زماااااااان مان مان مان

من منتظر یک سال و نیم دیگه هستم برای تموم شدن درسم ،

خواهرم منتظر 5 ماه دیگه است که فارغ شه و شیرینی درد الانشو بچشه

و همسرم منتظر 1 روز ، 1 روز خوب ، یه روزی که من و خودشو برداره ببره یکم نفس تازه کنه، زندگی کنه  .... ببره یه جای خوب .... یه روز خوب

زمان چقدر مفهوم پیچیده ای داره....

همه چیز از اول شروع شد

وقتی به هم رسیدیم و می تونستیم خونه ها و جاهای شخصی همدیگه رو ببینیم ، دیگه نه خبری از گوشه ی دنج اتاق من که یه بالش داشت و یه جای نرم برای خودم درست کرده بودم و دور و برش پر از کتاب و شمع بود ، بود و نه خبری از اتاق تهی پر از رمز و راز تو. ما دیگه از اون خونه اسباب کشی کرده بودیم و شما هم داشتید خونتون رو تعمیر می کردید دیزاین و دکوراسیون خونتون رو به کلی عوض کرده بودید و حتی قرار بود طبقه ی پایین که منطقه ی سلطنت تو بود رو ازت بگیرن و جا به جا بشن پایین. فقط برام توضیح می دادی که هر وسایلت کجا بود ، گلاتو کجا گذاشته بودی ، کاغذای شعرت رو کجا چسپونده بودی و کمدت رو چطور زمین گذاشته بودی، من که اومدم همه چی شلوغ پلوغ بود و بوی تعمیرات خونه و بنایی و بوهای آمیخته شده با گاز  و نمی که شاید چندین ساله توی خونه بود ، همه جارو گرفته بود. فقط اتاق تهی بوی تورو داشت بوی لباس های انباشته شده ت ، بوی کاغذهای کتابت ، بوی خفیف ادکلن من ، بودی عطر کادوها و بوی رختخوابت که پهن بود روی زمین....

جوری شده بود که حس اینکه به اینجا تعلق نداری بهت دست داده بود ، لباسات پخش و پلا بود ، شلواراتو زیر پنجره پهن کرده بودی، کاپشنت یه طرف، جورابات وسط خونه و نمی دونستی کجا باید بذاری که برای توعه و مناسب تره و هیچ کجا رو سراغ نداری حتی قراره وسایلای دکوریت رو بدی به من تا توی اتاقم برات نگهشون دارم .ا

این خیلی خیلی حس خوبی بهم می ده چون موقعی به هم رسیدیم که همه چی داره تغییر می کنه ، اتاق من اتاق قبلیم نیست که با حسای قدیمیم آمیخته بشی و محل سلطه ی تو دیگه مثل قبل نیست که با خاطراتت همپوشانی داشته باشم ، من تازه ی تازه م . حتی گاهی فکر می کنم که چقدر خوبه که دیگه جای مشخصی نداری چون دیگه مال منی و دیگه باید امتیاز اتاقای شخصیمون رو به کسای دیگه واگذار کنیم، اینطوری هر لحظه انتظار خونه ی خودمون و مکان آروم دونفره ی خودمون رو می کشیم.

به هم که رسیدیم من ترم 2 ارشد بودم توی تهران و دور از تو، و تو مشغول یه کاری که هم اصلا ازش خوشت نمیاد و هم طاقت فرساست و همین روزاست که از اونجا در بیای . من و تو خیلی تغییر کردیم و من اینو خیلی دوست دارم چون همه ی شروع های اصلی زندگیمون با همه .

من وقتی اومدم توی زندگیت که تو می خوای یه کار بزرگ و جذاب شروع کنی و تو وقتی اومدی توی زندگیم که من با تمام وجودم آماده ی شروع و تغییرم و حاضرم باهات همکاری کنم.

....

خونه ی ما

این حوالی هوای سرد و گرم

همه ی نمراتم اومده ، یکی از درسام رو افتادم و معدلم رو که حساب کردم در حد چند دهم با مشروط شدن فاصله دارم و الان دیگه برام مهم نیست دیگه با خودم شرط بسته م به خاطر خیلی چیزا خودم رو اذیت نکنم یکیش نمره و دیگری پوله .

