امان از اینستاگرام

یه جور خاصی اعتیاده یه جذبه ی عجیبی که به محض اینکه بیدار می شم می رم سراغش کلیک که می کنم اینستاگرام باز می شه و پر از عکس هایی که خودم انتخاب کردم توی صفحه ببینمش . به نظر من اینستاگرام هم شادی با شعف و هیجان داره و هم یه نوع خودکشیه.

امروز که دیدم چقدر عکسا برام خوشاینده و دوسشون دارم و چقدر حجم اینترنت هدرمی دم به فکر رفتم.

یه جور تیغ زدن به خودته که ازش لذت می بری 

اولا که باز می کردم مدام دنبال این بودم که مثل فیسبوک عکسایی ببینم که با روحم سازگاره و حس خوب داره ، طبیعت و عکسای سورئال و نگاه و...

کم کم با کسایی که سلیقه های عکاسی فوق العاده و نزدیک به من دارن آشنا شدم و دنبالشون کردم ولی جدیدا یکم قضیه فرق کرده و وحشتناک تره اینکه همش تصاویر دکوراسیون های رویایی ، وسایل خونه و اتاق جذاب و حتی لباس های جانانه و زیبایی های مردم رو می بینم. شده یه پیجی رو به خاطر داشتن دکوراسیون زیبا هر روز نگاه کردم و از اینکه مثل سلیقه ی من از رنگ های مختلف و شاد و حتی طرح های گل گلی که به نظر من شیک ترین طرح دنیاست استفاده می شه تمام جون و روح منو تحریک می کنه و منو به خیالات وا می داره و این به همین جا ختم نمی شه کم کم عکسارو به مادرم نشون می دم می گم نظرت چیه اتاقمو اینطوری کنم یا دیوار پذیرایی رو ایجور طراحی کنیم یا کوسن های روی مبلارو با پارچه های روی عسلی ، پرده یا فرش و رنگ گلای مصنوعی ست کنیم. اونم چون به تمام فکرای من و گاها ناشدنی واقفه یه نگاه ملیح می ندازه و می گه دخترم ایشالا توی خونه ی خودت همه ی این کارارو انجام می دی.

دوست پسر سودابه یه خونه توی وحیدیه داره و الان برادر و زن برادرش اونجا ساکنن و سودابه همیشه حرص می خوره که چرا باید خونه ی دوست پسرشو با پررویی اشغال کنن ، منم همیشه آرومش می کنم و چند باری که تازه عروس و دوماد خونه نبودن با دوستش به اوجا رفتن از دیدن وسایلش بیشتر آتیشی شده بود اومد خونه ی ما و با عصبانیت از خونه ی دشمن طلبانه حرف می زد و من همون موقع عکسای جانم رو که از اینستاگرام برداشته بودم نشونش می دادم و می گفتم ببین خونه هاشون چه حس خوبی دارن ، چون عشق توشون موج می زنه بدون اینکه وسایل آن چنانی داشته باشن ،

 حق با من بود واقعا،   مثلا خونه ی ما به گفته ی خیلی ها و حتی خود من بدون داشتن وسایل مجلل یه جای فوق العاده آرامش بخشه و مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه می گفت هرکسی مریضم باشه بیاد خونه ی ما سلامتیش رو به دست میاره و برمی گرده، نمی دونم از علاقه ش به پدرم اتفاقای خوب براش افتاده بود یا خونه ی ما نظر شده ست الکی

من معتقدم آدما و حس و حال و عشقی که توی اون خونه هست روح خونه رو به وجود میاره نه وسایلی که توی خونه جا خوش کردن و امان از اینستاگرام....

