دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم به مزرعه بیاید تا باهم حرف بزنیم . اول صحبتمان ، غرولند همیشگی اش را نثارم کرد ولی بعد از آن خودش تصمیم گرفت به دلیل اینکه سنی از من گذشته و صلاح کار را بهتر می دانم ، می آید . دو ساعت منتظرش ماندم و زیر درخت آلو نشسته بودم و با تنه ی درختی که برای خودم عصا درست کرده بودم برگ های ریخته شده را جمع و روی هم تلنبار می کردم . صدای موتورش از دور شنیدم و نزدیک که شد از درخت کمک گرفتم تا بلند شوم.
سلام . ببخشید مشتی ، نوه م دندون در آورده ، داشتم آش دندونکش رو پخش می کردم ، خونه ی شما هم بردم .
و خندید ، از آن خنده های تلخ همیشگی.
دست شما درد نکنه حسین آقا . ازت خواستم بیای دوباره چاه رو نگاه کنی.
مشتی دلت خوشه ها . آب تمام روستا داره خشک می شه هیچ چاهی آب نداره . شنبه هم که اومدم بهت گفتم لجبازی نکن برو از ییلاق آب بیار زن و بچه ت بدون آب نمونن. تا دلت بخواد بهت آب می دن
عصا را زمین کوبیدم و گفتم : بسه دیگه ، من اونجا نمی رم . شده یه هفته بدون آب بمونم یا هفتاد کیلومتر دور شم و به شهر برسم از اونجا آب نمی گیرم همین روزا چاه منم آبش پر می شه ، من مطمئنم
مشتی چرا عصبانی می شی ، حقیقته. تو هم هی بشین زیر این درخت خشکت دعا کن ، به این فکر کن که معجزه بشه .صد سال هم آب این آبادی برنمی گرده ، تموم ما هم کم کم داریم جمع می کنیم از اینجا بریم
من می خوام این باغو به اسم توحید کنم، بیاد اینجا هم کار یاد بگیره و هم سرو سامان پیدا کنه
بلند قهقهه زد و سوار موتورش شد و شکم بزرگش را روی موتور جا به جا کرد و کفش های گلیش را به لبه ی لاستیک موتور کشید و گفت : می خوای عمر خودتو پسر بیچاره رو تلف کنی تو این باغ خشک؟
به درخت های تاک اشاره کرد و گفت: البته جز این درخت تاک که داره مقاومت می کنه سالم بمونه.
حالا تو برو وسایلاتو بنداز تو چاه ببین شاید فرجی شد.
مشتی من به خاطر ریش سفیدت اومدم وگرنه فرج مرج این جاها کارکرد نداره . خداحافظ ما که رفتیم .
زیر لب با خودش حرف زد و با موتورش روی بوته های گوجه فرنگی و کدو حلوایی رفت و تا جایی که می توانست آن ها را له کرد ، دور زد و رفت.
بقچه ام را به دور عصا گره زدم و به جای اینکه پاهایم مرا ببرد ، من پاهایم را می کشیدم و به سمت خانه راه افتادم . به توحید گفته بودم قبل از غروب به باغ سر بزند تا من هرس کردن شمشاد ها را یادش بدهم. مادرش ، ملوک خانم، حسابی دعایم کرده بود که به فکر پسرش هستم . توحید پسر ایرج خدا بیامرز است که از بچگی به اسب سواری و پروش گاو علاقه داشته و هیچ تجربه ای در زمینه ی کشاورزی ندارد و از اول راهنمایی به شهر رفت و و وسط های تحصیل دانشگاهیش پدرش فوت شد و دو ماه پیش مجبور شد درسش را تمام نکرده ترک کند و به روستا برگردد. ایرج از خودش هیچ مال و منالی به جز خانه ی کوچک تازه ساخت به جا نگذاشت و بعد مرگش تمام گاو ها به صاحبش سپرده شد و حالا من تصمیم داشتم این باغ را به اسم توحید بکنم و کشاورزی را یادش بدهم. به مادرش می گویم امروز حالم مساعد نبود و به پسرش بگوید فردا بیاد شاید تا فردا اتفاقی افتاد.
