نگران .... نگران

سینی پر از سیب زمینی سرخ کرده و قارچ حلقه حلقه رو محکم گذاشت جلوشو بدون این که حرف بزنه رفت سمت پنجره 
پیر مرد به تک تک سیب زمینیا نگاه کرد چنگالشو دستش گرفت و با به فشار پنج تا سیب زمینی خلالی رو گرفت و درون دهنش فرو کرد . چن بار که جوید سرشو برگردوند سمت پنجره , بوی عصبانیت زن , بوی روغن سرخ کردنی خونه رو گرفته بود و زن خیره به حیاط نگاه می کرد.

پیر مرد سینی پر غذارو برداشت و از صندلی خالی شد آروم بلند شد همونطور که صندلش رو زمین می کشید به سمت پنجره رفت از پشت زن سینی رو گذاشت جلوی پنجره و رفت حیاط 
زن به سینی جلوی شیشه و به مرد از پشت شیشه نگاه کرد و تن پیرمرد رو نگاه کرد که سرمای پاییز, بدون لباس گرم دورشو گرفته بود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.