مثلا سه هفته ای که مطی ، دوست اینستاگرام من ، برای ماموریت کاری و به عنوان مترجم به فرانسه رفته بود من تو جریان تمام کارهایی که می کرد ، جاهایی که می رفت بودم چند باری هم خودش عکسایی برام دایرکت کرد تا به قول خودش منم به مدت چند وقیقه ای فرانسوی بشم یا تمام مدتی که هدی برای پایان نامه آماده می شد ، پا به پاش استرس می کشیدم ، براش دعا می کردم و بعد موفقیتش کلی خوشحال شدم . یا نیکتا که از شاگرداش تا تصمیم به اسباب کشی دوباره به خونه ی جدید به خاطر ازدواج پسر صاحبخونشون و نگرانیش برای دکوراسیون و خوشگل کردن دوباره ی خونه ی جدیدش ، با خبرم و و و 

همه ی اینا دو طرف دارن یه قسمت خوبی که من همیشه دنبالشم و جای دیگه پیدا نمی کنم و یه قسمت بد 

قسمت خوبش اینه که می تونی بدون اینکه کسی رو بشناسی ، قضاوت کنی و حب و بغض داشته باشی با آدم های زیاد آشنا بشی و بشناسیشون 

اصلا قسمت بزرگ کتاب خوندن برای من شناخت آدم های مختلف با روحیات متفاوته که اینستاگرام منو تا حدی ارضاء می کنه و الهام بخشی فوق العاده قوی ای داره که با روحیات ، سلیقه ها ، حرف ها ، رنگ ها، صداها ، بوها ، طعم ها ، مشکلات ، راه حل ها و خوبی های مختلفی آشنا می شم بدون اینکه نگران این باشم که کسی منو می شناسه یا نه جون کاملا کنترل شده احساساتم رو به بقیه منتقل می کنم 

و از طرف دیگه خیلی بده که با دیدن رنگ های زیبا ، اتفاقات زیبا، صورت های خیلی زیبا ، غذاهای خوشمزه ، لباس های لاکچری و شیک ، خونه های مجلل و.... احساس خود کم بینی و هیچ بهم دست می ده از اینکه بقیه از من خیلی بهترن، همیشه شادترن ، زیباترن ، ثروتمند ترن ، با سلیقه ترن ، شاعرترن و حتی عاشق ترن احساس بدی بهم دست می ده و به کل اعتماد به نفسم رو از دست می دم 

یکی از چیزهایی که همیشه تو جاهای مختلف می گردم اینه که آیا اون ها هم مثل من عاشق شدن یا نه یا اینکه چقدر دوری معشوقشون رو تحمل کردن یا چطور به هم رسیدن داستان های مردمی که نمی شناسمشون برام خیلی جالبن و امان از اینستاگرام.... 

باید درک کرد که همه ی آدم ها غم دارن ، غصه دارن ، عشق دارن ، شادی دارن و همیشه ایمان دارم و گاهی یادم می ره که من از همه ی اونا عاشق ترم چون عشق پاکی دارم از اونا زیباترم چون تو همیشه بهم می گی زیبام ، از اونا شادترم چون تو پادشاهی و مثل ملکه ها باهام برخورد می کنی ، ثروتمند ترم چون تو رو دارم و شاعرترم چون تنها شعرم چشمای توعه 

ولی نمی خوام از اینکه رویای خونمون رو می سازم ترس برت داره یا ناراحت شی اجازه بده همیشه این خیالات رو داشته باشم لطفا

امروز شنبه

انقدر برنامه های استیج و قبلش آکادمی گوگوش رو نگاه کردگ که واسه خودم استادی شدم،  می تونستم از روی سن برم بالا روی سر خواننده دست بکشم بگم آفرین موفق باشی .دو نفر بعد از من، از سمت راست متین شین نشسته بود که با دوستش بلند بلند تو حین اجرا حرف می زدن و منم گوش می دادم و می خندیم و قبلش مجبور شده بودم جام رو با دو تا دختری که می خواستن کنار هم بشینن عوض کنم. همه نظر می دادن دو نفر می گفتن نتو بالا گرفتن تا فالش خوندنی معلوم نشه یکی می گفت عجب صدای لذت بخشی . من هم با کناریم مسابقه گذاشته بودم هر چقدر اون با ریتم پاهاشو تکون می داد من با هیجان بیشتری پاهامو زمین می کوبیدم و واسه خودمون حالی می کردیم

