روزای جدید

الان که شروع کردم به نوشتن تقریبا چند هفته ای از روزی که تصمیم گرفتم بنویسم می گذره . توی این مدت اتفاقای زیادی برام افتاده و غهد هایی با خودم بستم که برای انجام دادنشون خیلی مصمم هستم ، اگه بخوام مهم ترین اتفاق رو بعد از تغییر زندگیم به خوابگاهی زندگی کردن اسم ببرم باید از اومدن تو به تهران و دیدنت یاد کنم . راستش خودم هم باورم نمی شد که این همه بشه بهمون خوش بگذره و من قسمتی از باری که خیلی وقتا با دیدنت روی دوشم سنگینی می کرد رو زمین بذارم و اونطور رفتار کنم که دوست دارم و همیشه آرزوشو داشتم و وقتی پیشت بودم مثل اینکه یه حالت خاص باشه برام به هیچی فکر نمی کردم ، حتی به خودم، به مشکلام و دلتنگیای همیشگیم به تو. راستش شب قبل از اینکه می خواستم ببینمت خیلی استرس داشتم نمی دوستم چی قراره پیش بیاد و انگار اولین بارم بود می خواستم ببینمت ، قبل اینکه بخوابم وسایلامو آماده کرده بودم حلقه م رو بالای سرم گذاشته بودم و خوابیده بودم .

هفته ی پیش توی دانشگاه شهید بهشتی که بودم بعد از یه دل سیر کتاب خوندن و بین کتابا غرق شدن رفتم به کافه کتاب بهشت و قبلش می دونستم سه شنبه ها ساعت4  سعدی خوانی برقراره و برای اولین بار رفتم و استادی سعدی دستش بود که خیلی سرحال و شاد بود که با دانشجوها راحت حرف می زد و با هر بیت به مسائل دنیایی ربطش می داد که من اینو خیلی می پسندیدم ولی خیلی دوست دارم این دفعه که اومدم زنجان با هم یه سر به جلسه های دکتر ولیی بزنیم که من خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده. یه بیتی داره سعدی که می گه" بازآ جان شیرین از من ستان به خدمت " که استاده لباشو غنچه کرد و غش ریزی رفت و گفت سعدی هم می گه "اگه حضوری همو ببینیم" و روی اگه تاکید می کرد و بقیه به همدیگه نگاه می کردن و می خندیدن . البته یه جا نوشته بود توی یه جمعی اگه خنده ای پیش بیاد هر کسی توی اون حین به کسی نگاه می کنه که بیشتر از همه دوستش داره و من فکر می کنم توی اون لحظه اگه تو اینجا بودی حتما به چشمات نگاه می کردم یه جا صحبت جالبی کرد درباره ی اینکه همه ی شاعرا غر می زدن و شاکی بودن و گفت شما هم غر بزنید به هر کسی که بیشتر از همه دوستش دارین ولی آخرش تسلیم باشین . تسلیم خدا ، زندگی و عشق.

توی روزهای هفته سه شنبه و پنجشنبه ها احساس می کنم کاملا برای خودمه و به خودم تعلق دارم و چیزی که بهم استقلال می ده اینه که می تونم خودم برای تمام ساعت ها و دقیقه هام تصمیم بگیرم . قبل از این توی خوابگاه مستقر بشم یکی از عمه هام بهم گفت که ارزش یه زن بعد از سیاست و رفتارش به مدیریت مالی توی زندگیه چون باید تصمیم بگیره چطور و کجا بهترین خرج رو کنه و از این حسرت می خورد که عروسش اونجور که دلخواهشه اهل مدیریت مالی توی زندگی مشترکش نیست و بهم گفت خوابگاه می تونه بهم کمک کنه برای خودم مدیریت داشته باشم یعنی با کمترین حد پولی که برای خودم تعیین می کنم یه هفته رو بگذرونم و جوری خرج کنم که بهترین باشه. و الان که یک ماه و نیم گذشته به حرفش رسیدم چون باید انتخاب و مقایسه و اولویت بندی برای خرید کنی و این کار هم سخت و در عین حال لذت بخشه.

