نه حتا .....

یه سالی می شد که ازدواج کرده بودن من عادت به حرف زدن باهاش نداشتم ینی یه سالی که گذشت و هم هشت ماهی که نامزد بودن فقط چند جمله ی تعارف و سلام و احوال پرسی باهم رد و بدل کرده بودیم ینی احساس می کردم هیچ چیز مشترکی بین من و اون نباید باشه . و برادرم بعد ازدواجش به کلی عوض شده و من این وضعتو اومدن اون به خانوادمون می دونم . خونمون که میاد نه اینکه دوستش نداشته باشم بلکه به شکل مرموزی گوشه ی خونه می نشینم و به گوشی و کتاب و مجله هایی که برادرم از شرکتش برام میاره مشغول می شم و اون با مادرم وسط پذیرایی می شینن و حرف می زنن از ترجیح رنگ موی زیتونی به بلوند به خاطر رنگ پوستش یا اپیلاسیون سهیلا خانوم که تمیزتر از ساغر انجام می ده یا میوه خوری کریستالیش که هفته ی پیش خرید اصل آلمانه و گذاشته داخل بوفه و مادرم با ذوق به حرفای عروسش گوش می ده و با حرفای خاله آذر و دوستش سوسن صحبتاشو ادامه می ده 
    زنگ دوم که خورد از دفتر صدام کردن و بهم گفتن مادرم تماس گرفته و کارم داره .... به خونه زنگ زدم و مادرمو تصور کردم جمع کردو خودشو روی مبل و گوشیو دو دستی گرفته : عزیزم عزیزم 
_مامان چرا گریه می کنی؟ 
_عمو داود فوت شده با بابات داریم می ریم اصفهان بعد مدرسه برو خونه ی آرزو باشه ؟ 
عصبی شدم که چرا می گه خونه ی آرزو اونجا خونه ی داداش منه و من شاهدم با چه مصیبتی اونجارو خرید و هنوز هم مادرم قسطای اونجارو می ده .... 
عمو داود عموی مادرم می شد که خیلی هم پیر نبود ولی زیاد,روم تاثیر ذهنی و روحی نذاشت   
    زنگ واحدشونو زدم رفتم داخل . دستمو گرفت پیشونیمو بوسید بدون اینکه لباس مدرسه مو در بیارم روی مبل نشستم و برام آبمیوه ی خنک آورد خودش می دونست چیزی بپرسه جواب درست حسابی نمی خوام بدم و به خاطر همون چیزی جز اینکه "راحت اومدی ؟" یا اینکه "گرسنه ای؟" نپرسید 
کیفمو باز کردم کتاب آینه های ناگهان رو که از مدرسه امانت گرفته بودم خوندم ولی پنج دقیقه نگذشته بود احساس کردم پاهام شروع به جمع شدن می شد لبام منقبض می شد و وسط سینه م گرم می شد کتابو زمین گذاشتم بلند شدم وایستادم رفتم به آشپزخونه :زن داداش باید به مامان تلفن بزنم 
تلفن رو برداشت شماره ی مامانو گرفت 
اتاقشون رفتم و انگار که می خوام حرف سری بزنم زمین جمع شدم : مامان , داروهامو نیاوردم من باید برم خونه باید کلیدو می دادی به همسایه .... چی؟ ..... نه نمی تونم .... حفظ نیستم .... شنبه هم بخوام برم مدرسه کتاب می خوام .... ای بابا من چی کار کنم پس .... نوک انگشتام گز گز می کنه .... چی؟ صدات نمیاد.... نه نمی تونم .... اصلا نمی خوام زود برگردید 
گوشی را قطع کردم از اتاق بیرون رفتم میزشان را برایم چیده بودن و خیلی رنگی و مرتب با تزیین میز بهم گفت : عزیزم بشین بخور و برو استراحت کن داداشت دیر میاد یه شلوارکم می ذارم اتاق بغلی عوض کن لباستو راحت باش
لبخند زدم و شروع کردم ناهارمو خوردم و آرزو کنارم نشست و درباره ی دختر همسایشون که همسن منه حرف می زد 
    تشکر کردم اتاق رفتم برام کتاب داستانهای کوتاه شل سیلور استاین رو کنار بالش گذاشته بود , نمی دونم چطور می دونست من قبل خواب باید چیزی بخونم 
     با صدای بلندشون بیدار شدم , صدای برادرم بود 
:چی می گی آخه ؟ زود بیام چی کار کنم ؟ 
    _آروم تر خواهرت خوابه 
صداشون آروم تر شد 
_آرزو آرزو باشه این دفعه که برم اونجا آخرین بارمه پولرو بده من گورمو گم کنم 
_همین صب پول گرفتی ازم .... مگه من سر گنج نشستم؟ 
صدای گریه ش میومد من که نمی دونستم وضعیت چیه ترجیح دادم یه ساعتی خودمو به خواب بزنم 
_همین روزا کار پیدا می کنم به جان تو قسم می خورم 
_الان چن وقته همینو می گی از دستت خسته شدم 
تصور کردم برادرمم کنار همسرش لبه ی تخت نشسته و دستاشو دور گردنش انداخته 
_آرزو کیف پولت کجاست؟ 
از برادرم با این حرف احساس تنفر کردم 
چند ثانیه ای فقط صدای گریه های آرزو میومد 
_دستتو ببر داخل کشوی وسطی پشت همه ی شالام گوشه ی سمت راست 
صدای باز شدن کشو اومد و حس کردم دنیا متوقف شد 
نه صدایی 
نه حتا گریه ای ....