اون سرشو تکون می داد من دستمو روی رونم می زدم خلاصه تا آخر اجرا سر اینکه کدوممون بیشتر لذت بردیم کورس گذاشته بودیم دو ترانه از منزوی و یکی از مولانا و از فروغ و سعدی اجرا کردن. مهدی ، آخرِ آهنگی که ترانش مال فروغ بود ،با نقشه ی قبلی، بهم زنگ زد و من گذاشتم گوش بده و می خواستم بدونم آیا به نظر اونم صدای خواننده شبیه رستاکه؟

تموم که شد مهدی احساساتی شده بود و با پشیمونی بهم گفت وایستم که دوست داره منو ببینه. 

مثل همیشه یه دستی فرمونو گرفته بود و با هیجانش کنار خیابون نگه داشت و سوار شدم.

امروز فهمیدم چقدر غذا ها و طعم ها توی زندگی من جایگاه ویژه ای دارم مثلا همونقدر که حاضرم هفتاد مرتبه دور شیرینی خامه ای طواف کنم همونقدر رمی جمرات واجب به شیرینی نان برنجی انجام می دم. انتخابمون رو از شیرینی سرای وانیلا که مامان دیروز تصمیم داشت شیرینی بادومی بخره ،کردیم و به طور غیر قابل باوری با خوردنش، پنیر توی زبونم مزمزه می کردم ، هم معدم قبولش نمی کرد و واسم خط و نشون می کشید و هم خودم دهنمو عاق کرده بودم که یا این یا هیچ چیز دیگه ای. 

تموم که شد خود مهدی از چشمام فهمید که چطور تسلیم شده بودم و کم مونده بود بغلم کنه و بگه آروم باشم ، منم دوست داشتم سوژه کنم قضیه رو و بخندیم ولی انگار هنوز زود بود و طعمش توی دهنم می چرخید و نمی شد باهاش شوخی کرد 

مثل کسی که آسم لحظه ای گرفته باشه و به دارو احتیاج داره مهدی پارک کرد گفت بریم پاستیل بگیریم اونم فهمیده بود اوضاع چقدر وخیمه اولین پاستیل رو که خوردم هم طواف خامه ای و هم سنگ زدن نان برنجی از یادم رفته بود و با خودم می گفتم "مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه س" و به درگاه خدا سجده کرده بودم که طعمش از یادم رفته بود 


من از امتحان کردن طعمای جدید لذت می برم ولی استثنا هایی هم وجود داره مثل پنیر که دشمنی دیرینه و خونی باهاش دارم و هیچ وقت نذاشتم بهم چپ نگاه کنه ، حتی وقتی به ظرفش دست می زنم تا دو روز نیم ساعت یک بار از پوست دستم با فرچه های مختلف یه سانت کم می کنم راستش خودم هم می دونم خیلی بچه بازی و مسخره س ولی تربیت نا اهل در طول تاریخ هیچ وقت جواب نداده.

توی راه از تمام فرصت استفاده کردم و سر تسلیم شده م رو روی شونه های عشقم گذاشته بودم و تا آخر راه چشامو بستم و به لحظه هایی که با اون قراره داشته باشم فکر کردم می خواستم زمان متوقف بشه بازوشو گرفته بودم و می دونستم جز شونه هاش هیچ پناهی ندارم. دو سه ساعت قبلش که گفته بود درد دستش بهتره خیلی خوشحال شده بودم و اون لحظه بود که شروع به شوخی کردن با پنیر و شیرینی الکی و لوس بازی های همیشگیم کردم.