اگه بخوام از بچه های اتاق حرف بزنم باید بگم یکیشون منو آجی صدا می کنه چون بهم می گه درست تداعی خواهر کوچیکشو می کنم و یاد اون می ندازمش البته هم اسم منه ولی خیلی خنده رو و مهربونه و دوست داره هر اتفاقی که توی روز براش می افته با تمام تصورات و ذهنیاتش برای من تعریف کنه این درحالیه که من هیچ علاقه ای به تعریف کردن جزئیات زندیگیم ندارم مثلا من می دونم پدرش اخیرا سکته کرده و خیلی از کاراشو نمی تونه انجام بده و من همیشه از حال پدرش جویا هستم و درباره ی درسش مشکلی پیش بیاد اولین نفر سراغ من میاد ، مهندسی عمران می خونه و پنج سال از من بزرگتره. درباره ی حانیه قبلا باهات حرف زدم که خیلی ملاحظه کار و دوست داشتنی و باهوشه واونم منو خیلی دوست داره و هر موقع ببینه من با کسی حرف می زنم خیلی با دقت به حرفام گوش می ده و بهم می گه معلومه کتاب می خونی چون آدم با حرف زدن با تو خیلی چیزا یاد می گیره .البته من دوست ندارم ادعا کنم که فرق دارم باهاشون به خاطر همون همیشه بهش می گم اینطوری فکر نکنه و بعضی وقتا اتفاقی و گاها عمدا با هم ست می کنیم مثلا دوتامون آرایش می کنیم باهم موهامونو می بافیم و الان دوتامونم دامن کوتاه پوشیدیم  کسی که تختش بالای تخت منه اسمش نگاره یه دختر اراکی که قد بلندی داره و برای من شبیه دخترای قدیم انگلیسیه از همونا که لباسای پفی می پوشن و موهاشونو می پیچن ولی یه دختریه که دوست داره همه به حرفش گوش بدن و حرف حرف خودش باشه و چند وقت پیش از یکی از پسرای کلاسشون خوشش اومده بود و هر روز میومد درباره ش حرف می زد . خودش ممکنه هزار رفت و آمد بکنه وقتی که می خواد بیرون بره ولی با حرف زدن و  راه رفتن بقیه مشکل داره همیشه ی خدا گرمشه و باید پنجره رو باز کنه و نسرین برعکس اونه و همیشه سردشه و من و حانیه درباره ی گرمی و سردی هوا اصلا صحبتی نمی کنیم چون به نفع ماست ، نه سردی و نه گرمی.سوییت بغلی ما برای دکتراس که با دختر دوست داشتنی ای آشنا شدم که ترم آخر دکترای برق قدرته که صدای خیلی خوبی داره منو گاهی صدا می کنه می گه بیا برات بخونم.

امروز هوای بارونی وسوسه م کرد و باعث شد برم قدم بزنم به سمت تهرانپارس . قرار بود بستنی بخورم ولی همین که از جلوی مغازه ی دونات فروشی رد شدم انگار پاهام بی حس شد دو بار رفتم و برگشتم و حس اینکه نمی خوام روی قولم پا بذارم ولی ترسون و لرزون رفتم داخل مغازه و فروشنده فقط گفت طعم کرمو انتخاب کن ، شیری ، کاکائویی یا توت فرنگی . من که هنوز داشتم به بدقولیم فکر می کردم  گفتم کاکائویی ، یه دونات ساده رو برداشت جلوی چشمم شکلات آب شده رو ریخت روشو یه کاغذ پیچید دورشو داد دستم شکلاتاش از کناره هاش ریخته بودن دور دونات و دهن من داشت با زمین برخورد می کرد و هی به خودم مهدی منو می بخشه که بدون اون دونات خوردم .چون به خودم و به تو قول داده بودم دیگه بدون تو دونات نخورم . توی یه پارک خلوت که پشتم چند تا دختر با موهای باز داشتن از خودشون عکس می گرفتن روی نیمکت نشستم و به یاد تو دونات خوردم و کتاب خوندم حدود ساعت  5.5 بود که برگشتم خوابگاه و مثل همیشه به فکر تو و یاد تو شب کردم روزمو.

تو که نیستی که ببینی...

نیستی که ببینی دارم شمارش معکوس می کنم برای رسیدن به تو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.