خانه که رسیدم ، همسرم برایم آش دندونک آورد و سفره ی دو نفره را باز کرد و انگار متوجه شده باشد که اتفاقی افتاده گفت: چی شده آقا جلیل؟ سر حال نیستی؟
هیچی خانم . یکم خسته م. می گن دیگه آب این آبادی تموم شده
همه جا خبر از اینه آقا. دیگه نمی شه که اسمشو آبادی گذاشت . آبادی جاییه که آب داشته باشه . می گن باید بریم ییلاق . کم کم همه دارن کوچ می کنن دیروز حاج رضا و شیرعلی و آذر اینا کوچ کردن بچه هاشونم بردن. جایی که آب نداره جای زندگی کردن نیست
دست های سبزه اش را با پارچه ی سبزی بسته بود و وقتی می خواست روی موضوعی تاکید کند و محکم حرف بزند تا کسی را متقاعد کند، لپ هایش گود می شد و صورتش استخوانی تر نشان می داد
شما که می دونی من با کدخدای اونجا سالهاست مشکل دارم حاضر نیستم دو قدم بهش نزدیک شم . تو بهشت هم باشه ، من اونجا نمی رم
شما هر دوتون خسارت دیدید تو صد تا گوسفند و اون باغ به اون بزرگی رو ازدست داد این وسط دعواتونو نمی فهمم.
خانم شما دخالت نکن ، من سرمم بره ، اونجا کوچ نمی کنم که کدخدا فک کنه من تسلیم شدم یا به پاش افتادم بیاد یه جا بده بگه بیا زندگی کن
چه تسلیمی مشتی؟ صلوات بفرست . هر کسی تو هر موقعیتی به کمک احتیاج داشته باشه باید از بقیه کمک بگیره.
در به صدا در آمد و دست به زانو بلند شد که در را باز کند: مشتی فکر کنم ملوک خانم باشه . اونام امروز وسایلاشونو جمع کردن برن ییلاق
برگه ی مرخصی را که دستم داد گفت: شنبه صبح اینجا باشید. و بیرون رفت . روی صندلی اش چند دقیقه ای نشستم و تمام مدت به این فکر کردم که این دو روز مرخصی کجا می توانم بروم . به هیچ عنوان تمایل نداشتم خانه بروم و تصمیم گرفتم به داخل شهر بروم و مکان های تاریخی که همه از آن تعریف می کنند دیدن کنم و دوباره برگردم .
روز اولی که برگه ی نظام وظیفه به دستم رسید مدام به این فکر می کردم که چرا همدان؟ ولی نمی خواستم مادرم از این ماجرا خبردار شود . یک سالی می شد با اون صحبت نکرده بودم و او هم هیچ وقت به تلفن خانه زنگ نمی زد که مبادا زن پدرم گوشی را بردارد و با تمام خانه جز من غریبه بود . من هم شماره ی جدیدم را به او نمی دادم و تمایلی نداشتم هر روز از خودم به او خبر بدهم یا همیشه درباره ی کارهایم توضیح بدهم. پدرم اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر سربازی و اعزامم گفت این بود که حالا راحت می توانی به مادرت سر بزنی.
مادرم چهارده سال پیش بعد از جدا شدن از پدرم به ملایر کوچ کرد و هم اکنون در خانه ای با خاله ی مجردم زندگی می کند و چند باری به تهران آمده و مرا دیده و دوباره برگشته است . چند باری سعی داشت مرا با خودش به ملایر ببرد ولی نه من خواستم و نه پدرم راضی می شد.
هوای شهر سرمای ملایمی داشت و نسیم می وزید و روی چمنی در پارک خوابیدم و چشم هایم را بستم و کلاهم را روی چشم هایم گذاشتم . ناگهان با خودم گفتم هر چقدر هم نامهربان باشد باز هم به فکر من می افتد و خواستم تماسی با مادرم بگیرم و بگویم آمده ام همدان و می خواهم ببینمش . چنند باری قضیه را با خودم بالا و پایین کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که تماس بگیرم . از مردی در پارک تلفن همراه گرفتم و اول به نورالدین که دوست پدرم است و کنار خانه ی پدر بزرگ سوپرمارکت دارد و از طرفی پسر عمه ی مادرم است، زنگ زدم و شماره ی خانه ی مادرم را گرفتم و با دو زنگ مادرم برگشت . وقتی فهمید برای سفر به همدان آمده ام سریع گفت به ترمینال مسافربری بروم و سوار اتوبوس بشوم. داخل دستشویی ترمینال لباس هایم را عوض کردم و راه افتادم.
هوای ملایر گرم تر بود و درخت های بلند و قدیمی تری داشت. خیابان معروفی که دو سمتش مغازه ی لباس و کیف و کفش بود پیاده شدم و از مغازه ای کیف پول کوچک و ارزان قیمتی خریدم و دنبال خیابان "تفتی" تمام خیابان را طی کردم . در خانه را که زدم پسری با صدای کلفت که انگار تازه به بلوغ رسیده از پشت آیفون در را باز کرد .