از صبح خیلی بی حوصله بودم فقط از اتاقم بیرون می رفتم و پنج دیقه بعد عین مرغ پرکنده بر می گشتم. احساس گناه می کردم می گفتم این دفعه دیگه دستاشو نمی گیرم ، می دونم نمی شه ولی باید تحمل کنم ولی دوباره می افتادم زمین اتاقم و اشک می ریختم می گفتم کی قراره تموم بشه این حس . خدا داره امتحانم می کنه و من نمی تونم خودمو کنترل کنم، اون لحظه ای که محرمش بشم همه غمای من تموم می شه، درسته هر لحظه به خودم می گم من همه جوره محرمشم و اگه اینطور نباشه همین الانم دنیا رو نمی خوام ولی باید صبر کرد برای لحظه ای که می تونم با خیال راحت قلبمو بهش نشون بدم ، دستمو روی چشاش بکشم و بمیرم براش.

ولی انگار هنوز اون لحظه دوره  و من ضعیف تر از اونم که صبر و تحمل داشته باشم ولی از وقتی از خونمون حرف زده هر لحظه تو خیالاتشم و نمی تونم از فکرش در بیام.

با دیدن پدرم هیجان زده شده بودم و تمام ضربه ضربه های دلمو توی مهدی خالی کردم و گفتم باید بفهمن باید بیای بگی....

اشتباه می کردم ، چون هنوز باید صبر می کردیم و هر لحظه باید خودمو آروم کنم


ای وای دلم

همه ی ما توی دنیا ، یه جاهایی داریم که وقتی به اونجا می ریم ، سیم کشی های وجودیمون اتصالی می کنه و دلمون هری می ریزه و گم شدن توی اونجا غیر ممکن می شه ولی نمی شه گفت که اونجور جاها رو دوست داریم یا می خوایم بکر باقی بمونه و نه خودمون می ریم نه اجازه می دیم کس دیگه ای اونجارو بشناسه . 

 بعضی وقتا دچار جنون می شیم و وقتی با مشغله های زندگی یادمون می ره چقدر به دل سالممون احتیاج داریم از اونجا رد می شیم و دیگه نمی تونیم دلمونو از زمین جمع و جور کنیم، اونو جا می ذاریم و دست خالی به خونه میایم.

من چند باری سعی کردم دلمو با خودم اونجاها نبرم اما نشد

البته تحقیق شده که این یه بیماری مسریه که علاج نمی شه بلکه به نسل های بعدمونم منتقل می شه مثلا دختر من ممکنه بعد از قدم زدن توی سارایوو با اشکای خشک نشدش برسه خونه و به من بگه اونجا دلم جا موند. منم تنها سوالی که اون لحظه ممکنه به ذهنم برسه اینه که:دلتو می خوای چی کار؟ 

زا.... پاس

دوتا شونم دور از هم اشک می ریختن، هر دوشون برای جدایی و فراموش نکردنشون . کارتال و سلین هر دوشون زجر می کشن . کارتال میز شامی که سلین به دعوت پدر زنش به خونشون اومده بود رو ترک کرد و خودش رو به نزدیک ترین بار ، رسوند و مثل هر شب مست کرد و وقتی برای شب به هتل همیشگی و هتلی که چهار سال پیش به سلین به دروغ گفته بود که باید استانبولو ترک کنه و به فرانسه بره رسید متوجه شد اتاق پره و نگو سلین اونجارو رزرو کرده.
اون اتاق ، زیباترین و زشت ترین اتاقه چون هم دروغ و هم عشق توش اتفاق افتاده  
پدر زنش همون اوان عاشقی گفته بود که یا باید سلین رو از دست بدی یا جونتو و وقتی به سلین گفت شبی که توی فرانسه گذروندن و علاقه ای که بهش نشون داده دروغ بوده ، خودش احساس کرد که جونش رو از دست داد.


