سر جا

از عصبانیت کنترلمو از دست داده بودم صورتم سرخ شده بود پلکام می پرید و نفسم بالا نمیومد چن ثانیه ای به صورت دکتر بهرامی نگاه کردم با نگاهم بهش خط و نشون کشیدم و کاغذا رو رو میز انداختم وبا قدم های بلند و سریع اتاق جلسه رو ترک کردم.
    شب بر خلاف همیشه دیر اومدم خونه مادر روی زمین کنار بخاری خوابیده بود و خس خس کنان نفس می کشید 
مستقیم سمت حمام رفتم , زیر آب سرد به چشمای مرتضی , دستای آقای جعفری , و لبخندای ناهید موزمار فکر می کردم و به بیکاریم ....
نمی توستم به مادر توضیح بدم بیکار شدم و دلیل این کار چی بوده ولی دوست نداشتم دیگه بر گردم به اون شرکت . اون شرکتی که بعد از دکتر بهرامی قدیمی ترین کارمندش به حساب میومدم . یادمه بعد از من و آقای جعفری, ناهید و بعد مرتضی استخدام شد. مرتضی پسر پر شور و شوخی بود ولی کار بلد نبود رشته ی تحصیلیشم عمران نبود ولی خودم مسءولیت آموزش دادن اصول پروژه رو به مرتضی به عهده گرفتم و مهندس بهرامی اصرار داشت مرتضی تو شرکت بمونه . حقوقش اولا کم بود ولی رفته رفته حقوقش با پروژه هایی که بهش می دادن به اندازه ی حقوق من رسید. مرتضی سر به سرم می ذاشت که یا بیا ناهیدو بگیر یا خواهر خودشو منم که اولا از شوخیش خوشم میومد می گفتم ناهید که به من نمیاد ولی خواهر تو مورد خوبیه 
     چند ماه دیگه فهمیدم مرتضی هیچ خواهری نداره , سه تا برادر داره که با پدر و مادربزرگش زندگی می کنن 
ناهید دختر پر افاده و خوش بر و رویی بود ولی اخلاقای عجیبی داشت مثلا خیلی پر توقع و حساس بود چند وقت پیش مجبور شدیم برای تولدش با پولی که چند نفره گذاشتیم براش سرویس طلای گرون قیمت بخریم اونم به خاطر اینکه همیشه تو جمعامون می گفت تنها چیزی که می تونه خوشحالم کنه طلاس 
 ناهید دو سال پیش تو یه روز مرداد خیلی اتفاقی به فاصله ی دو سه هفته بعد از خبر خواستگاری مدیر پروژه ی برج سعادت ازدواج کرد . همونجا هم زندگی کردن تا اینکه پنج ماه پیش ازش جدا شد و باز هم خیلی اتفاقی و شاد خبر جدا شدنشو تو شرکت داد و حتا اعلام کرد شب همه شام مهمونشن .... ولی کسی نرفت 
    مرتضی دقیقا روز تحویل پروژه ی پاساژ شوقی اومد اتاقم و سر صحبتو درباره ی ناهید باز کرد . گفت :به خاطر تو از اون مرده طلاق گرفته . دیگه عادت کرده بودم حرف های مرتضی را جدی نگیرم ولی وقتی که رفتم پروژه ی نهایی رو نشون بدم دیدم ناهید با مانتوی عنابی و شال سفید گل گلیش کنار مدیر پاساژ با لبخند زشت همیشگیش نشسته بود . مدیر که تعجب منو دید گفت :ایشون مهندس هاشمی هستن با تغییراتی که تو پروژه می خوام ازتون ,ایشون باهاتون همکاری می کنن . 
شوکه شده بودم که چطور ناهید تونسته قانعش کنه که تو این پروژه دست داشته باشه و حتی بهش نگفته بود که ما با هم تو یه شرکت همکاریم
مدیر پاساژ پاکتی به من داد و گفت : این هم دستمزد کاریتون تا الان ,بقیه شم خدمتتون تقدیم می کنم 
به همین سادگی ناهید شد همکار بزرگترین پروژه ی کاری من تا اون روز 
    خنده های نحسش 
صدای نازک ناز دارش 
تلفن های شبانه ش 
آدمی بود که نمی شد کنترلش کرد 
پروژه ی بعدی ای که به عهده گرفتم دکتر بهرامی تایید نکرد 
گفت با گروه خودم نمی تونم کار کنم و واسه کار احتیاج به گروه خانم مهندس ناهید هاشمی هم دارم 

لبخندای با کنایه ی ناهید ....

پروژه , ناهید , شرکت , همه چی دست به دست هم داده بودن من وارد کاری شم که دیگه علاقه ای بهش ندارم . عصبی شدم و بدون اینکه به کاری که می کنم فکر کنم نامه رو به دکتر بهرامی پس دادم گفتم بدیدش مهندس هاشمی و گروهشون انجام بدن 
فرداش هیءت مدیره , مهندسای شرکت برای من جلسه گذاشتن و من گوشه ای روی صندلی نشستم و به مرتضی نگاه می کردم که چشماش ازشیطنت برق می زد ولی تنها کسی بود که هوامو داشت و با تصمیما و دلیلای مسخره ولی قانع کننده من به خاطر از زیر کار در رفتن پروژه ی پر منفعتی برای خودم و شرکت, از کار بی کار شدم 
    زیر پتو جمع شده بودم و کلمه هارو بالا و پایین می کردم که به مادر بگم حالم زیاد خوش نیس و باید استراحت کنم و امروز به همین دلیل سر کار نرفتم
اتاقم به تنهایی طبقه ی بالای خونه بود و مادر از پایین پله ها صدام زد : شاهین جان پسرم به همکارت گفتی حالت خوب نیس اومده ببیندت
سرمو از پتو بیرون آوردم بدنمو صاف کردم 
_ کی؟ کدوم همکارم؟
_ خانم هاشمی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.