریخت و خیس شد و برگه هاش بعد یه ساعت موجدار شده بود و وقتی تکونش می دادم صدا می داد.
سه سال پیش بود که سی دی کیمیاگر نامجو رو از کرج خریدم و دو سال پیش توی ماه رمضون نصف شبا هر روز یه ترک یا حتا تکرارشو شب بعد گوش می دادم 
هنوز موسیقی نامجو توی ترکاش و آواهای بی معنی در آوردناش کامل یادمه و هنوز هوای نم چالوس وقتی کتابو تو حیاط ویلا می خوندم , هر وقت که کتابو باز می کنم به صورتم می چسپه . انگار باید خیس می شد کتابم و آب می ریخت روش و بفهمم چندین ساله توش غرقم ....
ساعت ١۶:١۶ یکشنبه 
از اتوبوس تا خونه نوشتم و الان رسیدم دم درمون

کفش های پانخورده

کاپشن کرم گشادی پوشیده بود و موهای سفیدی داشت که وسط سرش خالی بود و یک قسمتی از موی سمت راستش گره خورده بودو یک پایش را تا کرده بود و زانوی پای دیگرش به سمت بالا بود آب معدنی نصفه ای دستش بود و آن را جلوی صورتش گرفته بود 
از کنارش که رد شدم نگاهی به بساطش کردم , دو کفش برای فروش روی مقوا گذاشته بود یکی از کفش ها کفش کتانی کودک پنج , شش ساله بود که صورتی بود و عکس بن تن روی آن بود و مرتب جفت شده بود و کفش دیگری طوسی بود که نوارهای مشکی دور آن بود و دخترانه بود ولی جلوی هر دویش چرک بود و دوخت کناری یکی از کفش ها کنده شده بود و با تعجب از کنارش گذشتم گفتم : عمو این طوسیه چند ؟ سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد و گفت :می خواییش؟ 
_نه قیمتشو می پرسم 
_ پس هیچی
نشستم کنارش روی جدول و دستامو رو چونه گذاشتم دوباره نگاهم کرد و گفت : مجبورم بفروشمشون , عیبی نداره اگه نگاهشون کنی
فقط کفش ها را نگاه می کردم و فکر می کرد چه کسی ممکنه کفش ها را بخره و استفاده کند ولی از ته دل آرزو می کردم همین الان یکی پیدا بشه و هر دوشو بخره یا دوست داشتم خودم بخرمشون حتا اگه استفاده نکنم 
لبخند زدم و گفتم : عمو جان امیدوارم بفروشیش 
به ترکی تشکر کرد و گوشیمو نگاه کردم ده دقیقه به کلاشم مونده بود و من هنوز سبزه میدان کنار پیرمردی نشسته بودم و به بساطش نگاه می کردم 
بلند شدم و به سمت امیرکبیر دویدم 

آلزایمر

 آخرین چیزی که برای خانه ی جدیدمان آویزان کردیم ساعت قدیمی و چوبی مکعب مستطیلی بود که علی از کرمان خریده بود. به علی کمک کردم بند رختی در ایوان وصل کند و لباس های خیس را آویزان کردم . کنار هم ایستادیم و دست هایش را دور کمرم انداخت دو طبقه ی زیر پایمان را ور انداز کردیم . نوک پای راست برهنه ام را روی پاهایش گذاشتم و همین که متوجه شد کسی مارا از پشت پنجره نگاه می کند مرا آرام بلند کرد و درون خانه برد . 
زن همسایه پشت در بود . کفش های چرم زرشکی اش نظرم را جلب کرد و او به گردنبند ستاره ی من نگاه می کرد . علی کاغذ اجاره نامه را گرفته بود و تمام خط هایش را با دقت می خواند . حدود ۴٠ سال به نظر می آمد و موهای طلایی اش از کنار شانه اش بیرون آمده بود و آنقدر بی حوصله بود که به سرم می زد کمکش کنم شال مشکی اتو نکرده اش را درست کند . کاغذ حاوی امضای علی را که گرفت کلیدی به علی داد گفت: این کلید در بیرونی .... کلید در واحدتونم تا شب براتون میارم 
لباسمو عوض کردم و تاب صورتی کمرنگی تنم کردم و روی کاناپه دراز کشیدم و پاهایم را روی دسته هایش پاندول مانند تکان می دادم علی بیرون رفت تا برای نهار غذای آماده ای بخرد .
   دستی , مچ پاهایم را آرام گرفت و از خواب پریدم , همین که پیرمرد غریبه ای را رو به رویم دیدم جیغ بلندی کشیدم و بدو بدو به سمت اتاق رفتم روی زمین مچاله شدم و دستام به شدت می لرزید . با علی تماس گرفتم و با صدای گرفته از او خواستم خودش را برساند 