کارتال بدبخت ترین و ترسو ترین مردیه که می شه دید و انتقام خطرناک ترین بازی ای هست که سلین داره انجام می ده.
من همیشه عادت دارم فیلمایی که به صورت آنلاین پخش می شه یا می دونم اگه الان نگاه نکنم ممکنه دیگه نتونم ببینم رو نگاه کنم مثلا وقتی دو تا فیلم توی سبد انتخابیم باشه و یکیش عالیه و توی کامپیوترم جا خوش کرده و یکیش در حد متوسطه و  توی تلویزیون پخش می شه ، صد در صد فیلم پخش شده توی تلویزیون رو انتخاب می کنم چون فکر می کنم می تونم یه فرصت دیگه فیلم توی کامپیوتر رو تماشا کنم و بار روانی ندیدن فیلمی که تلویزیون پخش می شد اذیتم می کنه 
گاهی دیده شده حتی فیلم مزخرف رو هم دیدم و خم به ابرو نیاوردم. اصولا آدمیم که دوست ندارم چیزی رو از دست بدم و خیلی چیزا رو به عنوان زاپاس نگه داشتم و هنوز خاک می خوره و خیالمو راحت می کنه که اگه اونی که استفاده می کنم خراب شه ، یکی دیگه دارم که ازش استفاده کنم. 
زاپاس داشتن از هر چیزی یکی از ویژگی های منه ، عادت کردم برای راحت کردن خیال خودم از چیزایی که مورد استفادم هستش دو یا گاهی چندتا داشته باشم.
ولی تو تنها چیزی هستی که یکی هستی ، یکی می مونی.  هیچ جوره از دستت نمی دم و حاضر نیستم معمولی ترین لحظه ها با تو رو با فوق العاده ترین لحظه با بهترین دوستم ترجیح می دم. تو هم باید قول بدی منو برتر از خوش گذرونی های شبانه با بهترین دوستات کنی.

برای تو بهترین دنیا

اصولا خیلی وقتا نور ضعیفی توی ذهن من دیده می شه و باز خاموش می شه ولی الان تصمیم گرفتم نورای ضعیف رو جمع کنم یه جا و  بنویسم 

میم عزیزم نمی دونم از کجا شروع کنم و چی باید بنویسم این روزا انقد اتفاقای مختلف افتاده که نمی دونم چی بگم و مثل یه کسی که می خواد تابلویی رو به کسی بفروشه چطور ازش تعریف کنم که بخریش 

فهمیدن اطرافیانمون راه تو رو می بنده مثل اینه که فکر کنی من برای همیشه هم خونه ت شدم و به خودت بگی راه پس و پیشی ندارم و این تنها گزینه س. ولی اینطوری فکر نکن تو همیشه آزادی من تورو آزاد آزاد می خوام . چند روز پیش که درباره ی پاکی و نجابتم و رفتارم با بقیه ی مردم حرف زدی من به کلی تعجب کردم اولین بارت بود راجع به این قضیه به من افتخار و از من تعریف می کردی.


ولی می خوام از چالشای فکری زندگیم دور شم و نمی تونم .

میم عزیز تر از جانم 

تو باعث شدی آرزوهام لباسشونو عوض کنن و یه لباس دیگه تن کنن مثلا یکی از آرزوهام این بود که برای همیشه این شهرو ترک کنم و برم جایی که نخوام برای لباس عجیب پوشیدنم برای کسی توضیح بدم یا برای گریه کردن و خندیدنم بین مردم 

ولی الان آرزوهای تو آرزوهای منه ، تو هر چیزی که فکر می کنی بهتره من قبول دارم یا می خوام هر کاری که تو می خوای انجام بدم.

آرزوهام تماما شدن تو 

فقط خواستم بگم این آرزوم مثل کسیه که تو لبه ی یه دیوار چند طبقه وایستاده و مردده که بیفته زمین یا بمونه و ادامه بده.

