بودن و نبودنش

فردا که قراره بر گردم خونه فکر امشبم اینه که چی با خودم ببرم و چه مانتویی رو دیگه لازم ندارم یا وقتی قراره برگردم دوباره اینجا چی لازم دارم. سخت ترین قسمتش اینه که آب و هوا یکم فرق داره و باید ملاحظه کنی که باید چه لباسی رو برداری که هم اینجا بپوشی و هم وقتی چند روز خونه ای بتونی ازش استفاده کنی و این برای منی که زیاد مانتو و پالتو ندارم خیلی سخته و همه ش فکر می کنم بقیه چطور می تونن این قضیه رو برای خودشون حل کنن الِبته وقتی به لیلا فکر می کنم که اونم توی خوابگاه زندگی می کنه می بینم اون با وجود اینکه صد تا مانتو با خودش به خوابگاه برده بازم اگه برگرده می تونه از سیصد تا مانتویی که ممکنه کسی ندیده باشدشون استفاده کنه. 

به غیر از خوشگیای طبیعی دانشگاه به چند تا خوبیشم توی این مدت پی بردم یکیش اینه که وقتی روی نیمکتای دانشگاه می شینی نزدیکت یه سری میله های رنگی می تونی ببینی که به جای اینکه کیفتو زمین بذاری می تونی از اونا آویزون کنی و اینکه هر جا بری می تونی کتابخونه پیدا کنی ممکنه کتابای خیلی خوبی نداشته باشه ولی من رو که حسگر کتاب دارم خیلی خوشحال می کنه مثلا بعد دو ماهی که اینجام امروز لجبازیم رو برای رفتن به کتابخونه شکستم و یه سری به اونجا زدم البته درسته که مثل شهید بهشتی لذت نبردم ولی باز هم هی به خودم می گفتم خیلی هم بد نیست می تونم توی دو سال کلی کتاب بخونم 

توی خوابگاه نمازخونه ی خوابگاه توی انجمن ها هر جایی که ممکنه یکی بشینه چندتا کتاب گذاشتن و فرار کردن. 

الان ساعت نزدیک 2 هستش و من باز به فکر برگشتنم و به یک ماه قبل فکر می کنم که چقدر همه چیز برام تیره و غیر قابل هضم بود. از یک طرف عادت نکردن به وضعیت جدید و برآورده نشدن آرزوهام بود و از یه طرف سردی و کم محبتی ای که به خاطر یه اشتباه ناخواسته داشت روی شونه هام سنگینی می کرد. همه چیز دست به دست هم داده بود که من بشم یه دختر ضعیف که فقط هر لحظه آرزوی مرگ داره. نمی دونستم چطور باید حلش کنم فقط یادمه اون روزی که خیلی حالم بد بود و فردا باید میومدم تهران آرزو می کردم یه چیزی بشه بمونم خونه و مشکلمو حل کنم ولی نمی شد چون دور و نزدیکیم زیاد براش فرقی نداشت توی اون موقع فقط پریناز بود که کنجکاویش نذاشت تنها بمونم اون دوست داشت کنجکاوی کنه که من چمه و من دوست نداشتن تنها باشم به خاطر همون برای هر دوی ما موقعیت خوبی بود که چند ساعتی رو با هم باشیم تا نیازامون برطرف شه . فقط پادکست پاییز رادیو چهرازی رو گوش می دادم و توی نیمکت پارک میلاد می نشستم و نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم دقیقا اول مهر بود به بچه مدرسه ایا فکر می کردم و خلوتی کوچه ها آزارم می داد هنوزم اگه بخوام از بدترین روزام اسم ببرم بدون شک می گم اول پاییزم , پاییزمون. هنوز هم بدترین روزام برمی گرده به روزایی که اون منو از خودش دور می کنه و محبور می شم به هرکس و ناکسی متوسل شم.

