5

گردنبند فیروزه ی ترمه شکلش را گردنش انداخت وموهای خرمایی اش را از پشت جمع کرد و از اتاق بیرون رفت و بدون اینکه به چیزی توجه کند پشت میز غذا خوری نشست . مادر که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و روی صندلی دیگری رو به رویش پاهایش را دراز کرده بود و با میل قلاب بافی مشغول بافتن جفت دیگر دستکش با کاموای آبی و مشکی بود با دیدن دخترش دور میز همانطور که به او نگاه می کرد دختر دیگرش را صدا زد:
سحر جان , دستت درد نکنه , غذای خواهرتو گرم کن براش بیار 

سحر چهار سالی از فاطمه بزرگ تر بود و برعکس او قد بلند و پوست سفیدی داشت
سحر از آشپزخانه بیرون آمد و به فاطمه که سرش را پایین انداخته و با انگشت هایش روی ران پایش آرام بازی می کرد , چند ثانیه ای نگاه کرد . گردنبند فیروزه ای خواهرش توجهش را جلب کرد و مانند نشانی جادویی به زبانش حق تقدم داد: ببینم , تو مارو مسخره کردی , یا خودتو ؟
فاطمه دست هایش را روی رانش خواباند و چشم و صورتش را به سمت خواهرش برگرداند 
مادرش پاهایش را از روی صندلی به زمین انداخت و به سحر نگاه کرد : چی شده ؟ 
سحر بدون اینکه به مادرش توجه کند ادامه داد: مظلوم نمایی دیگه بسه , این کارو کردی که مثلن جلب توجه کنی؟
مادر دیگر سر پا ایستاده بود و با تعجب به دخترهای جوانش نگاه می کرد 
فاطمه که نفس های بلندی می کشید گفت: چرا باورت نمی شه؟ من همین روزاس که بمیرم 
_تو چیزیت نیس, با یه رفتار بچگانه ی تو, مامانو بابا چند سال پیر شدن.
فاطمه دستش را به نوک موهایش کشید و یک تار مو از سرش جدا شد و به کف دستانش گرفت و به سحر نشان داد: ببین , ببین موهامو , من مریضم . 
همانطور که دستش را روی صورتش می کشید: ببین رنگ صورتمو زرد زرده , پاهام چن ماهه گز گز می کنه , سرم سنگینه , نمی تونم بخوابم 
_ دیگه حوصله ی لوس بازیاتو ندارم .
سحر به سمت اتاقش که در راهروی خانه بود رفت و چند ثانیه بعد برگشت کاغذ آزمایشی همراهش آورد و محکم روی میز کوبید: تو از من سالمتری.مامان بیچاره از دست تو دق می کنه بالاخره
فاطمه بدون اینکه برگه ی آزمایش را بردارد گفت: حتمن اشتباهی شده , بیهوشیای یهویی مو چی می گی ؟ اونم الکیه ؟
یا اصلا خون دماغمو چی می گه , روزی که از بینیم خون نیاد شب نمی شه من آزمایش خون دادم و مشخص شد مشکلم حاده 
سحر که عصبانی شده بود و ابروهایش روی چشم هایش را گرفته بود گفت: موندی خونه , تو اتاقت کز کردی , قرصای الکی می خوری , منم باشم یه چیزیم می شه . اصلا بگو ببینم تو از کجا فکر کردی سرطان داری؟ 
و با قهقه , چند باری دستهایش را روی پایش زد
_دکتر گفته , دکتر هم از روی آزمایش قبلی گفت که دیگه امیدی به بهبودیم نیست , تمام خونمو گرفته یه مدت بعد تنگی نفس می گیرم بعد دیگه نمی تونم حرکت کنم و بعدش ....
_دروغ دیگه کافیه . رو به مادرش کرد و گفت : نه دکتری در کار بوده نه آزمایشی من خودم زودتر رفتم آزمایش دیروزو گرفتم و مستقیم رفتم سراغ یه متخصص که تحلیلش کنه . (فاطمه را با انگشت اشاره که انگشتر فیروزه ای ظریفی داشت نشان داد) خانم خواسته با این ترفند کاری کنه حس ترحم بهمون دست بده 
_حس ترحم چیه؟ من مطمءنم یه چیزیم هست , خودم احساسش می کنم 
سحر که انگار آرام تر شده بود به فاطمه گفت: پول می خوای؟ اصلا دلت می خواد یه مدت بریم شهرکرد خونه ی عمو آب و هوات عوض شه ؟
صدایش ناگهان بلندتر شد: راست می گی تو بیماری، ولی بیماری توهم گرفتی , با یه بار خون دماغ که نمی گن سرطان داری ، این آزمایش درسته , گردنبند منم در بیار از گردنت 
مادر که با دامن بلند گشادش همانطور که قلاب و کاموا دستش بود بلند گفت: دیگه حوصله ی هیچ کدومتونو ندارم برید اتاقتون
و دوباره روی صندلی نشست و پاهایش را روی صندلی رو به رویش دراز کرد ، یک رج از دستکش را شکافت و دوباره قلاب را دستش گرفت سه بار کاموا را دور انگشت اشاره ی سمت راستش پیچاند و به بافتنش ادامه داد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.