در گوشی

تو پارکینگ پروانه که بودم دوست داشتم زیاد خرید کنم رندوم وسایلارو بر می زنم می خواستم بخرم کناریشو می دیدم اونو می خواستم بخرم پشتیشو می دیدم و پشیمون می شدم و می رفتم غرفه ی بعدی 
منشا روانیش به خاطر سردرگمی تو انتخاب خیلی چیزا از لذتش بیشتره. چن تا چیز که باید می خریدم یکیش گردنبندی بود که زنجیرش نقره بود و پلاکش قاب کوچیک کتابی عکس بود که می تونستی توش عکس بذاری ولی اگه می خریدم نمی تونستم عکس کسیو بذارم توش چون دلم بیشتر برای افرادی تنگ می شه که باید تو دلت نگه داری و عکسش نمی تونه از گردنت آویزون شه و یکی دیگه مانتوی جلو بسته ای بود که رنگ خردلی داشت و از کمر کش می خورد و پایینش طرح دو تا گنجشک بود که رو به روی هم بودن و می شد با یه شال بلند فیروزه ای ستش کرد . 
    تو یه غرفه تیله های رنگی می فروختن که همشو داخل کاسه های بزرگ پر از آب گذاشته بودن و من نشستم ده تا تیله ی بزرگ و دوازده تا تیله ی کوچیک برداشتم ولی انداختمشون سرجاش . با اینکه دوستشون داشتم ولی نخریدم یادمه دو سال پیش به یکی از دوستام دو تا تیله هدیه دادم و گذاشتمشون داخل جعبه ی کوچیکی که خودم درستش کرده بودم به این خاطر که چشماش مثل تیله زیبا بود 
بهش می گفتم چشم تیله ای 
هنوزم می گه خاص ترین هدیه ش همون دو تا تیله بوده که من بهش دادم 
تو همون غرفه پیرمرد مو سفیدی همون طور که نشسته بودم و تیله هارو نگاه می کردم نشست و گفت متولد چه ماهی هستی نگاهش کردم چشماش درشت بود و پیشانی بلندی داشت 
گفتم :تیر عمو جان 
گفت :تیر ماهیا حساس و عجیبن 
نمی تونی بفهمی کی اجازه داری درونشون نفوذ کنی کی نه
تازشم تجارتو خیلی خوب بلدن 
من لبخند زدم گفتم نمی دونم 
گفت : با کوچیکترینام خوشن 
سرمو به نشان تایید تکون دادم 
دستمو رو سینه گذاشتم و اونجارو ترک کردم 
غرفه ی دیگه که دوست داشتم غرفه ی آلات دستی موسیقی بود که لازم نبود موسیقی بلد باشی 
ساز بادی و دستیو از اینجور چیزا که با چوب و نایلون و چن تا سیم می ساخت .... پسره که ریش بلند و عینک بزرگ داشت چون می فهمید من گوشه ای حواسم بهشه آهنگای مختلف می زد بعد چهارمین آهنگ سرشو چرخوند طرفم گفت :سلطان قلبم دوس دارید بزنم؟ 
نگفتم آره یا نه و زد 
یه غرفه لباسای هندی رنگی رنگی رنگی رنگی داشت 
همشون صدا داشتن حرف می زدن 
رویا و آرزو تعجب می کردن که با شوق به لباسا نگاه می کنم چون نمی فهمیدن چرا ! 
چشمم به کتابی افتاد که همون جا خشکم زد رفتم سمت فروشنده برش داشتم و بدون اینکه از کسی نظر بخوام یا بگم خوبه یا بد به فروشنده گفتم لطفا آروم دور کاغذی بپیچید و بذاریدش داخل یه نایلون خراب نشه و می برمش 
فک کنم خریدار دختر محکمی مثل من ندیده بود چون خوشش اومده بود گفت اگه فکر می کنی چیز دیگه هم می خوای بردار کارتخوانم دارم