راستش این ترمی که جلو رومه یکم عجیبه هم اینه که بینش اتفاقایی قراره بیفته یا خیلی خوب یا نه و بعد تموم شدنش تازه مشکلات من شروع می شه و باید به فکر این باشم که به طور محکم تواناییمو نشون بدم ولی ازم انتظار نداشته باش که کنکور رو خیلی خوب بدم راستش من تمام تلاشمو می کنم از فردا هم شروع می کنم ولی نه اینکه اگه احیانا موفق نشدم ازم ناامید بشی....

به تمام لحظه های خوب فکر می کنم راستش بودن با تو بزرگترین آرزوی منه ، با تو جنگیدن ، موفق شدن ، شکست حتی ولی نمی دونی توی دلم چه خبره. باید درک کنی که فرصتت به اندازه ی کافی کم هست مثلا بعد دو یا سه سال من به هیچ عنوان نمی تونم تو رو به خونواده م معرفی کنم چون دیگه دیر شده. 

من همیشه تو رو توی خیالاتم مدیر یه شرکت تبلیغاتی خیلی بزرگ می بینم حتی براش اسم گذاشتم حتی واسه آدمایی که کار می کنن و استخدامن اسم گذاشتم ، باهاشون در ارتباطم ، حتی دورادور در جریان کارا هم هستم گاهی بهت سر می زنم برات ماکارون رنگی و شیر هویچ میارم و چون خودم به شیرینی خامه ای علاقه و ارادت خاصی دارم برای خودم شیرینی خامه ای میارم می شینیم می خوریم و من برمی گردم.

باید بهم حق بدی نگران باشم حق بده به فکرت باشم که کارای بی نتیجه نکنی

بهترین روزای عمرمو دارم با تو می گذرونم هنوز با اینکه یه سال گذشته باز هر لحظه دوست دارم صداتو بشنوم ، عاشقانه صدات کنم ، وقتی پیامت میاد می پرم روی گوشیم ، لحظه شماری کنم برگرده ، نگاهم که می کنی قلبم می تپه خیلی وقتا از دیدن تو آب دهنم خشک می شه.

نمی دونم چی توی ذهنته یا چه برنامه هایی داری ولی خیلی وقتا از تو یه تصویرای آبستره می بینم که مثل همیشه قهرمان منی و یه شنل و رو بند زرو تنته و هر جا می رسی یه علامت زی حک میکنی 

تو همیشه یه مرد واقعی لیبرال و الهام بخش و صاحب سبکی ، مثل هیچکسی نیستی خود خود خودتی و مثل خودت منو دوست داری و همیشه چراغ های ذهن منو روشن می کنی ولی خیلی وقتا باتریش تموم می شه و خامووووووووش 

میم عزیزم از چی بگم که احساس می کنم هیچ حرفی نزدم

زیباترین لحظه های عمرم معنویاتم با توعه هر چیزی با تو آرامش با تو ریلکس کردن با تو عشق بازی با تو قدم زدن با توعه 

لحظه به لحظه ی امامزاده تا آخر عمرم با منه ، بوی گل مریم ، اشک های من ، دستای تو و الان با خودم می گم چقد خوبه همسر آدم همراهترین آدم باشه چقد احساس خوشبختی می کردم اون لحظه،  میم عزیزتر از جانم.

از چی بگم از ریختن پلاسکو بگم که روحمو سوزوند و قلبمو به اندازه ی یه دنیا سنگین کرد ، یا هضم سنگین دیدن عکسای معشوقم تو جای دیگه ، یه نوع آلرژی خیلی مزمن و وحشی پیدا کردم که هر لحظه باید برم عکساشو چک کنم و چند بار بالا و پایین کنم و بیرون بیام



میم جان تر از جانم تمام فکرم اینه که بمب توی ذهن تو خنثی شه حالت خوب شه ، مدام به این فکر می کنم که بتونم یه باری از دوشت بردارم با اینکه کنار من وانمود می کنی همه چی خوبه و من می فهمم قلب بزرگ و پر از احساست چقدر صبوره و تحمل می کنه

آرزومه با تو باشم 

آرزومه