توی این مدت تونستم با خیلی چیرا اخت بگیرم و یکی از موفقیتام نزدیک شدن به نگاره نگاری که مغرور و غد ولی مهربونی و قبلا درباره ش برات گفته بودم که دوست داره حرف حرف خودش باشه توی این مدت به غیر من با دو نفر اتاقمون بهتر بود ولی بعدش فهمید تنهاکسی که می تونی ازش حمایت کنه منم. هر وقت که میام اتاق بغلم می کنه از پسری به اسم محمد که همکلاسیشه برام حرف می زنه. امروز شوخیایی می کرد که تا به حال ازش ندیده بودم و دو شبه ت

ازمی می خواد که باهاش سریال استرنجر ثیگز رو ببینم نمی دونم وقتی آدم دلش می خواد یکی باهاش فیلم ببینه و پیشنهاد می ده چقدر با اینکه طرف مقابلش رو دوست داره ارتباط مستقیم داره ولی من فکر نمی کنم به کسی این توفیق رو دست بدم که باهام فیلم ببینه البته جز مهدی.

خیلی خوشحالم که قراره ببینمش انقدر دلم براش تنگ شده که فقط با عکس سه در چهارش و عکسای اومدنش به تهران آروم می شم و لحظه شماری می کنم ببینمش و دستاشو روی قلبم بذارم. خیلی دوست دارم کمکش کنم خودم رو با قدرت نشون بدم و ثابت کنم همه جوره باهاشم مخصوصا الان که بیشتر از همیشه احتیاج داره یکی توی گوشش زمزمه کنه. دوست دارم فقط من باشم, انقدر توی این مدت حسود شدم که خودم هم باورم نمیشه این منم. ولی فقط زمان و تلاش و تلاش و تلاش درست می کنه. 

نمی دونم باید چطور کمکش کنم ولی دوست دارم اولین نفری که به ذهنش می رسه باهاش حرف بزنه منم باشم.

چند روزی می شه که دزیره رو شروع کردم و به محض خوندن صفحات دو رقمیش گوشیمو گرفتم دستمو اسم ناپلئون بناپارت رو سرچ کردم تصویری که ازش یادمه یه ژنرال قد کوتاه با موهای صاف ریخته شده روی گوشا با شکم برآمده و کمربند مضحک بود که فکر کنم توی کتابای تاریخ دبیرستان دیدمش. البته این عادت به سرچ کردن بیشتر به خاطر ضایع نشدنم پیش اونه بیشتر از همیشه سعی می کنم اطلاعاتمو درباره ی همه چیز ببرم بالا مخصوصا اطلاعات تاریخیم که با اینکه خیلی علاقه دارم و خوندم ولی به خاطر حافظه ی خیلی بدم در حد صفرم مثلا اگه الان درباره ی شیخ فضل اله نوری یا مهندس بازرگان ازم بپرسه هیچیییییییی نمی دونم و این افتضاحه یه جایی هم خوندم که می گفت یا اصلا نخونید یا خیلی زیاد بخونید چون کسایی که کم می خونن خیلی خطرناکن چون متوهم اند و تعصب زیادی روی دانش کمشون دارن. 

امروز دقیقا به صفحه ی 90 ش که رسیدم جایی بود که دزیره با پیرهن آبی بی ریخت و دمده ش که توی عروسی ژولی پوشیده بود توی عمارت آندره میاد و از خونه فرار کرده به خاطر ناپلئون و توی جمعیت اعلام می کنن که ناپلئون که از دزیره چند وقتیه خواستگاری کرده نامزد مادومازل آندره می شه و مجلس رو ترک می کنه و با تمام قواش به جای نامعلوم می دوه. خودش فکر می کنه به خاطر دوری بوده. دوری دوری دوری دوری یه درد بی درمونه البته این دفعه که برگردم حتما باهاش حرف می زنم و حرف دلم رو می زنم که این دوری برای منم حس خطر. داره همیشه و این طولانی شدن و کش دار شدن همه چیز منو می ترسونه می خوام آروم واز صمیم قلبم خواهش و متقاعدش کنم که زمینه رو فراهم کنه که وقتشه یه صحبت کوچیک با پدرم داشته باشه و تنها خواستم ازش همینه.


از 15 آبان وبلاگم مرتب می شه، طبقه بندی و کاملا برنامه ریزی شده....

