٢

   عصبانی شدم قلبم به تپش افتاد گوشیمو انداختم تو کیفم یه تاکسی گرفتم به سمت چهارراه سعدی و رفتم که رفتم . دوست داشتم برم کارگاه نمایش عمو رضا رو ببینم ولی دوست داشتم برم غرق شم تو مردم غرق شم هم زده شم .... 
من در عین حال که مردمو دوست دارم , مردمو دوست ندارم ازشون دوری می کنم .... دوست دارم دورو برم پر باشه از آدم ولی همشون ناشناس باشن 
سعدی شمالی پیاده شدم جاری شدم توو مردم 
اگه همه ماهی باشن من لاک پشتم .... لاک پشت واقعی نمی خواستم تا خونه دست به گوشیم بزنم می خواستم برم دو تا دونات شکلاتی بخرم برم خونه ولی زنگ زد واقعن زنگ زد دقیقن موقعی که می خواستم برم خونه نجاتم داد لاکپشتو از آب انداخت بیرون گفت الان وقتش نیس .... راست می گفت الان وقتش نبود 
شنا کردم دست و پامو باز کردم برم سمت ساحل 
دیدمش 
تو راهم چیزی دیدم گفتم باید بخرمش همونجا کادوش کردم باقی کاغذ کادو رو گذاشتم کیفم و این بار به جای اینکه دست و پا بزنم برم جایی سوار قایق مخصوصم شدم و پارو شدم 
دیدمش .....
هدیه رو بهش دادم با نایلون پلاستیکی زشت نمی گرفت هی می گفت من نمی تونم بگیرم سمت دستاش می بردم خودم شرمنده شده بودم چون چیز خیلی شگفت انگیزی نبود و یه کره ی زمین ساده بود که خودم دوستش داشتم ولی از اینکه براش خریدم خوشحال بودم 
دنیامو کادو کرده بودم داشتم می دادم دستش و نمی گرفت با نایلون زشت زرد می بردم طرفش ازش خواهش می کردم بگیردش نگهش داره 
نمی دونست چی بگه چن تا ازش سوال پرسیدم چشماشو از حواس,پرتی باز و بسته می کرد , نگاهم می کرد متوجه نمی شد چی می گم  
سوار قایقم شدم رفتم سمت کتابفروشی 
 داشتم یه شعر از شاملو می خوندم 
دوست داشتم براش بخونم اما دوستم خانوم میم صدام کرد می خواست نظرمو درباره ی یه کتاب بدونه 
کتاب شاملومو گم کردم 
صفحه شو گم کردم 
ولی وقتی رسیدم خونه دنبال کلماتش گشتم و پیدا کردم
اولین روزی که پولامو تونستم جمع کنم کتابی که بایدو می خرم اومد 
دیدمش 
خیز برداشت سمت کتابا 
تمام دو سه ساعت گذشته مثل کاغذ سفیدی محو شده بود 
داشتم نگاهش می کردم .... یکی از بهترین چیزهایی که زندگی منو تشکیل داده زیر نظر گرفتن بقیه س یه گوشه وایستی کارها , نگاه ها حرکات بقیه رو زیر نظر بگیری
نگاهش می کردم و به کتابا نگاه کرد 
یه کتاب بردم سمتش اسمش بنفش بنفش های جهان بود 
تک تک نقطه های صورتش خندید .... حس کردم 
به ذوق من خندید و ذوق کرد 

ازم خواست کتاب انتخاب کنم از یه طرف دوست نداشتم چیزی بخره از یه طرفم مغزم یاری نمی کردم دوست داشتم وقت داشتم فکر می کردم 
بهم پیشنهاد عدد داد 
عدد بده 
عدد بده 
این .......... عدد بده
شور و حال عارفانه را عدد بده 
ولی نشد , جواب نداد
انتخاب توی اون لحظه مثل مسابقه ی تلفنی می موند باید همون لحظه جواب می دادی و مجری پشت تلویزیون هی می گه وقتت اینقدره زود جواب بده 
آخرش یه جواب دادم .... شاید جواب درستی نبود ولی درست ترین جواب اون لحظه بود 
امتیازو گرفتم 
به گزینه های بعدیم فکر کردم 
خونه که برگشتم کتابو کنار تختم گذاشتم دوست داشتم تا صبح بخونم تمومش کنم ولی خیلی خسته بودم تمام چشمم آلارم می داد که اگه منو نبندی می بندمت و از یه طرفی حیفم میومد اگه کتاب تموم بشه چی؟؟؟؟؟؟؟
بستمشون 
چشمامو 
کتابو 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.