  الان سه هفته س یه دختری با پیش شماره ی شیراز باهام تماس می گیره هر دو روز یه بار خودشم ساعت حدودا ١١.۵_١٢ . با لحن مهربون و خیلی ناز به شکلی که صداشو می ندازه قسمت پایینی گلوشو با صدای نازک می گه : سلام عزیزم حال شما؟ خوبی؟ وقتت بخیر
_سلام ممنونم بفرمایید
_ببخشید اشتباه تماس گرفتم
هر دفعه این دیالوگای ثابت تکرار می شه و من هر موقع یادم می ره بپرسم ازش چرا چن بار ز زدی 
مگه می تونه اتفاقی باشه؟ دقیقا وقتی هم تماس می گیره که من سرم شلوغه و نمی تونم زیاد حرف بزنم 
آخه چرا باید این کارو انجام بده؟ یا شاید چرا باید دقیق و منظم بهم ز بزنه و بسته های افتخاری صدا و کلمه رو نثارم کنه؟ هنوز هم نمی فهمم تا دو روز دیگه تا شاید بتونم چیزی جز سلام ممنون بفرمایید و دو علامت تعجب بهش بگم  

با تشکر دوست شما ارغوان

با تشکر .... دوست شما حاتم

مثل همیشه روی تخت قدیمی با رو تختی طوسی رنگ و رو رفته با خط های زرشکی نشسته بود و بالش بلند و بزرگی کنار دستش می ذاشت و به اون تکیه می داد . همیشه جوراب مشکی به پاش می کرد و اتاقش بوی چیز تلخی و خنک مثل قهوه می داد ولی همیشه عادت داشت چای غلیظ بنوشه . اولین بار که دیدمش کتاب هفت اورنگ جامی رو گرفته بود جلوی چشماش به بالشش تکیه داده بود و آروم می خوند . به من لحظه ای توجه کرد و دوباره خطوط خط خطی هفت اورنگشو خوند . از اون روز یک سال و دو سه ماهی می گذره ولی چشماش کم سو تر شده و کم حرف تر از قبل . 
  همون اولین روز درباره ی چایش با دقت زیاد و جزءیات توضیح می داد . من که چای دم کردنو خوب بلد بودم با این توضیحات به خودم شک کردم و کمی استرس گرفتم که واقعا می تونم چای غلیظ با ده دقیقه دم شده و نیمه پر و بدون افزودنی با یک پیمانه چای از یک ظرف و کمی چای از ظرف دیگه درست کنم یا نه . درباره ی نهار و حتا تمیز کردن وسایل عتیقه ی خونه ش هیچ تاکید و نکته ای نگفت و فردای روز کاریم وقتی برمی گشتم غذارو کامل می خورده و حتا تکه ای باقی نمی ذاشت . چن باری بدون حوصله غذا پخته بودم .مثلن همین سه روز پیش پسر کوچیکم حال خوشی نداشت و باید پیش دکتر می بردمش صبح که رسیدم برنج و رب و کمی سیب زمینی رو قاطی کردم و دم کرده ،نکرده ازش خداحافظی کردم و بیرون اومدم فرداش با تعجب با قابلمه تمیز رو به رو شدم, دریغ از برنجی .... دوست داشتم سوال بپرسه از همسرم که رفته روستا کشاورزی کنه و ماه ها یاد ما نمی افته دو تا پسرم که یکیش بعد دبیرستانش می ره تلویزیون تعمیر می کنه و پسر کوچیکم که همیشه غر می زنه که نمی خواد پیش مادر و پدر پیرم بمونه 
   نمی تونستم با خودم بیارمش به پسرام گفته بودم تو تالاری کار می کنم ولی فقط صبحا می رم غذا درست می کنم و بر می گردم 
   قبل اومدن می ترسیدم از اینکه پیرمردی تنها یه کارگر زن می خواد ولی دلو به دریا زدم , پولش وسوسه م کرد و حتا گاهی می ترسیدم از اینکه کلمه ای با من حرف نمی زنه ولی بعد از چن ماه برام عادی شد که بیام کلیدو پشت در بچرخونم لباس روییمو روی جا رختی بندازم  و بدون اینکه کسی باهام حرف بزنه روسری سرمه ایمو ببندم و از پشت سرم گوشه هاشو گره بزنم , دمپایی ابری به پا کنم و برم سراغ آشپزخونه و پول همون روزو بدون کم و زیادی روی میز ببینم . 
    چای غلیظ و دو تا قند همیشگیو بردم اتاقش درو بستم و پشت میز آشپزخونه نشستم براش نامه نوشته :
شما که رغبتی با صحبت کردن با من ندارید (از اومدن این جمله به ذهنم حس خوبی بهم دست داد کلمه ی رغبت و صحبت می تونست منو خوش جلوه تر کنه ) ولی من به شما به عنوان دوستی همیشگی نگاه می کنم شوهرم جواد دو سالیه رفته روستای خودشون کشاورزی می کنه فکر کنم چیزایی مثل سیب زمینی و گوجه برداشت می کنه و گاهی انگورم بین محصولاش هست ولی پولی که ماهیانه شاید برامون بفرسته ,حتا خرج لباس یکی از بچه هام نمی شه همون روز اولی که رفت به خاطر من نرفت به خاطر بچه هام نرفت به خاطر همسر دومش رفت و من .....
نوشته هام دو صفحه ای شد تا کردمش روی میز گذاشتم 
مرغ رو با مخلفات رو اجاق گذاشتم , برنج رو آماده کردم و رفتم .... پولم کنار نامه روی میز جا مونده بود ولی برنگشتم حتما متوجه می شه که یادم رفته و فردا که برم پول دو روزو از همون جا بر می دارم 
به سمت خونه ی مادرم رفتم و پسر کوچیکمو برداشتم و با اتوبوس به خونه رفتیم 
فردا کلید رو پشت در پیچوندم لباس روییمو درآوردم , روسری سرمه ایمو سر کردم و رفتم تا چای درست کنم 
روی میز فقط پول یک روز گذاشته شده بود و از ظرف های نشسته ی دیروز خبری نبود.... کاغذی بود که باز کردم و خوندم :
من از شما تقاضا می کنم دیگر زحمت نکشید و آدرس خانه ی مرا فراموش کنید
با تشکر 
دوست شما .... حاتم 