 _علیم درو باز کن عزیزم 
در را باز کردم و در بغلش افتادم و گفتم :اینجا .... یه پیرمردی ....
مرا زمین نشاند و گفت : هیچی نگو , خودم فهمیدم .با صدات یکی از همسایه ها تا دم در اومده بود منو که دید تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و گفت پیرمرده, صاحب خانه ی اصلیه , پدر همون خانومی که صب برامون کلید آورد . آلزایمر داره یهو وارد جایی می شه که نمی دونه کجاس . ولی نگران نباش کلیدو می گیرم و می تونیم قفلش کنیم .
    چند ساعت دیگر که بیدار شدم , سفره ی چیده شده را دیدم . بلند شدم علی غذا را گرم می کرد و من دور میز نشستم . 

   بعد از نهار روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد , چای غلیظی برایش بردم , دو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :سال دیگه خودم برات خونه می خرم , تحمل کن 
لبخند زدم دو دستش را بوسیدم
   ناگهان در خانه باز شد , پیرمرد با شلوار چهارخانه ی آبی و زیر پیراهن سفید گشادی پوشیده بود و همان قدم اول ایستاد و به ما لبخند زد . من و علی بلند شدیم من به اتاقم رفتم و او به سمت پیرمرد . لباسم را عوض کردم , شالی روی سرم انداختم و دیدم علی دست های پیرمرد را گرفته و به بیرون راهنماییش می کند . دم در ایستادم و به بلند شدن دست راست پیرمرد با دستای علی نگاه می کردم و چشم های او به سمت کف پله ها بود.  
چند دقیقه بعد علی با دختر صاحبخانه بالا آمدند : بفرمایید داخل , زهره جان مهمون داریم
دست های صاحبخانه را فشردم و او عمیق نگاهم می کرد و چشم هایم به سمت کفش های چرم زرشکی اش بود . روی مبل کنار آشپزخانه نشست و اطراف را بر انداز می کرد و به کاناپه و میز چوبی کنارش خیره شده بود . من برایش چای و علی برایش شکلات تعارف کرد . دست هایش را آرام روی خطوط افق پیشانیش می کشید و بعد از این که رو به رویش نشستیم با حالتی که انگار قبلا تمرین کرده باشد و حروف را کنار هم چیده باشد , بسته ای از جملات پرداخت شده نسیبمان کرد : با شرمندگی باید عرض کنم پدر من دو ساله که مبتلا به آلزایمر شده و هر صبح باید یادآوری کنم که دخترش هستم و به خاطر نگه داریش حتی نتونستم زندگی مشترک تشکیل بدم . و امروز شنیدم باعث شده آرامش شما به هم بخوره. باید خدمتتون عرض کنم ما قبلا این خونه ای که شما ساکنید زندگی می کردیم و ده سال بعد از فوت مادرم به خاطر پا درد پدر رفتیم واحد پایینی ولی انگار خاطرات اینجا از یادش نرفته و فکر می کنه همچنان تو این خونه زندگی می کنیم و همه چی مثل ده سال پیشه . من ازتون خیلی عذر می خوام . البته باید بگم خانواده ای که قبل از شما اینجا زندگی می کردن , این وضع براشون کمتر پیش میومد . ولی نمی دونم چرا بعد از اومدن شما پدر کمی حساس تر شده 
دست های علی را در دست هایم گرفتم ولی علی دستم را پس زد و همچنان به او نگاه می کرد
علی ابروهایش را جمع کرد و دور لب هایش را با زبانش پاک کرد و گفت : حالا می فرمایید ما باید چی کار کنیم . نمی تونیم که با این وضع ادامه بدیم . مخصوصا وقتی می رم سر کار , نمی تونم بذارم همسرم خونه تنها بمونه و هر لحظه فکرم مشغول می شه
_ متوجهم و بابتش شرمندم ولی کلید که تقدیمتون کنم مشکل تا حدی حل
ادامه مطلب ...