با برگایی به شکل قلب

هوای مطبوعی اطرافم رو فرا گرفته بود با اینکه هیچ وقت از گرما خوشم نمیومد و می تونستم حدس بزنم دمای هوا خیلی بالاست ٬ تابش خورشید اذیتم نمی کرد و حتا نفس تنگی سالهای پیش توی گرمارو نداشتم به گروه همسفرمون پیشنهاد دادم بیایم اینجا و وقتی دیدیم رستوران ساختن همه موافق بودن ناهارمونو همینجا بخوریم٬ صندوق دار وقتی تعجبم رو دید گفت که یک سال و دو سه ماهی هست گوشه ای از کویر ساخته شده و سوپ و نوشابه سفارش دادم از روی میز دو دستمال کاغذی کشیدم و عرق پیشانی و شقیقه م رو پاک کردم ٬ جز من و همسفرام که دوازده نفر بودیم دو خانواده ی دیگه دور میزا نشسته بودن یکی از اونا زن و مرد جوون با یه پسر ده دوازده ساله و یکیشون زن و مرد میانسالی بودن که با اشتهایی عجیب چنگالشان را داخل تکه های گوشت می کردن و تو دهنشون می ذاشتن 
جدا از بقیه تنها در میزی وسط سالن نشستم که رو میزی چهارخونه ی قهوه ای و کرم داشت و روسری نخی ام رو از کیف درآوردم و شال مشکیم رو عوض کردم
     مثل کف دستم اینجاهارو می شناختم ولی الان همه جا واسم ناآشنا بود وجب به وجب کویر رو میشناختم آخرین باری که دانشجوهارو آوردم کویرگردی تصمیم داشتیم یه شب بمونیم ولی باد عجیبی اومد و مجبور شدیم عصر برگردیم از همه بیشتر خودم ناراحت بودم با اینکه می تونستم هر وقت اراده کنم بیام اینجا ولی چشماش لبخندش آرامشش .... حاضر بودم بمونم و همه ی روزهای بعد کویر اومدنمو فدای همون روز همون شب کذایی بکنم . کمی تپل بود و صورت گرد سبزه داشت که موهاشو همیشه کوتاه کوتاه نگه می داشت ترم دو اولین ترمی بود که استادش بودم همیشه رو اسم و فامیلش مانور می دادم و چند ثانیه ای مکث می کردم حتا گاهی دوبار صدایش می کردم به بهونه ی نشنیدن صداش و یا بی توجهی خودم 
_کامران دلاور 
_بله 
_کا م راان دلااورر 
_ببلهه خانم 
گاهی بعد کلاس بهش می گفتم چرا محیط زیست ؟ لبخند می زدو می گفت :پس چی استاد؟
ترم بالایی هارو هم که واسه اردو می خواستن ببرن جوری برنامه رو عوض می کردم که استثناأ کلاس اون هاهم تو لیست باشن 
وایمیستادم تو اتاقم تا ببینم کی میاد سر کلاس همیشه با پاهای پیاده حداقل پنج دقیقه ای دیر میومد و با اینکه من منظم هستم بعد پنج دقیقه وارد کلاس می شدم یه بار که با دوچرخه بودم وسط شهر دیدمش دستش کلوچه ای بود که جای دندان هاش روش دیده می شد از دوچرخه پیاده شدم منو دید کلوچه ش رو پشتش قایم کرد : سلام استاد 
_سلام دلاور ٬ دلاور بودی دیگه؟ 
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
_می تونی دوچرخه رو ببری فردا بیاری دانشگاه؟ ٬ همیشه از خیابون اصلی می رفتم دانشگاه مجبور شدم الان بیام اینجا می ترسم بگیرن دوچرخه مو بالخره با دوچرخه سواری ما خانوما مشکل دارن
نمی دونم چطور شد این پیشنهادو دادم ولی از این خودم خوشم اومد 
سوپمو آوردن و نوشابه ی مشکی رو داخل لیوان ریختم و کمی از اون نوشیدم 
رستوران رو همهمه ی همسفرام گرفته بود یکی گارسنو صدا می زد یکی چیز خنده داری تعریف می کرد و یکی منو صدا زد ولی ترحیح دادم جوابشو ندم

