رفت

دست هایش را با حوله خشک کرد و لنگان لنگان آمد و نشست رو به روی ما: شرط می بندم اگر تا شب دنبالم نیاید همین امشب می روم خانه ی آذر 
من و جواد که تعجب نکرده بودیم ، فقط سکوت کردیم و خربزه خوردیم انگار می دانستیم که نه پسرش دنبالش می آید و نه خانه ی دختر خواهر مجردش می رود.
دیروز که نفس کشیدنش سخت شده بود و با جواد به اورژانس بردیمش هر چقدر با پسرش تماس گرفتیم بر نداشت وقتی خودش فهمید گفت: حتما پیش رییسش است خودش بعدا زنگ می زند.


چند ماه پیش همین که با اشک و صدای کلفتش از پشت تلفن برایم همه چیز را  تعریف کرد، بدون فکر گفتم همین الان بلیت بگیرد و چند روز بیاید رشت تا آب از آسیاب بیفتد، قبل آمدنش برای جواد توضیح دادم که دلم برایش سوخت ، فقط دو سه روز می ماند ،خودش دلتنگ پسرش می شود ،دعواهایشان را فراموش می کند و دوباره برمی گردد ولی بیشتر از سه ماه است که مهمان ما است و هنوز هم قصد برگشتن ندارد . من از بودنش در خانه مان خسته شده ام چه برسد به همسرم که باید دختر خاله ی مسن زنش را شب و روز در خانه اش تحمل کند.


اولین روز که آمد رشت گفت به غذاهای گیلانی علاقه ندارد ، از بادمجان متنفر است، لب به گوشت بیشتر از یک روز مانده در یخچال نمی زند، هر صبح هم باید کره ی محلی با مربا بخورد. با همین خط و نشون هایش فهمیدم چند روز ماندنی است ، اتاق دوران مجردی دخترم را مرتب کردم و به او گفتم می تواند تا برگشتنش آنجا بماند.
هفته ی اول که گذشت جواد چند باری گفت همانطور که دعوتش کردم رشت کمکش کنم دوباره بلیت بگیرد و برگردد تهران با اینکه می دانستم جواد از ته دلش نگفته است ،ولی همین که به او گفتم باید به خانه برگردد بهانه آورد که پسر باید زنگ بزند و خودش او را برگرداند. 
چند روز بعد جواد سراسیمه به خانه برگشت و مرا به اتاق صدا کرد ، در را بست و گفت :می دانی پسرش معتاد است من تازه فهمیدم ، به زور از مادرش پول می گرفته اگر همین روز ها بر نگردد ممکن است خانه را بفروشد یا اگر پول پیدا نکند خانه را مکان برای بقیه ی معتاد ها کند . می دانی مادرش را به خاطر چه چیزی کتک زده؟ از او پول خواسته که زهر ماریش را بخرد ولی مادرش مقاومت کرده و پسر یک دست کتکتش زده و کبودش کرده
_واقعا؟ اینطور که اصلا دلم نمی آید او را به خانه اش بفرستم.
دستش را به پشت دستش زد و چشم های بادامی اش گرد شد و گفت: من دارم می گویم باید برگردد نگذارد پسرش بیشتر از این آزاد باشد آن وقت تو می گویی باید بماند؟
_چطور دلت راضی می شود که این پیر زن به خانه اش برگردد و باز کتک بخورد؟ من که نمی توانم اجازه دهم .
به من خیره شد. وهمان لحظه از خانه بیرون رفت و شب دیرتر از همیشه به خانه برگشت.


