شبیه تو

پرتقال می خواستی 
انگشت هایم 
دست هایم 
بازوهایم 
شاخه های درختی می شوند 
که بچینی از آن 

با سایه ام می نشستی 
با سایه ام تنها 
که به هیچ کجای تنم وصل نیست
و چشم هایت را زمین می دوختی

پرتقال می خواستی 
درختی شدم
که روی شاخه هایش
میوه های عجیبی 
شبیه پرتقال نه 
شبیه چشم های تو به بار آورده است

سالها

ماشینو روشن کردم و پیچیدم تو عباس آباد .... باید می رفتم یه هدیه ای می خریدم و فکرم فقط به یه کلاه لبه دار با شکلای عجیب رفت که روش نوشته ها با کلمات به هم ریخته هم داره و هفته ی پیش تو یه فروشگاه همین نزدیکیا دیدم 
یادمه اون روزا کلاه لبه دار سرش می کرد و موقعی که به یه جایی که سقف داشت می رسید کلاهش در میاورد .... کلاه به صورت کشیده و چشمای درشتش خیلی میومد دو گزینه از صورتشو می شد در نظر گرفت کلاه و با ریش ،کلاه و بی ریش 
کلاهو خریدم تو ساک دستی طوسی همرنگ لبه ی کلاه خریدم و گذاشتمش توش 
رسیدم کافه سپیده ،نیم ساعت زودتر رسیده بودم و قبل از اینکه برسه آبمیوه ی اناری سفارش دادم و دوباره گوشی و پیام هایم را نگه کردم که نکنه آدرس اینجارو اشتباه فرستاده باشم ولی انقد دقیق نوشته بودم که اگه خودم به جاش هشت سالی آلمان بودم و حالا برگشته باشم تهران می تونستم پیدا کنم البته به حس بوبایی احتیاج داشتم فقط بو بکشم انقد بو بکشم انقد بو بکشم تا بوی ادکلن سینماشو پیدا کنم از اونور دنیا یا همین نزدیکی
یه ربع بعد قبل آوردن آبمیوه م ،رسید.... ندیدمش در که باد شد بوی ادکلن سینماش معلوم بود کسی جز اون نمی تونه باشه .... 
دنبال دختری با کفشای کتونی و مانتوی تنگ کوتاه با نگینای رنگی می گشت ولی مانتوی بلند سرمه ای با کفش های پاشنه بلند پوشیده بودم ولی همچنان موهامو می کشیدم تا جایی که به گذشته هام برسه
   پسری غریبه رو به رویم سلامی کرد ریش مرتبی داشت و کت عنابی با شلوار مشکی پوشیده بود و اگر تعجب نمی کرد از پشت میز سرمو خم می کردم کفش هاش رو هم نگاه می کردم و خبری از کلاه و گزینه های صورتش نبود هر دومون عوض شده بودیم و اینو می شد از لباسامون که از بینایی می شه استفاده کرد فهمید . ولی می شد چشمامونو ببندیم با بوهامون با صداهامون حرف بزنیم 
از سالهاش تو آلمان حرف می زد و من لبخند می زدم بهم گفت از وقتی رفته لحظه ای فراموشم نکرده ولی من نمی تونستم دروغ بگم شده بود هفته هایی که بهش فکر نمی کردم 
از من پرسید از کارم از خانه ی تازه ام از تنها زندگی کردنم براش حرف زدم و فقط می گفت چقدر خوب 
ولی برای خودم حرفای خودم جذاب نبود حتا حرفای اونم جذاب نبود و فقط فکر می کردم چرا برگشته 
آبمیوه مو آوردن آبمیوه ی اناری سفارش داد عین خودم قلبم به تپش افتاد 
گوشیشو درآورد نشونم داد : صبا صبا اینو ببین! اسمش الیزابته الیزا صداش می کنم 
_اهوم
_نامزدمه، اومدم اینجا تورو ببینم و الیزا اصرار داشت تهرانو ببینه 
وای صبا همه چی زندگیم رو به راه شده 
آبمیوه ی انارشو رو به روی لیوان من گذاشتن ولی دیر آوردن خیلی دیر و من فقط به این فکر می کردم که کلاهو باید به کی بدم

