بعدها

امشب عین یه معتاد که دیگه تحمل نداره با گریه ای که همه ی ریملمو روی صورتم ریخته بود و تمام چادرمو لکه های سیاه کرد یه مهر گذاشتم جلومو شروع کردم نماز مغربمو خوندم همیشه فکر می کردم یه عادته که شاید لذتش خیلی کم رنگ شده ولی امشب فهمیدم چیزی که توی وجود منه فراتر از یه عادت عادیه سیراب شده بودم و پروژه م سخت شکست خورده بود و فقط باید باهاش حرف می زدم.

امروز برام از وقتی شروع شد که داشتم توی ام بی سی مکس فیلم دیسپشن رو نگاه می کردم دیوانه وار پا شدم همه ی داستانو دوباره بالا و پایین کردم . هیچ چیز اونجور که من می خوام پیش نرفته و الان که تا اینجا اومدم عین یه موجود ناشناخته که دست نداره یا نمی دونه چطوری زبونش رو بچرخونه دارم زندگی می کنم. من توی این رابطه خیلی محتاطانه فقط خودم رو دیدم تا الان به خیر شده ولی بعد از این شاید سخت تر این باشه که از اول شروع بشه چون به جای اینکه از مهره ی وزیر وجودم استفاده کنم یه مهره ی سرباز آوردم جلو و گفتم این منم. کارم توی بعد از زندگیم همینه. تنها ترسم عکس العمل خونوادمه ولی نمی شه  که با هم رو به رو بشن و من دایره ی زندگیمو اونقدر کوچیک کردم که می چرخم دور خودم. هیچ چیز اونطور که من می خواستم پیش نرفته و پیش نمی ره اونقدر اشتباه کردم که درست نمی شه فقط بهتره با واقعیت کنار بیام که اصلا نباید اینطور پیش می رفت و حالا تنها کاری که می تونم بکنم منفعل بودنه ، نتیجه گرفتم بهتره کاری نکنم سعی نکنم الکی بهونه های بقیه رو بشنوم و دم نزنم .انقدر توی زندگیم مشکل پیش اومده که نمی دونم کدوم قسمت تاپ ماجراست. ساده لوحانه ترین قسمت ماجرا هم منم که هیچ کس منو نمی فهمه و فکر می کنم با یه اتفاقی همه چی حل می شه. 

دیگه نمی خوام هیچ آرزویی کنم فقط باید یاد بگیرم خودم باشم باید محکم وایستم و بدون اینکه اعتماد به نفسم رو از دست بدم بگم من نمی تونم این کار رو انجام بدم یا محکم وایستم بگم این روشی نیست که من دوست دارم یا من نظرم اینه وا باید احترام بذاری 

امروز روز منه روز دختری که برای خودش حد و حدودی داره.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.