لانگ دیستنس

نمی گم تقصیر من نبود ولی انگار چیزی که داره عادت می شه جز من همینه ، دیروز مهمونامون که اومدن رنگی ترین شلوارمو با رنگی ترین بلوز کامواییم پوشیدم و با تمام تلاشی که کردم موهامو خرگوشی بافتم و به سر هر کدومشون کش با رنگ های متفاوت زدم  ولی من هیچ وقت توی بافتن موهای سرم تبهر نداشتم ، یکی  از سه قسمت موهام کلفت تر می شه ,ولی با تمام دقت کپک زده م رفتم بیرون ، به همه سلام دادم و مامانم بوسیدم و با توجه به شناخت آب و هوای نامناسب برگشتم اتاقم و پاهامو الاکلنگی تکون می دادم و کیف می کردم و با دوستام نارنگی می خوردم .

حالم خوش نبود و کسی نمی فهمید ، هیچ وقت هیچ کس نفهمید ، انگار برای کسی مهم نیستم، اگه خودم پیگیر برای خریدن موبایل نداشته باشم کسی  به فکرش نیست ، به میم می گم بیا کمک کن که چی کار باید بکنم می گه بعدا درباره ش حرف می زنیم ، یا هرچیزی که خودت فکر می کنی درسته اون کارو کن ، به بابا می گم می گه صبر کن و کس دیگه ای عین خیالشم نیست که من باید هر روز بدون گوش دادن موزیک و بدون خوندن شعر و قرآن و زبان تنهای تنهای تنها بخوابم  انگار تو فکر خودشون اینطوریه که یکم بدون گوشی بمونه نمی میره که ! راست می گن نمی میرم ولی از تحمل کردن و حرص خودن بدم میاد

حرفم هیچ وقت اهمیت نداره ، سه بار دقیق به میم گفتم بیا یه مقدار کمک به کودکی که احتیاج داره بکنیم ، تشویق کرد و گفت عالیه ولی بعد از یه ماه هنوز داره پیگیری می کنه ، تمام پیگیری های خونه ی بابام و خونه ی خودم تموم نمی شه .... یه مدته فنر در برای باز کردن با آیفون خونه ی بابا خراب شده ، بابا نمی تونه کسی رو بیاره تا اونو درست کنه کم مونده خودم زنگ بزنم به دوستای دوران راهنماییم بگم بیاین بابای من به کمک احتیاج داره، از پشت آیفون می بینیم کی پشت دره و برای باز کردنش همه  می رن دورترین نقطه ی خونه تا باز نکنن ، بعضی وقتا این وظیفه ی خطیر به عهده ی مهمون میفته و می ره و درو باز می کنه . ما هم از اینکه تونستیم بدون درخواست جدی به دوشش بندازیم احساس رضایت می کنیم. بدترین وضعیت اینه که کسی پشت در باشه که هیچ علاقه ای بهش نداریم .........

پیگیری های خونه ی خودم هم تمومی نداره مثلا به آقا می گی برو دو تا بلوک شیشه ای رنگی بخر تا بذاریم جلوی شومینه تا هم فرشو داغ نکنه و هم لازمه ،  دو سال می گذره و فرش به سر حد سوختن می افته و چند سانتی متر از فرش مونده بامی شه می گه حتما این روزا می خرم .... یه بار از دوستش خواهش کردم برای تراسمون چمن مصنوعی بخره  یه ساعت بعد با مرد خونه اومد تو و مفروشش کرد و دو  تا چای زنجبیل و راحت الحلقوم خورد و بدون اینکه انتظار تشکر داشته باشه رفت  اگه از آقا خواسته بودم  شاید چند سالی می گذشت ، از مهدی خواهش کردم حالا که تابلوی خوشگلی برای خونه خریدم روی دیوار پشت اتاق نصب کنه و جا و مکانشو دقیق  با مداد کمرنگی علامت زدم ولی یه هفته طول کشید دیدم هنوز تابلو زمینه و منم به روی مبارکم نمیارم رفتم در پایننو زدم به ویل با زبون بی زبونی گفتم مهدی خیلی کار داره بیا اون تابلو رو بزن دیوار وقتی هم برگشت ، ،  لبخند زد و گفت خیلی خوب شده عزیزم و رفت پشت لپ تاپَش. انگار نه انگار وظیفش بوده و انجام نداده

یه بار ی که شدیدا کفرمو در آورد این بود که از مرد خونه خواستم از مشاوره ای که اسم و آدرسشو دادم برای هردومون وقت بگیره من شدیدا به کمک احتیاج دارم مخصوصا که وضعیت روحیم  اصلا مساعد نیست ، خودشم که کمکم نمی کنه حداقل کس دیگه ای باشه دردمو بفهمه ولی الان که الانه هنوز منتظر اینم که بیاد بگه بریم خانوم ....

من شدیدا آدم فراموش کاری هستم، گاهی از کسی ناراحت می شم می بینمش نمی دونم بابت چی ازش ناراحت بودم ، بعضی وقتا شده باهاش حرف زدم و ازم پرسیده : واقعا ناراحت نیستی . منم چون یادم نمیومده گفتم نه دیگه چیزی نشده بود که و به حماقتم لبخند می زنه .

از همون دوران تنهایی خونه ی بابام دوست داشتم یه کسی همیشه باهام باشه که دردامو بفهمه ، غممو حس کنه و تو اوج ناراحتیم تنهام نذاره و آرومم کنه ولی دقیقا برعکسش تو زندگی دوتاییم پیش اومد ، دقیقا وقتایی  که دوست دارم کنارم باشه و دو جمله ی زیبا و آروم بهم بگه و دل گرمی بده تنهام می ذاره ، خودش عصبی می شه ، تنهام می ذاره و از خونه بیرون می ره و بهم می گه تو خیلی حساسی و نمی فهمی داری چی کار می کنی.