دو دو سه سه

یکی از خوبیای تنهایی اینه که می تونی هر گوشه از دنیا بری بدون اینکه لازم بشه به کسی توضیح بدی .... امروز لیلا بود که گفت یه مدته چشمات دو دو می زنه معلومه حالت خوبه دوست داشتم بشینم عین دختر خوش صحبتی با کلمات خوب براش توضیح بدم ولی نمی شد البته همیشه حرفای ما به خنده بدل می شه حتا اگه درباره ی مساءل سیاسی حرف بزنیم یا درباره ی اسب آبی گم شده توی عمیق ترین قسمت اقیانوس آرام که سمت دیگه ش به برزیل می رسه 
 چند بار بوسیدمش حتا جدا که شدیم برگشتم گفتم عشقم ببوسمت بعد برم چشماش برق زد گفت من تورو نداشتم چی کار می کردم آخه؟ 
لحظه شماری می کردم بهش زنگ بزنم عین کسی که قراره اولین بار با یه آدم مشهور حرف بزنه بهش بگه چقد ارادت و علاقه داره بهش 
شارژی به گوشی کوچیکم تزریق کردم و به خوردش دادم و رفتم که به دریا برسم مثل یه لاکپشت پیری که از شدت دلتنگیش می ره که فقط غرق شه 
 ولی تلفن رو که برداشت به جای اینکه پا به آب بزنم با تعجب پاهام از زمین فاصله گرفت نیروی گرانش دیگه نمی تونست نگهم داره 
_احوال شما؟؟؟؟ .... نمی دونم خوبی یا نه شب یه جور بودی صب یه جور ظهر یه جور الان نمی دونم چه جوری هستی 
دوست نداشتم کلمه بگم خودم رو سبک می کردم ولی همین که وقت حرف زدن خودم رسید پاهام زمین رسید 
مسیر تعمیراتی موبایلو دو بار رفتم و برگشتم دوست داشتم بشه ده بار بیشتر صد بار ولی فهمید (امان از فهمیدن ها)
_اوموقع که زنگ زدم چهارراه بودی الانم چهارراهی 
_آره نزدیکم
 گوشیمو گرفتم اولین کاری که کردم گوش دادن به آهنگ "سلیتو لیندو" بود سرمو بالا می گرفتم انگار از بالا قراره چیزی بهم برسه و گم شدم بین مردم 
فک کردم اگه باشه اگه هر لحظه باشه من به اندازه ی همه اینایی که دارن راه می رن می تونم صدها داستان بنویسم ....یادمه یه نمایشنامه ی دو صفحه ای سه ماه طول کشید آخرش وقتی رفته بودیم داداشمو موقع سربازیش ببینیم مجبور کردم خودمو کنار دریاچه بشینم بنویسم 
ولی حالا 
حالا 
حالا چشمام دو دو می زنه 
رفتم یه کافه ای هات چاکلت غلیظ سفارش دادم و بهش فکر کردم که با اینکه این همه برام ضرر (نفع) داره ولی من هیچ سودی ندارم چطور می تونه وقت بذاره برای من؟ با دقت چشماشو می دوزه به مانیتورش بداهه های منو می خونه 
با وسواس باهام تماس می گیره 
با حواس جمع شبا به خیالاتم گوش می ده
ولی تنها چیزایی که ازش می دونم خاطراتیه که گوش نمی دم 
مگه می شه جز صداش به چیزی گوش داد؟
هات چاکلتمو که خوردم هوس ساندویچ و کلوچه هم کردم سفارش دادم .... به این فکر می کردم چه می شه اگه به ضیافت تک نفره با خودش دعوتش کرد و خودم که میزبانم از روزنه ای سوراخی دید بزنم 
من عاشق دید زدنم .... زیر نظر گرفتن بقیه 
تو راه کلوچه ای خریدم و وایستادم جلوی تابلوهای یه ساختمان پزشکان با اینکه شلوغ بود و همه طعنه می زدن غر می زدن و از کنارم رد می شدن بی فرهنگ بازی در آوردم چند دقیقه ای نگاهم به اسم ها نه به حروف خیره شد چند بار حروف تابلوهارو شمردم و صدای نامجو گوشمو نوازشم می داد فکر کردم شب براش شعر این آهنگو بفرستم 
اگه کاره ای بودم تو شهر یه مراسم با شکوهی می گرفتم صداش می کردم رو سن مچ دستشو می گرفتم بالا می بردم نشون می دادم چقد قهرمانه قهرمان 
قهرمانه و من چشمام دو دو می زنه

1

جز رنگ شلوارش همه چیش کرم بود همش دورو برش رو می پایید و هر دو تا شیشه ی تاکسی هم نگاه می کرد تا نکنه چیزی رو ندیده بگذره 
رادیو هم درباره ی آمار طلاق بالا شهر و پایین شهر گزارش می داد منم مث چشماش هم گوشم به رادیو بود هم به موزیک خارجی ای از هدفونش شنیده می شد پنجاه متر جلو نرفته بودیم که گفت: پیاده نی شم کرایه چقدر می شه؟
_هیچی ٬ الان سوار شدید دیگه!
من که مسیرم شهید مدنی بود قرار بود زودتر پیاده شم ، پیاده شدم و خیلی با سرعت پیاده شد ....
حواسم یهو رفت طرف رادیو ....بالا شهریا بیشتر از پایین شهریا طلاق می گیرن 

من همین گوشه م ٬همین گوشه 

گوشه ی خونه ی شما

باز شدم می ترسم نتونم خودمو ببندم