منی که هیچ وقت راجع به خسارت و پول از دست رفته و اینا با کسی حرف نمی زدم امروز خیلی حساس شده بودم مثلا از نسرین درباره ی هزینه ی ویزیت نشون دادن عکسای مامانش ازش پرسیدم از حانیه درباره ی هزینه های خرج شده برای خریدای هفته ی پیشش پرسیدم حتی ازش پرسیدم ازشون راضی هست یا نه . از فاطمه درباره ی اینکه دو هفته پیش داشت می رفت تبریز و دوبار ازش پول کم کردن و برنگردوندن امروز عمدا ازش پرسیدم پولشو برگردوندن یا نه . انگار دنبال یه کسی می گشتم که باهاش همذات پنداری کنم بگم ای بابا منم مثل تو الکی خرج کردم و توی این وضعیت یه مقدار از پولم رو از دست دادم و باید یه مدت طولانی بابت از دست دادنش صرفه جویی کنم ولی برای اولین بار الان من بودم که وضعیتم از همه بدتر بود.

چند ساعت پیش داشتم به آدم خیالیام فکر می کردم که توی سالهای پیش داشتم اسم یکیش فاوست و اسم یکیش رومئو بود الانم که الانه گاهی با رومئوی قشنگم حرف می زنم . مخصوصا وقتی موهامو صبحا می بافم و شبا باز می کنم . رومئو عاشق موهای بافته شده م بود و گاهی ازم تقلید می کردو خودش موهاشو خرگوشی می بافت تا بهم نشون بده خیلی وقتا از من بهتره . حتی به این فکر می کردم که خونه ی  خیالی هم داشتم و آدرس و اسم خیابون و اسم مجتمع داشت و من همیشه اونجا بودم تا وقتی که کامل مهدی رو شناختم و باهاش اخت گرفتم اصرار داشت که خونه ی تنهای خیالیم رو رها کنم و از این به بعد توی خونه ی خیالی ای که برای دو نفرمون ساخته زندگی کنم . دو بار سر چیزهایی که یادم نیست خونشو رها کردم و رفتم خونه ی تنهاییام ولی همون نصف شبش اومد دنبالم و منو برد خونه ش. همیشه هم می  گفت حتی وقتی ناراحتم حق ندارم ترکش کنم و یاد گرفتم دیگه باید از خونه ی تنهاییام به کلی فاصله بگیرم و حتی اومد و وسایلای ضروریم رو با خودش به خونه ش برد و من از همون روز شدم خانم خونه ش. خیلی وقتا درباره ی خیالاتم کمکم می کرد هیچ وقت مسخره م نمی کرد و کم کم همه ی خیالام عوض شد و عوضش خیالات دیگه جایگزینش شد خیال با مهدی مسافرت رفتن ، دیوونه بازی کردن، کوهنوردی کردن ، بوسه زدنش و و و

مثل الان که حس می کنم خیلی با چند ماه قبل تغییر کردم مثلا گوشیم رو که بگردی عکسام شده سرچ لباس های شیک رنگ روشن ، کفشای مجلسی ، زیباترین حلقه های نامزدی و.... الان دغدغه هام یه مقدار تغییر کرده هی به این فکر می کنم که برای فلان روز و مراسم باید چی بپوشم یا لباس مناسب برای مهمونی ای که آقا ها هستن چی می تونه باشه ، یا اینکه چه کفش و مانتویی بخرم که بقیه هم دوستش داشته باشن، منی که اصلا برام مهم نبود برای فردا چی باید بپوشم الان تمام روز و شب فکر می کنم فلان روز که می رم یه جای خاص باید چه رنگی بپوشم که برای همه جذاب باشه . الان به جای اینکه توی اینستاگرام دنبال عکسای مورد علاقه م با حسای خوب بگردم دنبال اینکه عیدی نامزدی بقیه چطور بوده ،یا برای مراسم فلان بعد از عقدشون چی پوشیدن می گردم . مهدی هم یه بار بهم گفت زیاد بابت مراسمای این چنینی خوشش نمیاد منم همینطور دوست نداشتم ولی الان تغییر کردم برعکس، خیلی هم لذت می برم و لحظه شماری می کنم بابتش . اینکه مثلا نزدیک عید برام هدیه بیارن ، برای شب یلدا به خاطر من جمع شن و من کیف کنم.