فردای همون روز با ماشینی تا همین جا اومدیم خورشید مستقیم می تابید و من عمیق نفس می کشیدم و این گرما برای سینه م مناسب نبود ساعت چهار و چن دیقه بود من بودم و کامران دلاور درباره ی گیاها حرف زدیم درباره ی بحران کم آبی 
با اینکه پسر درس خونی نبود و امتحاناش رو به سختی می خوند ولی اونقد با شوق درباره ی از بین رفتن محیط زیست حرف می زد دوست نداشتم کلمه ای از کلماتشو از دست بدم با اینکه تپق می زد و خیلی ساده لوحانه صحبت می کرد انگار اون استاد سی و چند ساله بود و من دانشجوی بیست ساله برعکس من خیلی با ادب و چهار زانو زمین نشسته بود بهش خیره شده بودم درباره ی دوچرخه م می گفت و من حواسم به مو و پیشونی کوتاهش بود 

_استاد استاد 
_آها بمونه فعلن دستت ٬می تونی ازش استفاده کنی 
چشماش برق زد و لب های بزرگش باز شد دندون هاش موهاش لپاش همه ش با هم خندیدن 
_من عجیب دوچرخه سواری رو دوست دارم ولی راستش به دلایلی نتونستم بخرم ولی خوب بلدما همین چن سال پیش تو دبیرستان مقام آوردم البته نه اول و دوم ٬پنجم شدم 
لبخند زدم و دوس داشتم ادامه بده 
بلند شد رو به روم وایستاد :خانم ممنونم 
من هم مجبور شدم بلند شم 
گیاهی که تو خوابگاه داشتم به بهونه ای آوردم دانشگاه سر کلاسم بردم تا به عنوان گیاه گرمسیری معرفی کنم اسمش پوتوس قلبی بود برگاش شکل قلب داشتن و گلدونش کوچیک بود جوری که برگاش آویزون بود و گلدون قرمزش دیده نمی شد 
کامران به گل خیره شده بعد کلاس گیاهو دادم بهش گفتم چون دوسش داری مال تو 
گلدون رواز دستم کشیدو من از رفتارش هیجان زده شدم
ترم بعد فهمیدم با من درسی برنداشته و نمی تونست با استاد دیگه ای برداشته باشه . تا در خوابگاهش پیاده رفتم از مسئول خوابگاه کامران دلاورو خواستم گفت این ترم اینجا نیست همکلاسیشو صدا کردم منو دید تعجب کرد گفتم با کامران کار واجبی دارم 
_استاد مگه خبر ندارید ؟ دو هفته پیش یه کوله پشتی برداشت یه گوشی تازه خرید یه گلدون کوچیک از گلایی که سر کلاس میاوردید برداشت و با یه دوچرخه تصمیم گرفت بره دنیارو بگرده البته چند ماهی می شه پی پاسپورتو کارای سفرشه٬ مجبور شدیم چن نفری واسش از دانشگاه وام بگیریم واسه کاراش ولی(خندید) از یه سازمانی قراره پولای مارو برگردونن فک کنم اسمش سازمان جوانانی چیزیه (باز خندید)
من خیره شده بودم بهش اگه می تونستم گریه می کردم اگه می تونستم دو زانو زمین می افتادم می تونستم مشت می زدم رو صورتش 
رفتم 
رفتم 
رفتم 
همون هفته درخواست انتقالیمو گرفتم به تهران 
یه ترم نتونستم کار کنم چون دیر اقدام کرده بودم هیچ دانشگاهی نمی تونستم کار کنم کمی هم سابقه م خراب شده بود واسه از زیر کار در رفتن 

سه ماه بعد تو اداره ی منابع طبیعی استخدام شدم ولی با حقوق خیلی پایین و الان دو سالی هست به فکر دوچرخه مم به فکر گیاهم که برگاش شکل قلب بود .... 
_دکتر جوادی غذاتونو که نخوردین !!!! همه تو ماشین منتطرتونن
بلندشدم
_نمی خورم ٬بریم ....
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.