_بفرمایید خربزه! 
_چرا گوش نمی دهید؟ می گویم شرط می بندم. خود آذر هم چند بار زنگ زد آقا جواد مگر نشنیدید که در اتاق با تلفن حرف می زدم؟  
_ بله شنیدم. خیلی هم خوب
بلند شد به اتاقش رفت و جوری سر و صدا کرد که توجه ما را جلب کند چمدانش را زمین انداخت و لباس هایش را توی آن پرت می کرد . جواد که عصبانیتش را دید با دست به من اشاره کرد که لباس هایم را سریع عوض کنم و هر دو از خانه خارج شویم تا او راحت بتواند خانه را ترک کند ،ما اگر خانه بمانیم و حتی یک بار هم تعارف کنیم ممکن است پایمان را بگیرد و دو هفته ای به ماندنش اضافه کند . 
تا شب بدون اینکه حرفی بزنیم با ماشین خیابان ها را چرخیدیم. بدون اینکه از من چیزی بپرسد جلوی رستورانی نگه داشت و شام خوردیم و آنقدر لفتش داد تا نصف شب شود
وقتی برگشتیم ، تمام چراغ ها خاموش بود. جواد روی کاناپه افتاد ، نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست چراغ آشپزخانه را  روشن کردم تا آب بخورم چشمم به اتاق لیلا افتاو روی زمین آرام خوابیده بود و  ملحفه ی گل گلی جهیزیه ی مرا را تا روی سرش کشیده بود.

بعدها

امشب عین یه معتاد که دیگه تحمل نداره با گریه ای که همه ی ریملمو روی صورتم ریخته بود و تمام چادرمو لکه های سیاه کرد یه مهر گذاشتم جلومو شروع کردم نماز مغربمو خوندم همیشه فکر می کردم یه عادته که شاید لذتش خیلی کم رنگ شده ولی امشب فهمیدم چیزی که توی وجود منه فراتر از یه عادت عادیه سیراب شده بودم و پروژه م سخت شکست خورده بود و فقط باید باهاش حرف می زدم.

امروز برام از وقتی شروع شد که داشتم توی ام بی سی مکس فیلم دیسپشن رو نگاه می کردم دیوانه وار پا شدم همه ی داستانو دوباره بالا و پایین کردم . هیچ چیز اونجور که من می خوام پیش نرفته و الان که تا اینجا اومدم عین یه موجود ناشناخته که دست نداره یا نمی دونه چطوری زبونش رو بچرخونه دارم زندگی می کنم. من توی این رابطه خیلی محتاطانه فقط خودم رو دیدم تا الان به خیر شده ولی بعد از این شاید سخت تر این باشه که از اول شروع بشه چون به جای اینکه از مهره ی وزیر وجودم استفاده کنم یه مهره ی سرباز آوردم جلو و گفتم این منم. کارم توی بعد از زندگیم همینه. تنها ترسم عکس العمل خونوادمه ولی نمی شه  که با هم رو به رو بشن و من دایره ی زندگیمو اونقدر کوچیک کردم که می چرخم دور خودم. هیچ چیز اونطور که من می خواستم پیش نرفته و پیش نمی ره اونقدر اشتباه کردم که درست نمی شه فقط بهتره با واقعیت کنار بیام که اصلا نباید اینطور پیش می رفت و حالا تنها کاری که می تونم بکنم منفعل بودنه ، نتیجه گرفتم بهتره کاری نکنم سعی نکنم الکی بهونه های بقیه رو بشنوم و دم نزنم .انقدر توی زندگیم مشکل پیش اومده که نمی دونم کدوم قسمت تاپ ماجراست. ساده لوحانه ترین قسمت ماجرا هم منم که هیچ کس منو نمی فهمه و فکر می کنم با یه اتفاقی همه چی حل می شه. 

دیگه نمی خوام هیچ آرزویی کنم فقط باید یاد بگیرم خودم باشم باید محکم وایستم و بدون اینکه اعتماد به نفسم رو از دست بدم بگم من نمی تونم این کار رو انجام بدم یا محکم وایستم بگم این روشی نیست که من دوست دارم یا من نظرم اینه وا باید احترام بذاری 

امروز روز منه روز دختری که برای خودش حد و حدودی داره.