یه مدته که بالهای شادیم به سرزمینای عجیب سر می زنه ، به جاهایی که بوی شیک پوشیدن و هدیه خریدن و جمع شدن و رقصیدن و اینا می ده . دیگه از این به بعد هم باید حواسم به چیزایی که می پوشم باشه و هم چیزایی که می گم.

یه مدته بالهای شادیم به جاهای ناشناخته سرک می زنن ولی همیشه برمی گردن پیش مهدی پیش کسی که عاشقانه دوستش دارم به کسی که زیباترین معنی زندگیمه، به سمت کسی که یاد داد بالهای شادیمو رها کنم توی آسمون و بالهای خوشبختی رو خودش بهم هدیه داد....

همه چیز امروز بود

امروز که دارم می نویسم چند روز از تحول زندگیم و عقدمون گذشته و من توی خوابگاهم و مهدی سر کار. هنوز که به روز عقدمون فکر می کنم خیلی چیزا برام عجیبه هنوز اونجور که باید باور نکردم که اینقدر خوب پیش رفته و ما مال همیم. روزی که از مشهد برگشتم مهدی توی راه آهن منتظرم بود با یه گلی توی گلدون که چند باری از این گلا دیده بودم و دوست داشتم یکی بهم هدیه بده همون روز بابام می گه اگه نمیومد اه آهن تعجب می کردم و خیلی از رفتارش خوشش اومده بود تو راه بودیم که مامان مهدی به گوشیم زنگ زد و برای فردا دعوتمون کرد بعد از اینکه کلی بحث می کردیم که خوبیت داره من برم خونشون یا نه با اصرار بابام و فرزانه عمه منم خونشون رفتم فردای همون روز یعنی سه شنبه 3 بهمن بعد اینکه به تولد دعوت بودم توی بولوت و صفیه رو دیدم و کلی حرف زدم،  چون مهدی شیفت شب بود و مرخصی گرفته بود  اومدن برای بله برون خونمون عموش و دو شوهر خاله ش و از طرف ما خاله م و دو تا از عمه ها و پدر بزرگم بودن و همینطور سارینا که می گفت من آبجی توام و باید توی مراسمت باشم. جدا از بحث و استرس من و مهدی توی مراسم مذکور به خاطر مکتوب بودن یا نبودن شرایط ساده خیلی خوب پیش رفت فردای همون روز با هم رفتیم آزمایشگاه و کلاس قبل از ازدواج شرکت کردیم . روز آزمایشگاه چهارشنبه 4 بهمن بود و بعد از ظهرش با مهدی درومدیم که بریم برای من برای محضر مانتو بخریم از سعدی مشالی تا چهارراه هر چی گشتیم مانتوی مناسب مراسم پیدا نکردیم البته من خیلی هم دوست نداشتم مانتو بپوشم و از اولش تصمیم داشتم پیرهن بپوشم و به خاطر همون زیاد علاقه ای به هیچ مانتویی نداشتیم و از مریم آدرس خیاطشو گرفته بودم و گفته بود یه روزه برام می دوزه به مهسا که گفتم تعجب کرد و گفت ریسکش بالاست ولی من تصمیممو گرفته بودم و با توجه به سلیقه ی مریم گفتم حتما دوست دارم لباس مورد نظرم رو بدوزم همراه مهسا و مامان مهدی و زن عمو و عموش بعد از خریدن انگشتر نشون تک نگین که به انگشتم بزرگ هم بود رفتیم چند متر کرپ و حریر خریدیم مهدی هم مدام توی گوشم به شوخی می گفت الان باید جلوی تلویزیون بودیم ریلکس می کردیم و جومونگ تماشا می کردیم و منم نمی تونستم فعلا پیش بقیه ببوسمش ولی همیشه از شوخیاش خوشم میاد خیلی درد داشت خیلی درد صورتش سرخ شده بود صورتش ورم کرده بود و چشماش ریز تر شده بود 

ادامه مطلب ...