امروز شنبه

انقدر برنامه های استیج و قبلش آکادمی گوگوش رو نگاه کردگ که واسه خودم استادی شدم،  می تونستم از روی سن برم بالا روی سر خواننده دست بکشم بگم آفرین موفق باشی .دو نفر بعد از من، از سمت راست متین شین نشسته بود که با دوستش بلند بلند تو حین اجرا حرف می زدن و منم گوش می دادم و می خندیم و قبلش مجبور شده بودم جام رو با دو تا دختری که می خواستن کنار هم بشینن عوض کنم. همه نظر می دادن دو نفر می گفتن نتو بالا گرفتن تا فالش خوندنی معلوم نشه یکی می گفت عجب صدای لذت بخشی . من هم با کناریم مسابقه گذاشته بودم هر چقدر اون با ریتم پاهاشو تکون می داد من با هیجان بیشتری پاهامو زمین می کوبیدم و واسه خودمون حالی می کردیم

اون سرشو تکون می داد من دستمو روی رونم می زدم خلاصه تا آخر اجرا سر اینکه کدوممون بیشتر لذت بردیم کورس گذاشته بودیم دو ترانه از منزوی و یکی از مولانا و از فروغ و سعدی اجرا کردن. مهدی ، آخرِ آهنگی که ترانش مال فروغ بود ،با نقشه ی قبلی، بهم زنگ زد و من گذاشتم گوش بده و می خواستم بدونم آیا به نظر اونم صدای خواننده شبیه رستاکه؟

تموم که شد مهدی احساساتی شده بود و با پشیمونی بهم گفت وایستم که دوست داره منو ببینه. 

مثل همیشه یه دستی فرمونو گرفته بود و با هیجانش کنار خیابون نگه داشت و سوار شدم.

امروز فهمیدم چقدر غذا ها و طعم ها توی زندگی من جایگاه ویژه ای دارم مثلا همونقدر که حاضرم هفتاد مرتبه دور شیرینی خامه ای طواف کنم همونقدر رمی جمرات واجب به شیرینی نان برنجی انجام می دم. انتخابمون رو از شیرینی سرای وانیلا که مامان دیروز تصمیم داشت شیرینی بادومی بخره ،کردیم و به طور غیر قابل باوری با خوردنش، پنیر توی زبونم مزمزه می کردم ، هم معدم قبولش نمی کرد و واسم خط و نشون می کشید و هم خودم دهنمو عاق کرده بودم که یا این یا هیچ چیز دیگه ای. 

تموم که شد خود مهدی از چشمام فهمید که چطور تسلیم شده بودم و کم مونده بود بغلم کنه و بگه آروم باشم ، منم دوست داشتم سوژه کنم قضیه رو و بخندیم ولی انگار هنوز زود بود و طعمش توی دهنم می چرخید و نمی شد باهاش شوخی کرد 

مثل کسی که آسم لحظه ای گرفته باشه و به دارو احتیاج داره مهدی پارک کرد گفت بریم پاستیل بگیریم اونم فهمیده بود اوضاع چقدر وخیمه اولین پاستیل رو که خوردم هم طواف خامه ای و هم سنگ زدن نان برنجی از یادم رفته بود و با خودم می گفتم "مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه س" و به درگاه خدا سجده کرده بودم که طعمش از یادم رفته بود 


من از امتحان کردن طعمای جدید لذت می برم ولی استثنا هایی هم وجود داره مثل پنیر که دشمنی دیرینه و خونی باهاش دارم و هیچ وقت نذاشتم بهم چپ نگاه کنه ، حتی وقتی به ظرفش دست می زنم تا دو روز نیم ساعت یک بار از پوست دستم با فرچه های مختلف یه سانت کم می کنم راستش خودم هم می دونم خیلی بچه بازی و مسخره س ولی تربیت نا اهل در طول تاریخ هیچ وقت جواب نداده.

توی راه از تمام فرصت استفاده کردم و سر تسلیم شده م رو روی شونه های عشقم گذاشته بودم و تا آخر راه چشامو بستم و به لحظه هایی که با اون قراره داشته باشم فکر کردم می خواستم زمان متوقف بشه بازوشو گرفته بودم و می دونستم جز شونه هاش هیچ پناهی ندارم. دو سه ساعت قبلش که گفته بود درد دستش بهتره خیلی خوشحال شده بودم و اون لحظه بود که شروع به شوخی کردن با پنیر و شیرینی الکی و لوس بازی های همیشگیم کردم.

از صبح خیلی بی حوصله بودم فقط از اتاقم بیرون می رفتم و پنج دیقه بعد عین مرغ پرکنده بر می گشتم. احساس گناه می کردم می گفتم این دفعه دیگه دستاشو نمی گیرم ، می دونم نمی شه ولی باید تحمل کنم ولی دوباره می افتادم زمین اتاقم و اشک می ریختم می گفتم کی قراره تموم بشه این حس . خدا داره امتحانم می کنه و من نمی تونم خودمو کنترل کنم، اون لحظه ای که محرمش بشم همه غمای من تموم می شه، درسته هر لحظه به خودم می گم من همه جوره محرمشم و اگه اینطور نباشه همین الانم دنیا رو نمی خوام ولی باید صبر کرد برای لحظه ای که می تونم با خیال راحت قلبمو بهش نشون بدم ، دستمو روی چشاش بکشم و بمیرم براش.

ولی انگار هنوز اون لحظه دوره  و من ضعیف تر از اونم که صبر و تحمل داشته باشم ولی از وقتی از خونمون حرف زده هر لحظه تو خیالاتشم و نمی تونم از فکرش در بیام.

با دیدن پدرم هیجان زده شده بودم و تمام ضربه ضربه های دلمو توی مهدی خالی کردم و گفتم باید بفهمن باید بیای بگی....

اشتباه می کردم ، چون هنوز باید صبر می کردیم و هر لحظه باید خودمو آروم کنم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.