مهدی خیلی مهربون و فهیم و راحته و منو قید و بند چیزی نذاشته و حسابی دست و دل بازه ولی دقیقا وقتایی که باید حرف بزنه حرف نمی زنه.

از منطقی بودنش شدید خوشم میاد ولی نه وقتی که من احتیاج دارم ازم حمایت کنه ، حتی وقتی اشتباه کردم انقد می گه اشتباه از تو بوده که خودم اعتماد به نفسم از بین می ره می مونم خونه و اشک میریزم. با زبونم بهش می گم الان باید بهم امید بدی و کمک کنی و آرومم کنی می گه هر کاری می کنم اینو می گی

همیشه تو حرف زدن مقصر می شم و تا به حال تو این مدتی که می شناسمش نتونستم تو هیچ قضیه ای متقاعدش کنم

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت با حرف من متقاعد نمی شه یا اگرم حرف دوتامون یکی باشه جوری حرف می زنه انگار باهام مخالفه

چند روز پیش ازم خواست که برم تو جمع دوستام و عجیب بهم حس خوب داد چون کسی جز مرد خونه نمی تونست منو وادار به کاری کنه که با کله شقی تمام انجامش نمی دم و انقد ازش خوشحال شدم که رفتم خونه و تا جایی که تونستم بوسیدمش و گفتم مرسی که پشتمی .

درسته من شدیدا عصبانی و زود رنجم ولی این تجربه ی چندین سالمه که با آرامش می تونم به حالت عادی برگردم و بشم آدم قبلی ولی بلد نمی تونه منو آروم کنه و بهم بگه کنارمه و آروم باشم فقط می گه چرا این کارو می کنی .

از اینکه مهربونه و آروم و بزرگواره و شدیدا می فهمه خیلی خیلی احساس خوبی دارم ولی بی تفاوتیاش مثل پتک توی صورت و سرمه

یه بار به طور مرموزی بعد از اینکه لو دادم فهمیدم ، به مادرم گفتم من دوست داشتم با زندگی یکی غمگسار من باشه و غم منو بخوره و منم حرفای اونو بشنوم و غمگسار اون باشم وگرنه هیچ فرقی نمی کنه با یه آدم عادی ، مامانم چشاش درشت شد گفت مگه اینطور نیس مگه حرف نمی زنید با هم ؟ منم گفتم چرااااااااااااااا من عاشقشم فقط مثال زدم

گفت تو گفتی ای کاش اینطور بود ، هر طوری انکار کردم ، متقاعد نشد از اون به بعد شدیدا به حرکات مهدی و رفتارش با من توجه می کنه که ببینه چی کار می کنه و چه حرفایی به من می زنه  منم که مهدی رو شدیدا دوست دارم می رم پیشونیمو می چسپونم به پیشونیش می گم مرد منی تو . ولی حقیقتو گفتم مهدی از کار و روابطش با دوستاش با من هیچ حرفی نمی زنه و معتقده هر چیزی که بیرون از خونه س باید بیرون بمونه ولی ما که تو خونه چیزی واسه حرف زدن نداریم اون وقت پس من چی کارم ، می تونست تنها باشه .... همیشه تنها ولی دقیقا توی سوگندنامه ش که خودم تنظیم کرده بودم پیش همه گفته بود که قسم خورده توی هر حالی غمگسار و یاور من باشه ............

پیامای عاشقانه ش دلخوشیایی هستش که هیچ وصفی توشون نیست یا وقتایی که ازم می خواد تا منم باهاش بیدار بمونم تا کاراشو انجام بده تا آرامش داشته باشه ، بهترین لحظه های منه

بعضی وقتایی که می رم توی شرکت پیشش پشت پلکی نگام می کنه و نزدیک می شه منو می بوسه و می گه حالش خوب شده که اومدم پیشش و ناهارمونو با هم می خوریم و من مارمولکی میام بیرون ، خیلی خوشحال می شم که تونستم یه ساعت پیشش باشم ولی بازم هیچ حرفی از کار  و پولی که در میاره نمی زنه

ولی دیروز که با یه مشاوری حرف زدم عقیده داشت باید بی تفادت باشم تا خودش ببینه وقتی نمی تونه غممامو بشنوه یا سرد شده م چقد ناراحت می شه و حسرت درد و دلامو می خوره حتی گفت یه مدت باهاش از روزمره حرف نزنم تا خودش بفهمه و ببینه چقد سخته و چه سختی می کشم البته اولش بهم گفت باید به هر چیزی ناراحت نشم و  مردا از چیزی که راحت به دست میارن ، حتی حرف و درد و دل ، بعد یه مدت بی تفاوت می شن پس راحت حرف نزنم و راحت همه چیو بهش نگم 

سنگ شده م و قراره همین منوال ادامه بدم

حتی اگه الان بیا دهمه ی اینارو بخونه می خواد بهم بخنده به خودش بگه  این دیوونه س هنوز که هیچ اتفاق جدی ای نیفتاده که داره شلوغش می کنه و واسه خودش داستان ساخته و توهم زده  و با خودش می خواد بگه هیچی از من نداره  حتی دیدن منو که حالا من اونم ازش می گیرم ، تازه همیشه معتقده باید تناسب برقرار بشه و حق داره ، دکتر و پرستارمم که قرصاممو سر وقت میارن همین عقیده رو دارن .

لانگ دیستنس

هنوزم همونم یکم مبتلاتر

هنوزم همونی یکم بی وفاتر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.