صادقیه

از اتوبوس که پیاده شدم انگار که منتظر کسی باشم به اطراف نگاهی کردم آدم های مسافر همیشه غمگینن چه سفر خوبی براشون باشه چه مجبور باشن جایی رو ترک کنن و من یکی از اون هزاران هزار آدم غمگین بودم . داخل رستوران ترمینال ساندویچ همبرگری سفارش دادم و کاغذ آدرس هارو از داخل کوله م در آوردم و یکی یکی مرور کردم . همشونو از نزدیک ترین آدرس به دورترینش از ترمینال مرتب کردم و برنامه ریزی کرده بودم تا فردا عصر تمام کارهای مربوط به این شهر رو انجام بدم و برگردم. 
    سوار موتور سیکلتی شدم که راننده ی آن مرد مسنی با کلاه لبه دار بود که از پشت فقط از قسمت پایین سرش مو داشت که آن را بلند کرده بود و با کشی بسته بود. کاپشن بادی به تن کرده بود که با حرکت باد توی کاپشنش جمع می شد و من گاهی مجبور می شدم از این تن پر از باد بگیرم تا نیفتم . بالاخره پیاده شدم و وقتی چشم های پیرمرد راننده رو دیدم متوجه شدم رنگ یکی از چشماش با دیگری فرق داره و با هر بار نگاه کردنش ، آدم یاد آدمک های داخل شهربازی با یه ترس مضحک می افته 
  زنگ درو زدم دختر کوچیکی بعد از اینکه خودمو معرفی کردم درو باز کرد. مردی جلو آمد و دست داد و با احترام منو به خونه راهنمایی کرد و زن جوانی وارد پذیرایی شد و دختر کوچیکو بغل کرد و روی مبل رو به روی مرد نشست . به نظر میومد سن مرد دوازده تا پونزده سالی بیشتر از زن باشه ولی از نگاهایی که به هم می کردن بدون اینکه چیزی بگن معلوم بود علاقه ای عمیق به هم دارن دختر کوچیک بلند شد و شکلات به من گرفت دستمو بلند کردم و یکی از شکلاتای آبنباتی با طعم لیمو رو توی دستم گذاشت و برگشت کنار مادرش نشست و پاهاشو روی مبل آویزون کرد . مرد آرامشی داشت که حس کردم اگه دو روز اینجا بشینم ممکنه سر صحبتو باز نکنه ولی زن جوان که کمی بی قرار بود شروع به صحبت کردن کرد: ببینید راستیتش خیلی سخته این موضوع ولی ما سریع به یکیش احتیاج داریم .... بینیش رو بالا می کشید و دندوناشو به هم دیگه فشار می داد . کمی از رفتارش موقع حرف زدن اذیت می شدم و مرد با طمانینه و با آرامش پاهایش را روی پای دیگر انداخت و دستاشو به هم گره کرد و افسار این بی قراری رو به دست گرفت و بقیه ی حرف همسرشو ادامه داد : ما هر چه سریعتر به این اتفاق احتیاج داریم 
- گفتید پسرتون چن سالشه؟ 
   از گفتن این سوال پشیمون شدم و هیچ احتیاجی به پرسیدنش نبود
زن نفس عمیقی با آه کشید و با اینکه من و مرد دو متری فاصله داشتیم ،صورتش رو نزدیک من کرد و آروم گفت:
-عرض کردم دوازده سال
کمی فکر کردم که داشتن فرزند دوازده ساله برای زن جوان زیاد است و فکرم رها شد به چیزهای بی ربط اینکه چن سالگی ازدواج کردن؟ یا ممکنه مادر پسر این زن نباشه ولی از بی قراریش و پا کوبیدنش به زمین می تونستم مطمئن شوم که مادرش همینه
- آقای مرادی گوشتون با منه ؟ اگه فردا آماده نیستید پس فردا روز خوبیه آخر هفته س 
-بله بله حواسم با شماس.... بله ؟ (به خودم برگشتم ) نه نه نمی شه این هفته نمی شه من یادم رفت اولش خدمتتون عرض کنم باید یه هفته منتظر بمونید من اومدم اینجا که بدقولی نکرده باشم و ببینمتون و شما خیالتون راحت باشه کلکی تو کارم نیست 
مرد گفت : این هفته نمی شه؟ 
بلند شد رو به روی من و پشت زن جوان وایستاد 
_پسرم حالش زیاد خوب نیس درد می کشه , یه روزم یه روزه متوجهید؟ 
چشماشو درشت کرده بود و حالا زن جوان هم دخترش رو که بهش تکیه داده بود رها کرد و ایستاد 
من که تو شرایطی بدی گیر کرده بودم همونطور که نشسته بودم سریع جواب دادم: من متاسفم ولی همه چی جوره.... اصلا همین شنبه خوبه؟ من برم خونه کارامو انجام بدم و برگردم 
_واقعا؟ 
_واقعا؟
انگار که روی آتش آب ریخته باشم 
_بله خیالتون راحت 
قلبم تند و تند می زد و مرد مقداری پول توی جیب بلوزم گذاشت 
 از خونه شون بیرون اومدم 
راننده موتور به درختی تکیه داده بود سوار موتور شدیم و حرکت کردیم و در راه مدام به این فکر می کردم که چطور می توانم در عرض سه روز کلیه با گروه خوبی A+ پیدا کنم . از چند روز قبل از اومدنم می دونستم کلیه ای که براشون در نظر گرفتم دیچگه جور نشده ولی با اون حال دلم نیومد بهشون بگم و اومدم تا رو در رو بگم اون هم از هیچ وقت به یه هفته , بعد به سه روز تغییر کرد 
 راننده صدایم زد : پسرم نگفتی!کجا باید برم؟ 
_ عمو جان صادقیه 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.