لباسمو از تنم درآوردم و قبل از اینکه به جاش لباس راحت تریی بپوشم با مژگان تماس گرفتم و حدس زدم پشت مانیتور فروشگاه نشسته و ماست و کنسرو لوبیا و آبلیموی مردم رو از روی نوار نقاله بر می داره و قیمتشونو حساب می کنه . همین که تلفن رو برداشت گفت باز چه پروژه ایی داری؟
به لحن تند و خنده های نمکینش عادت کرده بودم گفتم :اگه اینجا نرم نمی شه مژگان جون
خندید و گفت: باشه ,چند دقیقه بعد بهت زنگ می زنم
همونطور بدون لباس روی کاناپه ولو شدم و ابر بزرگ پر از خیال بالای سرم ساختم و شروع کردم به بزرگ کردنش و مثل همیشه دو بار به خودم و دو بار به مژگان و دو بار به مهران بد و بیراه گفتم و از اینکه برای راضی کردن همسر خودم باید از خواهر همسرم استفاده کنم احساس گناه می کردم.
مژگان سه سال از خودم کوچیکتره و دختر ریزه میزه و خوشگلیه, تصمیم رنگ لباس مهران تا مارک لاک عروسی من به عهده ی ایشون بود ولی همین تصمیم همیشه به ضرر من نبوده خیلی وقتا از طریق قوه ی نفوذش وارد می شدم و برای اتفاقای کاری تصمیم می گرفتم
آستین سمت راست پیرهنم رو که داشتم روی بازوم سوار می کردم تلفنم زنگ زد :گفتی کجا باید بری که برات مهمه؟
زندگی یعنی :بخند هرچند که غمگینی.ببخش هرچند که مسکینی.فراموش کن هرچند که دلگیری.اینگونه بودن زیباست هرچند که آسان نیست
خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم به سایت منم سر بزنین.
65188