روزای جدید

الان که شروع کردم به نوشتن تقریبا چند هفته ای از روزی که تصمیم گرفتم بنویسم می گذره . توی این مدت اتفاقای زیادی برام افتاده و غهد هایی با خودم بستم که برای انجام دادنشون خیلی مصمم هستم ، اگه بخوام مهم ترین اتفاق رو بعد از تغییر زندگیم به خوابگاهی زندگی کردن اسم ببرم باید از اومدن تو به تهران و دیدنت یاد کنم . راستش خودم هم باورم نمی شد که این همه بشه بهمون خوش بگذره و من قسمتی از باری که خیلی وقتا با دیدنت روی دوشم سنگینی می کرد رو زمین بذارم و اونطور رفتار کنم که دوست دارم و همیشه آرزوشو داشتم و وقتی پیشت بودم مثل اینکه یه حالت خاص باشه برام به هیچی فکر نمی کردم ، حتی به خودم، به مشکلام و دلتنگیای همیشگیم به تو. راستش شب قبل از اینکه می خواستم ببینمت خیلی استرس داشتم نمی دوستم چی قراره پیش بیاد و انگار اولین بارم بود می خواستم ببینمت ، قبل اینکه بخوابم وسایلامو آماده کرده بودم حلقه م رو بالای سرم گذاشته بودم و خوابیده بودم .

هفته ی پیش توی دانشگاه شهید بهشتی که بودم بعد از یه دل سیر کتاب خوندن و بین کتابا غرق شدن رفتم به کافه کتاب بهشت و قبلش می دونستم سه شنبه ها ساعت4  سعدی خوانی برقراره و برای اولین بار رفتم و استادی سعدی دستش بود که خیلی سرحال و شاد بود که با دانشجوها راحت حرف می زد و با هر بیت به مسائل دنیایی ربطش می داد که من اینو خیلی می پسندیدم ولی خیلی دوست دارم این دفعه که اومدم زنجان با هم یه سر به جلسه های دکتر ولیی بزنیم که من خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده. یه بیتی داره سعدی که می گه" بازآ جان شیرین از من ستان به خدمت " که استاده لباشو غنچه کرد و غش ریزی رفت و گفت سعدی هم می گه "اگه حضوری همو ببینیم" و روی اگه تاکید می کرد و بقیه به همدیگه نگاه می کردن و می خندیدن . البته یه جا نوشته بود توی یه جمعی اگه خنده ای پیش بیاد هر کسی توی اون حین به کسی نگاه می کنه که بیشتر از همه دوستش داره و من فکر می کنم توی اون لحظه اگه تو اینجا بودی حتما به چشمات نگاه می کردم یه جا صحبت جالبی کرد درباره ی اینکه همه ی شاعرا غر می زدن و شاکی بودن و گفت شما هم غر بزنید به هر کسی که بیشتر از همه دوستش دارین ولی آخرش تسلیم باشین . تسلیم خدا ، زندگی و عشق.

توی روزهای هفته سه شنبه و پنجشنبه ها احساس می کنم کاملا برای خودمه و به خودم تعلق دارم و چیزی که بهم استقلال می ده اینه که می تونم خودم برای تمام ساعت ها و دقیقه هام تصمیم بگیرم . قبل از این توی خوابگاه مستقر بشم یکی از عمه هام بهم گفت که ارزش یه زن بعد از سیاست و رفتارش به مدیریت مالی توی زندگیه چون باید تصمیم بگیره چطور و کجا بهترین خرج رو کنه و از این حسرت می خورد که عروسش اونجور که دلخواهشه اهل مدیریت مالی توی زندگی مشترکش نیست و بهم گفت خوابگاه می تونه بهم کمک کنه برای خودم مدیریت داشته باشم یعنی با کمترین حد پولی که برای خودم تعیین می کنم یه هفته رو بگذرونم و جوری خرج کنم که بهترین باشه. و الان که یک ماه و نیم گذشته به حرفش رسیدم چون باید انتخاب و مقایسه و اولویت بندی برای خرید کنی و این کار هم سخت و در عین حال لذت بخشه.

