محو

نگاهش فقط به کفشاش بود و کمی عصبی بود و به این فکر می کرد که تا به حال پیش نیومده بود خانواده شو تنها بذاره و الان سه روز و دو شبه که پسر کوچیک و همسرشو تنها می ذاشت رضا که دو سه قدمی قبل تر راه می رفت حواسشو پرت کرد 
_به نظر من همین امشب کارو یه سره کنیم ٬منو نگا!
بطری آبی که دستش بودو توی دریا انداخت 
به رضا توجهی نکرد انگار کسی پیشش نیست و چشم رضا به شهرام بود و با قد کوتاهش پشتش می دوید و با دمپایی ابری ماسه ها را به هوا پرت می کرد 
به ویلای قدیمی با پنجره های چوبی آبی رسیدن که از چند متر عقب تر هم می شد تشخیص داد که پرده ها پاره و چرک هستند جوری که نمی توان گفت پرده اصلی طوسی بوده یا سفید 
    شب اول شهرام با پاهایش در را باز کرد و بوی باران و طوفانی بودنش نتوانست او را از حرکت نگه دارد ٬ چند ثانیه بعد رضا همانطور که پلیورش را می پوشید و دمپاییش را پاهایش می کرد بدون اینکه در را ببندد پشت شهرام دوید 
_ وایسا وایسا نذاشتی نیمرومونم درست و حسابی بخوریم 
شهرام برگشت ٬نیم خیز شد : لازم نکرده دنبال من بیای ٬کارمو بلدم برو نیمروتو بخور 
ولی رضا همچنان با قدم های بلند روی ساحل می دوید 
شهرام بدون اینکه کفش هایش را در بیاورد داخل آب رفت و آتقدر سریع در آب راه می رفت می شد صدای سالاپ شلوپ آب را از طوفان تشخیص داد
به قایقی شکسته رسید دستش را داخل قایق کرد چهار میسه ی بزرگ قهوه ای و یک نایلون مشمی در آورد و به ساحل پرتابشان کرد آنچنان زوری پیدا کرده بود که سایر مواقع شاید به تنهایی نمی توانست بلندشان کند 
رضا قبل از شهرام به کیسه ها رسید و صدایش را بلند کرد : چی کار می کنی؟ اینا فردا باید برن اونور 
کلی روش کار کردیم .... وای اون دو تا زنو چی کار کنیم معلوم هست داری چی کار می کنی؟
شهرام کیسه ها را برداشت یکی اش را باز کرد و در آب خالی کرد و رضا همچنان داد می کشید کیسه ها را از دست شهرام می گرفت و شهرام با همان زور او را دور می کرد و زمین می انداخت 
انگار شهرام تمام زورش تمام شد٬ دو زانو زمین افتاد و آنچنان که می توانست گریه کرد رضا هم کناری چهار چشمی به آب نگاه می کرد به تمام کیسه ای که در آب خالی شده بود ولی سفیدی محتوای کیسه در سیاهی شب گم شده بود 
نگاهی به شهرام انداخت دوباره به آب نگاه کرد 
_داغونمون کردی ٬ تا آخر عمرت نمی تونی پول این لعنتیارو بدی ... پولش به کنار چطور می تونی حواب ....
شهرام وسط حرف رضا پرید بلند شد و نیم خیز به چشمانش نگاه کرد : اگه می تونی خودت ببر 
نه تو کیسه تو لباسات قایم کن تو ساکت قایم کن تو اون کله ی پوکت قایم کن 
من نیستم 
_الان می گی که نیستی؟ 
_فردا قبل طلوعم بعد حرکت می تونستم بگم 
و بدون اینکه به رضا نگاه کند و آرام به سمت ویلا نه به سمت دریا نه به سمتی دیگری آنقدر راه رفت که دیگر دیده نشد. 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.