دور انداختنی ها

وارد که شدم سراغ آینه رفتم که جلوی در بود. می خواستم ببینم از یه ساعت قبل تا الان چقدر پیر شدم . دستمو روی گونه هامو دور لبم کشیدم. موهای قهوه ایمو چن بار باز و بسته کردم و بهرام رو تصور کردم که ممکنه از چه مدل مویی خوشش بیاد، چشمم به بسته های چسپ زخم و چند تکه پنبه و دو شیشه ی نیمه پر الکل افتاد که نامرتب جلوی آینه ریخته شده بود. شیشه های  الکل رو باز کردم هر دوشو بو کشیدم و دو تا یکی کردم و ظرف خالی و پنبه ها رو انداختم داخل سطل آشغال و چسپای زخم رو دستم گرفتم. بالای آینه عکس زنی با موهای کوتاه مشکی بود که لبخند مصنوعی به دوربین زده بود

روی کاناپه ی صورتی رنگ نشستم پاهامو روی هم انداختم و به تکه تکه ی خونه نگاه کردم .خونه ی قدیم ساخت که دیوارای سفیدش کدر شده بود و در همه ی اتاق ها قهوه ای رنگ بود که جلوه ی خوبی به خونه نمی داد. چشام همه ی خونه رو دنبال کرد.  آباژور طوسی، تلویزیون کوچک ، بوفه ی به هم ریخته از ظروف قدیمی . رفتم سراغ آشپرخونه . بدون اینکه خیلی دنبال سبد کمک های اولیه و دارو بگردم روی لباس شویی سبد بزرگی دیدم که دارو ها با نایلون های مجزا توش انداخته شده بودن چسپ زخمو انداختم توش و قطره ی چشمی کنار بسته دیدم بازش کردم و یه قطره به چشم راست و یه قطره به چشم چپم ریختم و دارو ها رو تک تک نگاه کردم از اسماشون سر در نمی آوردم چین ولی باید برای بیماری قلب باشن . از بین دارو ها قرص مسکن پیدا کردم و یکی باز کردم و بدون آب قورت دادم. 

  در اتاقی رو باز کردم . اتاق سنا بود . رو تختیشو مرتب کردم صورتی رنگ بود که شکل دو تا عروسک باربی روش بود . روی دیوارای اتاق پر از کاردستی و نقاشی بود . نقاشیارو نگاه کردم که پایین همشون چند کلمه ای نوشته شده بود : عزیزم عالیه .... مامان ناهید . آفرین دختر گلم.... مامان ناهید. فرشته کوچولوی من دوستت دارم .... مامان ناهید و چند نقاشی آخر که چیزای کمی توی نقاشیش داشت پایینش با امضا نوشته بود : بابا

چشمام با قطره ای که زده بودم می سوخت و تند و تند پلک می زدم

 من و  بهرام پنج سالی هست که همکاریم و اون مدیر برنامه ریزیه و من تو قسمت انفورماتیک شرکت کار می کنم و کار مشترکمون بیشتر از بقیه ی همکاراس . دو سال پیش اولین نفر بیماری همسرش رو با من درمیون گذاشت و اونقد ناراحت بود که من پیشنهاد دادم قسمتی از کاراشو به من بسپاره تا به همسرش بتونه بیشتر رسیدگی کنه . درباره ی گرفتگی رگ چشماش هم یه چیزایی می گفت و شش ماه پیش بود که رگای قلب همسرش گرفت و توی بیمارستان فوت شد و چن ماهی شرکت نیومد و اولین روزی که اومد انگار ده سال پیر شده بود و تو این مدت من به مدیر پیشنهاد داده بودم کارای بهرامو انجام بدم و مطمئن بودم برمی گرده. لبخندی روی صورتش نمیومد همه حال دخترش رو می پرسیدن و من حال خودش رو. یه هفته که گذشت برای ثبت برنامه ی ماهانه اتاقم اومد و نشست تا توضیح بده، من امضا کنم و بره. ولی کاغذ و سی دی رو کنار گذاشتم صندلی چرخدارمو سمتش چرخوندمو گفتم: آقای نوروزی من حاضرم باهاتون ازدواج کنم . ما می تونیم زندگی جدیدی با هم بسازیم ، سنا هم از تنهایی در میاد . شما باید زندگی کنید و با شناختی که از هم داریم زندگی آرومی پیش رومونه .من می تونم با پدرم صحبت می کنم .                                                                                 تمام زمین و با چشماش برداشت و سنگینی زمینو انداخت تو چشمام بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون . من از پیشنهادم پشیمون نشدم ولی چهار روز هیچکس ازش خبری نداشت و گوشیشو خاموش کرده بود تا باهام تماس گرفت . استرس گرفته بودم که ممکنه چی بهم بگه .

