موهای نصفه اش

چند ماه بعد از اینکه از من جدا شد ، با برادرم ازدواج کرد ، همان سال بچه دار شدند انگار قبلا با هم برنامه ریزی کرده بودند . مادرم با من تماس گرفت و گفت به خانه شان دعوت شده ام و با چند دقیقه جر و بحث ، به روح پدرم قسم داد که حرفش را زمین نیندازم.

ریش و سبیلم را سه تیغ کردم و پیرهن آبی و پلیور پررنگ تر تنم کردم و به دنبال مادرم رفتم . در ماشین سرش را به سمتم خم می کرد و با حزن و اندوه قسمم می داد که به خاطر پسرشان آن ها را ببخشم و قضیه را فراموش کنم. من فراموشش کرده بودم ولی گاهی از اینکه نمی توانستم شب ها خوب بخوابم به یادش می افتادم که موهای شرابی یا زیتونی اش را روی بالش پخش می کرد.

خانه ی کوچکی در وسط شهر داشتند و تا به طبقه ی چهارم برسیم مادر چند باری ایستاد و روی پله ها نشست و نفس تازه کرد.

جز سلام و بله بله حرف دیگری نزدم. 

جهیزیه اش را با سلیقه چیده بود و مبل هایش کهنه و رنگ پریده شده بودند.

نصف موهایش رنگ کرده و نصف دیگرش موهای خودش بود و رشد کرده بود چشمانم به زمین بود ولی اتفاقی به انگشت های بلندش افتاد که دیگر خبری از مانیکور یا ترمیم های هفته ای نبود و دستبند یادگاری مادرش را مثل همیشه انداخته بود . با حوصله ی چند ساله اش پوست پرتقال را آرام جدا می کرد و بسیار با دقت روی بشقاب می انداخت.

حمید از قسمت ریخته گری ذوب مس حرف می زد که یک سالی است استخدام شده است و گاهی که شیفت می ماند زن و بچه اش تنها می مانند و مادر قربان صدقه اش می رفت و از اینکه دو ماهی است که حقوق ماهیانه اش را پرداخت نکرده اند جد و آباد صاحب کارخانه را نفرین می کرد و من هم توجهی به حرف هایش نمی کردم.


شب که به خانه برگشتم نتوانستم تا صبح پلک روی هم بگذارم و موهای نصفه رنگ شده و نصفه رشد کرده و مشکی اش روی بالش پخش شده بود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.