فاصله

ترس دستامو ازم گرفته بود و سردش کرده بود ,حمید چهار قدم شاید پنج قدم از من جلوتر بود و حتا یک قدم هم برای احوال من دور بود . همون یه قدم به اندازه ی کیلومترها دور بود . حمید یکی از دستاشو گذاشته بود تو جیب شلوار لیش و پاهاشو اندازه ی شونه هاش باز کرده بود تا تعادلشو حفظ کنه من هم دستامو جمع کرده بود و خودمو بغل کرده بودم . حمید تبحر خاصی تو قانع کردن داشت . قبل عقدمون قانعم کرد تنها زندگی کردن مثل زهریه که اعضای بدن آدمو کم کم از کار می ندازه 
یا موقع خونه خریدن قانعم کرد خونه ی کوچیک یک خوابه بهتر از خونه های بزرگ و جاداره 
و همین الان رو به روی سربازی ایستاده بود که فکر می کرد هیچ چیزی راجع به زندگی ما نمی دونه . عادت نداشت بلند حرف بزنه و همیشه حواسش به نفوذ کلماتش بود , قضیه ی نفوذ همون قانع کردنه 
    صدای حمید بلند شد و من هم تونستم حرفاشونو بشنوم از روی شوفاژ بلند شدم دستامو باز کردم و چشمامو جلوتر بردم 
_چرا نمی فهمید آقا این مرد مریضه 
سرباز بازوهای حمیدو گرفت و از دور بازو های من رو گرفت :مواظب حرف زدنتون باشید تا دو روز اینجا وایستید نمی ذارم برید تو , به من ربطی نداره تحت مراقبته .... مراقبت ویژه ی نظامی و پزشکی
تازشم این آقا .... هیچی مهم نیس 
دستشو از بازوی حمید برداشت لب هاشو غنچه کرد و و دستگیره ی اتاق رو محکم گرفت 
حمید دستشو از جیبش در آورد رهاش کرد و گفت:
_چه اتفاقی افتاده ؟ این آقا چی؟ من حق دارم بدونم (برگشت و منو نشون داد) همسرم حق داره بدونه پدرش چی کار کرده یا چی شده؟ 
سرباز ثانیه ای به من نگاه کرد کلماتو توی دهانش جوید قورت داد
_بله حق داره شما هم حق دارید (لبخند تلخی زد ) پدر خانومتون دو روز پیش تو بند خودشون خودکشی کردن با چن تا قرص.
 
پنج قدم فاصله رو به دو قدم رسوندم و حمید دو قدم فاصله رو به یک قدم کم کرد .... دستامو اگه دراز می کردم می تونستم بگیرمش و بتونم تعادل از دست دادمو جبران کنم 
نه به بابا , نه به خودکشیش نه حتا به سالها موندنش تو زندان فکر نکردم 
فقط به خودم فکر کردم و حمید تمام وجودمو گرفت 
یک قدم هم زیاد بود , خیلی زیاد