7

همین که شنیدم داره می ره سلیمانیه زود روسری فیروزه ایمو سر کردم , دستامو کرم زدم و رفتم به سمت خونشون همیشه وقتی می رفتم دیدنش بهترین لباسامو می پوشیدم و آرایش می کردم , می دونستم وقتی می خواد بره سلیمانه پیش خواهرش خیلی طول می کشه که برگرده حتا اگه بگه یه هفته بیشتر نمی مونم , مطمءنا بیشتر از سه ماه اونجاس .
    جلوی آیفنشون یقه ی مانتومو درست کردم , وانمود کردم چشمام خسته س و زنگ درو زدم :رویا خانوم , لیلام 
در واحدشون رو که باز کردم دیدم واقعن وسایلای سفرش وسط خونه س و به موقع رسیدم . هیچ موقع نمی شد حدس زد با چه حالی می ره سفر . گاهی وقتی خیلی با همسرش مشکل پیدا می کرد می رفت , یه بار وقتی از خریدن یه زمین با قیمت پایین توی اسالم خوشحال بود رفت و چهار ماه موند , یه بار تعریف می کرد وقتی بعد از زایمان تیرداد پسر کوچیکش افسردگی گرفته بود چند ماهی رو پیش خواهرش موند و .... 
   ولی این دفعه انگار دو دل شده بود هیچ وقت این همه سنگین و محکم ندیده بودمش جلوی پنجره ی خونش که رو به برج بزرگتری باز می شد و نمای قرمز داشت , وایستاده بود و انگار به تصویر خودش روی شیشه خیره شده بود . درو که باز کردم سرش رو برگردوند سمتم لبخند زد ولی از ته دلش نبود , نزدیکش شدم و نایلونی نشونش دادم
_این پیرهن بلندتونه . چند روز پیش تموم کردم , ببخشید باید زودتر میاوردم
_ بذارش روی میز گرد , منم دارم می رم پیش ناهید , یه مدت نیستم , حتمن پیرهن خوبی شده . می تونی بری
هیچ حرفی از پولش نزد و تنها دلیل زود آوردن لباسش پولش بود که باید ازش می گرفتم 
_خوش بگذره خانوم , سلام برسونید به ناهید خانوم 

رویا ده سال از من بزرگتره . دختر دایی صاحبخونمون بود و از وقتی آخرین بار اثباب کشی کردیم و یه لباسی برای صاحبخونمون دوختم و لیلا دیده و پسندیده بود , می شناختم و لباسای مجلسی و مانتوشو می دوزم و یه جورایی مشتری داءممه.

رویا روی کاناپه نشست و از من خواست چند لحظه صبر کنم . گوشیش را از روی میز برداشت و به سمت من بلند کرد و گفت :می شه یه تماسی با مهرداد بگیری؟ 
مهراد پسر بزرگش بود و بیست یا بیست و یک سالش می شد ولی قیافش با ریش , شبیه مردای سی ساله بود
_من؟ چرا ؟
_بهش بگو لیلایی و خونه ی مایی
من که تعجب کردم و نمی دانستم دلیل این کار چیست گفتم:چه دلیلی داره رویا خانوم؟
رویا دو پسر داشت که با هم دوازده سالی اختلاف سنی داشتند و محمد پسر من هم با اینکه دو سال بیشتر نداشت ولی گاهی وقتی رویا برای پرو یا تحویل لباس میومد خونمون , با تیرداد سرگرم بازی می شدن.
_الان دو روزه خونه نیومده مهرداد
_خب چرا من باید زنگ بزنم؟ فکر نمی کنم هیچ ربطی به من داشته باشه
عصبانی شد دست هایش را مشت کرد و شروع به داد زدن کرد:اتفاقا ربط داره , از وقتی پاهات تو این خونه باز شده یه روز خوش نداریم . تقصیر منه که اجازه دادم تند تند بیای اینجا
_منظورتون چیه؟ ما که همیشه خوب و خوش بودم روزای خوبی ....
حرفم را قطع کرد و گفت :این پسر , ینی مهرداد انقد به تو علاقه پیدا کرده که حالیش نیس اندازه ی مادرشی , حالیش نیس سر و وضع درستی نداری , حالیش نیس شوهر داری
من هم کم کم صدایم را بالا بردم تا بتوانم از خودم دفاع کنم :این حرفا چیه؟ من اجازه نمی دم اینطور به من تیکه بندازی , هر چقدر هم سنم بالا باشه , ظاهر ساده ای داشته باشم , حتا وقتی شوهرم دارم دلیلی نمی شه کسی از من خوشش نیاد . 
کیفم را روی شانه ام مرتب کردم و در خانه اش را کوبیدم و رفتم و در راه مدام به حرف خنده دارم , به قضیه ی غمگین مهرداد بیچاره که کاش می تونستم مشکلش رو حل کنم و به پولم فکر کردم و فکر کردم .
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.