با تشکر .... دوست شما حاتم

مثل همیشه روی تخت قدیمی با رو تختی طوسی رنگ و رو رفته با خط های زرشکی نشسته بود و بالش بلند و بزرگی کنار دستش می ذاشت و به اون تکیه می داد . همیشه جوراب مشکی به پاش می کرد و اتاقش بوی چیز تلخی و خنک مثل قهوه می داد ولی همیشه عادت داشت چای غلیظ بنوشه . اولین بار که دیدمش کتاب هفت اورنگ جامی رو گرفته بود جلوی چشماش به بالشش تکیه داده بود و آروم می خوند . به من لحظه ای توجه کرد و دوباره خطوط خط خطی هفت اورنگشو خوند . از اون روز یک سال و دو سه ماهی می گذره ولی چشماش کم سو تر شده و کم حرف تر از قبل . 
  همون اولین روز درباره ی چایش با دقت زیاد و جزءیات توضیح می داد . من که چای دم کردنو خوب بلد بودم با این توضیحات به خودم شک کردم و کمی استرس گرفتم که واقعا می تونم چای غلیظ با ده دقیقه دم شده و نیمه پر و بدون افزودنی با یک پیمانه چای از یک ظرف و کمی چای از ظرف دیگه درست کنم یا نه . درباره ی نهار و حتا تمیز کردن وسایل عتیقه ی خونه ش هیچ تاکید و نکته ای نگفت و فردای روز کاریم وقتی برمی گشتم غذارو کامل می خورده و حتا تکه ای باقی نمی ذاشت . چن باری بدون حوصله غذا پخته بودم .مثلن همین سه روز پیش پسر کوچیکم حال خوشی نداشت و باید پیش دکتر می بردمش صبح که رسیدم برنج و رب و کمی سیب زمینی رو قاطی کردم و دم کرده ،نکرده ازش خداحافظی کردم و بیرون اومدم فرداش با تعجب با قابلمه تمیز رو به رو شدم, دریغ از برنجی .... دوست داشتم سوال بپرسه از همسرم که رفته روستا کشاورزی کنه و ماه ها یاد ما نمی افته دو تا پسرم که یکیش بعد دبیرستانش می ره تلویزیون تعمیر می کنه و پسر کوچیکم که همیشه غر می زنه که نمی خواد پیش مادر و پدر پیرم بمونه 
   نمی تونستم با خودم بیارمش به پسرام گفته بودم تو تالاری کار می کنم ولی فقط صبحا می رم غذا درست می کنم و بر می گردم 
   قبل اومدن می ترسیدم از اینکه پیرمردی تنها یه کارگر زن می خواد ولی دلو به دریا زدم , پولش وسوسه م کرد و حتا گاهی می ترسیدم از اینکه کلمه ای با من حرف نمی زنه ولی بعد از چن ماه برام عادی شد که بیام کلیدو پشت در بچرخونم لباس روییمو روی جا رختی بندازم  و بدون اینکه کسی باهام حرف بزنه روسری سرمه ایمو ببندم و از پشت سرم گوشه هاشو گره بزنم , دمپایی ابری به پا کنم و برم سراغ آشپزخونه و پول همون روزو بدون کم و زیادی روی میز ببینم . 
    چای غلیظ و دو تا قند همیشگیو بردم اتاقش درو بستم و پشت میز آشپزخونه نشستم براش نامه نوشته :
شما که رغبتی با صحبت کردن با من ندارید (از اومدن این جمله به ذهنم حس خوبی بهم دست داد کلمه ی رغبت و صحبت می تونست منو خوش جلوه تر کنه ) ولی من به شما به عنوان دوستی همیشگی نگاه می کنم شوهرم جواد دو سالیه رفته روستای خودشون کشاورزی می کنه فکر کنم چیزایی مثل سیب زمینی و گوجه برداشت می کنه و گاهی انگورم بین محصولاش هست ولی پولی که ماهیانه شاید برامون بفرسته ,حتا خرج لباس یکی از بچه هام نمی شه همون روز اولی که رفت به خاطر من نرفت به خاطر بچه هام نرفت به خاطر همسر دومش رفت و من .....
نوشته هام دو صفحه ای شد تا کردمش روی میز گذاشتم 
مرغ رو با مخلفات رو اجاق گذاشتم , برنج رو آماده کردم و رفتم .... پولم کنار نامه روی میز جا مونده بود ولی برنگشتم حتما متوجه می شه که یادم رفته و فردا که برم پول دو روزو از همون جا بر می دارم 
به سمت خونه ی مادرم رفتم و پسر کوچیکمو برداشتم و با اتوبوس به خونه رفتیم 
فردا کلید رو پشت در پیچوندم لباس روییمو درآوردم , روسری سرمه ایمو سر کردم و رفتم تا چای درست کنم 
روی میز فقط پول یک روز گذاشته شده بود و از ظرف های نشسته ی دیروز خبری نبود.... کاغذی بود که باز کردم و خوندم :
من از شما تقاضا می کنم دیگر زحمت نکشید و آدرس خانه ی مرا فراموش کنید
با تشکر 
دوست شما .... حاتم 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.