ترس دستامو ازم گرفته بود و سردش کرده بود ,حمید چهار قدم شاید پنج قدم از من جلوتر بود و حتا یک قدم هم برای احوال من دور بود . همون یه قدم به اندازه ی کیلومترها دور بود . حمید یکی از دستاشو گذاشته بود تو جیب شلوار لیش و پاهاشو اندازه ی شونه هاش باز کرده بود تا تعادلشو حفظ کنه من هم دستامو جمع کرده بود و خودمو بغل کرده بودم . حمید تبحر خاصی تو قانع کردن داشت . قبل عقدمون قانعم کرد تنها زندگی کردن مثل زهریه که اعضای بدن آدمو کم کم از کار می ندازه
یا موقع خونه خریدن قانعم کرد خونه ی کوچیک یک خوابه بهتر از خونه های بزرگ و جاداره
و همین الان رو به روی سربازی ایستاده بود که فکر می کرد هیچ چیزی راجع به زندگی ما نمی دونه . عادت نداشت بلند حرف بزنه و همیشه حواسش به نفوذ کلماتش بود , قضیه ی نفوذ همون قانع کردنه
صدای حمید بلند شد و من هم تونستم حرفاشونو بشنوم از روی شوفاژ بلند شدم دستامو باز کردم و چشمامو جلوتر بردم
_چرا نمی فهمید آقا این مرد مریضه
سرباز بازوهای حمیدو گرفت و از دور بازو های من رو گرفت :مواظب حرف زدنتون باشید تا دو روز اینجا وایستید نمی ذارم برید تو , به من ربطی نداره تحت مراقبته .... مراقبت ویژه ی نظامی و پزشکی
تازشم این آقا .... هیچی مهم نیس
دستشو از بازوی حمید برداشت لب هاشو غنچه کرد و و دستگیره ی اتاق رو محکم گرفت
حمید دستشو از جیبش در آورد رهاش کرد و گفت:
_چه اتفاقی افتاده ؟ این آقا چی؟ من حق دارم بدونم (برگشت و منو نشون داد) همسرم حق داره بدونه پدرش چی کار کرده یا چی شده؟
سرباز ثانیه ای به من نگاه کرد کلماتو توی دهانش جوید قورت داد
_بله حق داره شما هم حق دارید (لبخند تلخی زد ) پدر خانومتون دو روز پیش تو بند خودشون خودکشی کردن با چن تا قرص.
پنج قدم فاصله رو به دو قدم رسوندم و حمید دو قدم فاصله رو به یک قدم کم کرد .... دستامو اگه دراز می کردم می تونستم بگیرمش و بتونم تعادل از دست دادمو جبران کنم
نه به بابا , نه به خودکشیش نه حتا به سالها موندنش تو زندان فکر نکردم
فقط به خودم فکر کردم و حمید تمام وجودمو گرفت
یک قدم هم زیاد بود , خیلی زیاد