-        می تونی یه مرد شکست خورده و یه دختر هشت ساله ی افسرده ی بی مادر رو تحمل کنی؟ تو فرصتای زیادی می تونی داشته باش و با زندگی با من باید قید خیلی چیزارو بزنی

صداش می لرزید از دور بغلش کردم و گفتم: هرچیو حاضرم با تو تحمل کنم

در اتاق دیگه ای رو باز کردم اتاق دو نفره ی مرتبی بود سمت کمدای اتاق رفتم لباسای رنگی زنانه رو با دستام لمس کردم پیرهن بلند لیمویی و کت و دامن سرخابی رو از آویز برداشتم و بلوز کرم و شلوار مشکیمو در آوردم روی تخت انداختم ،پیرهن لیمویی رو که یادم نمیومد کجا دیدمش، پوشیدم تمام غم دنیا جم شد روی تنم ولی می خواستم تحملش کنم تا وقتی بهرام میاد درش بیارم. لباس گشادی برام بود اما  از حرر نرم و ظریفی دوخته شده بود و کمرشم بستم تا کمی بتونم به تنم بچسپونمش .از بالای کمد کفش قرمز پاشته بلندی پایین آوردم و پا کردم دقیقن اندازه ی پاهای خودم بود

روزای بعدی همون تلفن اتمام حجت چند باری خارج از شرکت قرار گذاشتیم و هر بار درباره ی سنا حرف می زد که دختر احساساتی دیرجوشیه که فقط یه دوست صمیمی داره که اونم دختر داییشه و من داشتم دو دو تا چهار تا می کردم که برخورد اولم باید جوری باشه که از دیدنم احساس بدی نکنه و مثل دوست بهم نزدیک شه . بهرام گفت چیزایی که مربوط به مادرش می شه رو باید جمع کنم و وقتی وارد خونه می شم وسایلای خودمو بچینم و شروع کنم کم کم دکور خونه رو عوض کنم.

کشوی اول میز توالت گردنبند بزرگ با زنجیر بلند دیدم که شبیه عتیقه های دوران قاجار به نظر میومد  انداختم گردنم و سنگینی گردنبند بهم اعتماد به نفس عجیبی می داد . موهامو جمع کردم و با کلیپسی بستم و با قدمای آروم همونطور که به کفشای قرمز ورنی نگاه می کردم و چشمامو تند و تند باز و بسته می کردم سراغ آینه رفتم و هی توی ذهنم به خودم می گفتم اینارو همین الان باید جمع کنم  و بذارمشون کنار. جلوی آینه به خودم نگاه کردم پیرهن توی تنم زار می زد ، پیرهن گریه می کرد ، گردنبند می خندید و چشمام پر از اشک شده بود و پف کرده بود و به زور سعی می کردم چشمامو باز نگه دارم یه بار دیگه به عکس نگاه کردم متوجه شدم به خاطر این لباسی که پوشیدم برام آشنا میومد که زن هم توی عکس همین رو پوشیده  همون لحظه صدای بهرامو بلند شنیدم که با خنده و ذوق می گقت : ما اومدییییییییییییم

در خونه باز شد و سنا و بهرام دست به دست هم بدون حرف خیره به لباس و کفش من و من با چشمای پراز اشک و قرمزم فقط  به چشمای پر از غم اونا نگاه کردم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.