مهپاره جانم

می خوام برات نامه بنویسم البته نه از اون نامه هایی که باز کنی از حال من با خبر بشی , نامه ای که نوشتم و تو توشی ولی عطر گل یاسش می پیچه همه جا و اگه امروزو دوست داشتی به خاطر بسپاری یه روزی برگرد به این صفحه .... لپ تاپ یا گوشیتو باز کن یه نیو تب از مرورگرتو بزن چن تا حرف انگلیسی تاپ کن اینجا باز شه با موست بیا پایین خیلی پایین خیلی خیلی پایین شاید مجبور شی بری آرشیو از طریق تاریخ بگردی .... 
    وقتی که نزدیک آجودهیا یا به زبان انگلیسی آیودهیا بودی من با اتوریکشا یا همون موتور سه پاچه ی خودم که تازه خریدم منتظر قطار بودم . حتمن تا الان کلافه شده باشی از جمعیت و سر و صدا و آدمای جورواجور ولی وقتی برسی قول می دم جبران کنم تا اذیت نشی . راستش اینجا برای من خوبه آدمایی می بینم که همشون مهربون و ساده و پر از احساساتن 
تو رسیدی اومده بودی یه دختر مو بلند و سیاه با چشمای سیاه به نام خودمو ببینی و من گلایی که برات چیدمو دادم بهت گفتم خیالت راحت اینجا از بس گل زیاده باید واسه رشد بقیه شون یه سریشون چیده بشه , به موتورم سوارت کردم و گفتی سفر تا به حال همچین چیزایی ندیده بودی و با تعجب می گفتی حتا روی زمین قطار هم نشسته بودن و آواز می خوندن . خال هندوی منو دیدی و لبخند زدی وسط راه ازم پرسیدی این خالای دخترای اینجا که وسط ابروشونه چه معنی ای داره منم بهت توضیح دادم توو آیین هندو مرکز انرژی آدم چاکرا یا وسط ابروی هرکسیه و حتا برای وفاداری یه پیوندی هم ازش استفاده می کنن 
کلمه ی وفاداری برات جالب بود 
ازم خواستی بچرخم تا لباسمو ببینی یا جواهراتی که گردن و دستام انداخته بودمو برانداز کردی اولین کارم این بود که ببرمت یه بوتیک نسبتا خوب یه لباس بلند آبی کم رنگ انتخاب کردی و همونجا پوشیدی و دوباره خیره شده بودی به خال بین ابروهام 
باید بهت بگم که اینجا رودهایی که داره همش مقدسه مثل آتش برای زرتشتیان و همه فکر می کنن بودایی ها هندوها کافرن ولی اینطور نیس تو باور نکن اینا فقط یکی رو می پرستن و الهه هایی که دارن درواقع تجلی و نشانه ای از یکیست 
از الهه ها, الهه ی عشق و مرگ رو بشناسی .... کافیه 
الهه های زیادی هست ولی این دو تا بیشتر به کار میاد. بهت گفتم اینجا همه چی مقدسه از آدما و گلا و طبیعت گرفته تا غذاها و حشرات و حیوون ها باز خندیدی . وقتی خندیدی دندونات زیر لبات مث چراغ روشن شد ذوق کردم 
گنبدای خونه ها و معابد و مراکز مختلفو می دیدی و سرت بالا بود و من هی حرف می زدم تا به جای اونا به من نگاه کنی و از یه خیابونی گذشتیم که یه رود کوچیک داشت و می شد نشست لب آب و خنکی آبو حس کرد ولی من دوست داشتم ببرمت یه جای خلوت. رسیدیم مرکز شهر , پر از رنگ بود و همه واسه فروش یه چیز داد و فریاد می زدن یکی ساز بادیشو می زد یکی کنارش آواز می خوند رفته بود تو حال خودش , یکی از پیرمردا که لباس زرد به تن داشت شمع می فروخت شمع های رنگی ....بعد یهو صدام کردی گفتی اینا به چه زبونی حرف می زنن و تعجب کردی چرا زبونشونو متوجه می شی من گفتم اینا همه به زبان تو حرف می زنن گفتی چطور ممکنه ؟ ینی به چه زبانی حرف می زنن؟ منم گفتم مهم نیس تو هر زبونی باشی متوجه می شی .... بدون اینکه ازت درخواست کنم دستاتو دزدیمو می خواستم سریع از اونجا بگذریم دستات خیلی گرم بود و به تو همه برخورد می کردن و تو حواست به اونا بود فک کنم به پاپوش مردها یا شال برعکس دخترا هم نگاه می کردی و لبخند می زدی من اونقد دورت کردم که به یه خیابون خلوت رسیدیم که تعجب کردی چرا جمعیت کمه منم گفتم چون فقط محل رفت و آمد با وسیله ی نقلیه س باز خندیدی سوار اتوبوسی شدیم که پر بود از مسافر مجبور شدیم بشینیم روی زمین جلوی من نشستی و تصور کردم باز می خندی و ذوق کردی 
