آخرین چیزی که برای خانه ی جدیدمان آویزان کردیم ساعت قدیمی و چوبی مکعب مستطیلی بود که علی از کرمان خریده بود. به علی کمک کردم بند رختی در ایوان وصل کند و لباس های خیس را آویزان کردم . کنار هم ایستادیم و دست هایش را دور کمرم انداخت دو طبقه ی زیر پایمان را ور انداز کردیم . نوک پای راست برهنه ام را روی پاهایش گذاشتم و همین که متوجه شد کسی مارا از پشت پنجره نگاه می کند مرا آرام بلند کرد و درون خانه برد . زن همسایه پشت در بود . کفش های چرم زرشکی اش نظرم را جلب کرد و او به گردنبند ستاره ی من نگاه می کرد . علی کاغذ اجاره نامه را گرفته بود و تمام خط هایش را با دقت می خواند . حدود ۴٠ سال به نظر می آمد و موهای طلایی اش از کنار شانه اش بیرون آمده بود و آنقدر بی حوصله بود که به سرم می زد کمکش کنم شال مشکی اتو نکرده اش را درست کند . کاغذ حاوی امضای علی را که گرفت کلیدی به علی داد گفت: این کلید در بیرونی .... کلید در واحدتونم تا شب براتون میارم
لباسمو عوض کردم و تاب صورتی کمرنگی تنم کردم و روی کاناپه دراز کشیدم و پاهایم را روی دسته هایش پاندول مانند تکان می دادم علی بیرون رفت تا برای نهار غذای آماده ای بخرد .
دستی , مچ پاهایم را آرام گرفت و از خواب پریدم , همین که پیرمرد غریبه ای را رو به رویم دیدم جیغ بلندی کشیدم و بدو بدو به سمت اتاق رفتم روی زمین مچاله شدم و دستام به شدت می لرزید . با علی تماس گرفتم و با صدای گرفته از او خواستم خودش را برساند
_علیم درو باز کن عزیزم
در را باز کردم و در بغلش افتادم و گفتم :اینجا .... یه پیرمردی ....
مرا زمین نشاند و گفت : هیچی نگو , خودم فهمیدم .با صدات یکی از همسایه ها تا دم در اومده بود منو که دید تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و گفت پیرمرده, صاحب خانه ی اصلیه , پدر همون خانومی که صب برامون کلید آورد . آلزایمر داره یهو وارد جایی می شه که نمی دونه کجاس . ولی نگران نباش کلیدو می گیرم و می تونیم قفلش کنیم .
چند ساعت دیگر که بیدار شدم , سفره ی چیده شده را دیدم . بلند شدم علی غذا را گرم می کرد و من دور میز نشستم .
بعد از نهار روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد , چای غلیظی برایش بردم , دو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :سال دیگه خودم برات خونه می خرم , تحمل کن
لبخند زدم دو دستش را بوسیدم
ناگهان در خانه باز شد , پیرمرد با شلوار چهارخانه ی آبی و زیر پیراهن سفید گشادی پوشیده بود و همان قدم اول ایستاد و به ما لبخند زد . من و علی بلند شدیم من به اتاقم رفتم و او به سمت پیرمرد . لباسم را عوض کردم , شالی روی سرم انداختم و دیدم علی دست های پیرمرد را گرفته و به بیرون راهنماییش می کند . دم در ایستادم و به بلند شدن دست راست پیرمرد با دستای علی نگاه می کردم و چشم های او به سمت کف پله ها بود.
چند دقیقه بعد علی با دختر صاحبخانه بالا آمدند : بفرمایید داخل , زهره جان مهمون داریم
دست های صاحبخانه را فشردم و او عمیق نگاهم می کرد و چشم هایم به سمت کفش های چرم زرشکی اش بود . روی مبل کنار آشپزخانه نشست و اطراف را بر انداز می کرد و به کاناپه و میز چوبی کنارش خیره شده بود . من برایش چای و علی برایش شکلات تعارف کرد . دست هایش را آرام روی خطوط افق پیشانیش می کشید و بعد از این که رو به رویش نشستیم با حالتی که انگار قبلا تمرین کرده باشد و حروف را کنار هم چیده باشد , بسته ای از جملات پرداخت شده نسیبمان کرد : با شرمندگی باید عرض کنم پدر من دو ساله که مبتلا به آلزایمر شده و هر صبح باید یادآوری کنم که دخترش هستم و به خاطر نگه داریش حتی نتونستم زندگی مشترک تشکیل بدم . و امروز شنیدم باعث شده آرامش شما به هم بخوره. باید خدمتتون عرض کنم ما قبلا این خونه ای که شما ساکنید زندگی می کردیم و ده سال بعد از فوت مادرم به خاطر پا درد پدر رفتیم واحد پایینی ولی انگار خاطرات اینجا از یادش نرفته و فکر می کنه همچنان تو این خونه زندگی می کنیم و همه چی مثل ده سال پیشه . من ازتون خیلی عذر می خوام . البته باید بگم خانواده ای که قبل از شما اینجا زندگی می کردن , این وضع براشون کمتر پیش میومد . ولی نمی دونم چرا بعد از اومدن شما پدر کمی حساس تر شده
دست های علی را در دست هایم گرفتم ولی علی دستم را پس زد و همچنان به او نگاه می کرد
علی ابروهایش را جمع کرد و دور لب هایش را با زبانش پاک کرد و گفت : حالا می فرمایید ما باید چی کار کنیم . نمی تونیم که با این وضع ادامه بدیم . مخصوصا وقتی می رم سر کار , نمی تونم بذارم همسرم خونه تنها بمونه و هر لحظه فکرم مشغول می شه
_ متوجهم و بابتش شرمندم ولی کلید که تقدیمتون کنم مشکل تا حدی حل
ادامه مطلب ...