آشناییمون برمی گرده به روزی که سروش با پسرش دعوا کرده بود و مدرسه هر دو مادر رو خواسته بود و من هم قبل از رفتن سعی کردم قیافه ی آدمای طلبکارو به خودم بگیرم که چرا باید پسرش روزای آخر بخواد از تیم فوتبال بچه ها بیرون بره و بازیشونو خراب کنه , حتا از سروش اسم و فامیل دوستش رو پرسیدم تا تو مدرسه ازش دفاع کنم و وانمود کنم همه ی حواسم به کارای پسرم هست.
    اتاق مدیر سرد و خشک بود فکر می کردم اتاقش باید پر از گل و گیاه باشه ولی فقط یه کشوی پنج طبقه ی فلزی کنار میزش داشت و یه میز کوچیک که روش یه تندیس گذاشته شده بود و سمت دیگه ی اتاق پنج تا صندلی چوبی کهنه و یه عسلی کوچیک جلوش بود که طرح زیر چندتا لیوان و گرد و خاک روشون بود . زودتر از نفر دوم رسیده بودم روی صندلی ای نشستم که رو به روی میز مدیر بود تا بتونم چشم تو چشم باهاش صحبت کنم و تاثیرمو روش بذارم , صدای پسربچه ها بیرون از دفتر میومد و یه لحظه صدا کم شد و بعد از چند دقیقه خانم شهبازی که مدیر مدرسه س و همیشه تو مدرسه چادر سر می کنه و صورت گرد سفیدی داره و با روی خوش و با خنده ازم عذر خواست و از چای ساز کنار میزش چای ریخت و برام آورد من که می خواستم با صلابت جلوه کنم , لبخند نمی زدم و زمین رو نگاه می کردم .
دختر جوون قد کوتاهی که حدودا بیست ساله به نظر می رسید بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و با صدای نازکش تموم جو رو عوض کرد و اونقدر از خانم مدیر احوال پرسی کرد که من حدس زدم باید فامیلشون باشه و همیشه به مدرسه میاد به من که رسید از صورتم بوسید و گفت از آشناییتون خوشحالم خانم وفایی , من مادر نیما هستم .
چشمام گرد شد و با تعجب به خودم گفتم: مادر نیما؟ مگه می شه ؟ 
تمام مدتی که خانم مدیر داشت درباره ی پسرامون و قضیه ی دعواشون و مقصر بودن پسر من حرف می زد و من برعکس چیزی که تمرین کرده بودم , به جای اینکه از پسرم دفاع کنم, سرمو انداخته بودم زمین و از زیر متوجه می شدم که مادر نیما داره نگاهم می کنه . چند بار به صورتش نگاه کردم تا شاید متوجه بشم که اشتباه می کنم . سنش واقعا کم بود , چشماش می درخشید و بهم گرم گرم لبخند می زد . چطور ممکن بود مادر پسر ده ، دوازده ساله ای باشه؟
متوجه شدم خانم مدیر , صدام می کنه به خودم اومدم وگفتم : حق با شماس . مدیر خندید بلند شد شکلاتی تعارف کرد و به مادر نیما گفت : خانم وفایی حواسش جای دیگه س . و با هم خندیدند.

دقیقا یه هفته از اون ماجرا می گذشت که توی خیابون به شکل اتفاقی دیدمش . موهاش رو رنگ روشن زده بود ولی چهره ش به همون شادابی و سرزندگی بود و همونطور سن کم به نظر می رسید , منو که دید عرض خیابون رو دوید و صدام کرد . از صورتم بوسید و دستامو محکم گرفت و گفت :خانم وفایی جان , باید می دیدمتون . 
من که فکر کردم می خواد درباره ی نسبت واقعی و غیر واقعی خودشو نیما توضیح بده جوری که تو این یه هفته فکرم به همه طرف رفته بود و حتا از دو سه تا از دوستای سروش پرسیده بود و جواب درست و حسابی نشنیده بودم , نا باورانه دیدم از کیفش نایلون دستی ای که روش طرحای رنگی داشت را بیرون آورد و به دستم آویزون کرد و گفت :من و پسرم , نیما جان , با هم صحبت کردیم و متوجه شدیم واقعا دیگه نمی تونه تو تیم پسرتون حضور داشته باشه . ایشون تصمیم گرفتن وقتشون رو سر کارای دیگه صرف کنن. 
به نایلون اشاره کرد و ادامه داد: این شلوارک تیم سابقشونه , ممنون که با درکتون به تجدید نظر ما احترام گذاشتید .
نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 10:15

دوهفته بیشتر گذشته و هرروز این دو هفته چندوعده چک کردن وبلاگت نومیدم کرده از خوندن نوشته ی جدید

بنفشه وار طره مفتول خود، گره بزن به کلمات ..
در انتظار رویت ..ما و امیدواری...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.