بردمت طبیعت بازو بهت نشون دادم گفتم عینک بزن ولی سعی کن هرچند وقت یه بار در بیاری من چشماتو ببینم رسیدیم به باغ گل پیاده شدی و به اطرافت نگاه کردی حس کردم از بوی گلا مست شدی 
گلای زرد , سفید , بنفش, انبه, سرخ چینی و بهت گفتم اینارو مردم واسه الهه ها می کارن ولی به نظر من گل بنفش مخصوص الهه ی عشقه خندیدی و رها شدی توی باغ گل با دو دست گرفتمت و پیچوندمت سمت کوه بلند , گفتم رشته کوه های هیمالیا اونجاس اونجا بام دنیاس ...... خندیدی و من می خواستم بغلت کنم بگم چرا آخه اینقد ذوق می کنی! 
نشستیم وسط باغ و تو سرتو زمین گذاشتی و چای نوشیدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم 
بهت گفتم چن نفرو می خوام نشونت بدم مثل هارش , مایوری ,شیلا , هارش , توریا و از همه مهمتر مهپاره جان جانانم 
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم بمبءی اونجا رفتیم رستوران خوبی نشستیم و از من خواستی من برات سفارش بدم ومن چیکن کراهی برای خودم و برای تو خورش کاری و سالاد میوه سفارش دادم .... از طعم غذا خیلی خوشت اومد ولی پشت سر هم نوشیدنی می نوشیدی تا طعم تند و تیز کاری گم بشه و حالا من بودم که می خندیدم و تو هم با من خندیدی دستامو دور بازوت گره کردم و چن دقیقه همچنان خندیدم 
رفتیم شیلا رو ببینیم دوست خوبم که باهاش تمام هندوستانو گشتم دختر زیبایی که موهاشو همیشه دم اسبی می بنده و شال رنگی برعکس دور گردنش می ندازه و کفش های دست ساز می پوشه دیدیمش و تو گفتی از دیدنش خوشحالی و راست می گفتی و چشمات می درخشید من گفتم شیلارو ببین خیلی شبیه توإ با اینکه دختره نگاهش کردی و گفتی آآآآآرررررره چه جالب که شبیه منه 
   باهاش بازار محلی رو گشتیم و یه جا نشستیم بین مردم گفتیم و خندیدیم و چن تا آواز خوندیم 
   همون موقع ابراهان پسر چست و چابکی که صادرات پارچه داره و پدرش مدیر مرکز معادن طلای هندوستانه اومد و اونقد حرف زد هممون فقط بهش نگاه کردیم , می دونی چیه ابراهان هم شبیه توإ 
رفتیم یه جایی و چای و دونات خوردیم و شیلا بستنی سفارش داد ,به نظر من هر جای دنیا بری می تونی دونات پیدا کنی دونات پر احساس ترین شیرینی دنیاس که به هر زبان و فرهنگی حرف واسه گفتن داره بهت گفتم چشماتو ببند و بخورش 
از اون دوستام جدا شدیم دستاتو گرفتم بردمت بالا شهر که پر از خونه ها با گنبد های کار شده و بناهای زیبا بود بهترین و زیباترین خونه ی اون منطقه برای مهپاره بود , وارد شدیم, ازمون بهترین استقبالو کردن 
نشستیم روی بهترین صندلی ای که تو دنیا وجود داره بوی یاس تمام اتاقو گرفته بود و همه ی اتاق پر از ظرفای کوچیک پر از آب و شمع رنگی بود و فرش ایرانی زیر پامون می درخشید 
مهپاره اومد پر ابهت ترین آدم دنیا 
پر احساس ترین و دیوانه ترینشون 
مهپاره شبیه ترین آدم به تو بود 
توی گوشت بهت گفتم دیگه هیچ وقت تعجب نکن اینجا همه شبیه توأن 
همه ی مردم اینجا 
تو مردمی .... مردم اینجا 
خندیدی 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.