اگه بخوام از بچه های اتاق حرف بزنم باید بگم یکیشون منو آجی صدا می کنه چون بهم می گه درست تداعی خواهر کوچیکشو می کنم و یاد اون می ندازمش البته هم اسم منه ولی خیلی خنده رو و مهربونه و دوست داره هر اتفاقی که توی روز براش می افته با تمام تصورات و ذهنیاتش برای من تعریف کنه این درحالیه که من هیچ علاقه ای به تعریف کردن جزئیات زندیگیم ندارم مثلا من می دونم پدرش اخیرا سکته کرده و خیلی از کاراشو نمی تونه انجام بده و من همیشه از حال پدرش جویا هستم و درباره ی درسش مشکلی پیش بیاد اولین نفر سراغ من میاد ، مهندسی عمران می خونه و پنج سال از من بزرگتره. درباره ی حانیه قبلا باهات حرف زدم که خیلی ملاحظه کار و دوست داشتنی و باهوشه واونم منو خیلی دوست داره و هر موقع ببینه من با کسی حرف می زنم خیلی با دقت به حرفام گوش می ده و بهم می گه معلومه کتاب می خونی چون آدم با حرف زدن با تو خیلی چیزا یاد می گیره .البته من دوست ندارم ادعا کنم که فرق دارم باهاشون به خاطر همون همیشه بهش می گم اینطوری فکر نکنه و بعضی وقتا اتفاقی و گاها عمدا با هم ست می کنیم مثلا دوتامون آرایش می کنیم باهم موهامونو می بافیم و الان دوتامونم دامن کوتاه پوشیدیم  کسی که تختش بالای تخت منه اسمش نگاره یه دختر اراکی که قد بلندی داره و برای من شبیه دخترای قدیم انگلیسیه از همونا که لباسای پفی می پوشن و موهاشونو می پیچن ولی یه دختریه که دوست داره همه به حرفش گوش بدن و حرف حرف خودش باشه و چند وقت پیش از یکی از پسرای کلاسشون خوشش اومده بود و هر روز میومد درباره ش حرف می زد . خودش ممکنه هزار رفت و آمد بکنه وقتی که می خواد بیرون بره ولی با حرف زدن و  راه رفتن بقیه مشکل داره همیشه ی خدا گرمشه و باید پنجره رو باز کنه و نسرین برعکس اونه و همیشه سردشه و من و حانیه درباره ی گرمی و سردی هوا اصلا صحبتی نمی کنیم چون به نفع ماست ، نه سردی و نه گرمی.سوییت بغلی ما برای دکتراس که با دختر دوست داشتنی ای آشنا شدم که ترم آخر دکترای برق قدرته که صدای خیلی خوبی داره منو گاهی صدا می کنه می گه بیا برات بخونم.

امروز هوای بارونی وسوسه م کرد و باعث شد برم قدم بزنم به سمت تهرانپارس . قرار بود بستنی بخورم ولی همین که از جلوی مغازه ی دونات فروشی رد شدم انگار پاهام بی حس شد دو بار رفتم و برگشتم و حس اینکه نمی خوام روی قولم پا بذارم ولی ترسون و لرزون رفتم داخل مغازه و فروشنده فقط گفت طعم کرمو انتخاب کن ، شیری ، کاکائویی یا توت فرنگی . من که هنوز داشتم به بدقولیم فکر می کردم  گفتم کاکائویی ، یه دونات ساده رو برداشت جلوی چشمم شکلات آب شده رو ریخت روشو یه کاغذ پیچید دورشو داد دستم شکلاتاش از کناره هاش ریخته بودن دور دونات و دهن من داشت با زمین برخورد می کرد و هی به خودم مهدی منو می بخشه که بدون اون دونات خوردم .چون به خودم و به تو قول داده بودم دیگه بدون تو دونات نخورم . توی یه پارک خلوت که پشتم چند تا دختر با موهای باز داشتن از خودشون عکس می گرفتن روی نیمکت نشستم و به یاد تو دونات خوردم و کتاب خوندم حدود ساعت  5.5 بود که برگشتم خوابگاه و مثل همیشه به فکر تو و یاد تو شب کردم روزمو.

تو که نیستی که ببینی...

نیستی که ببینی دارم شمارش معکوس می کنم برای رسیدن به تو

همین روزا میمیرم

عادت داشتم همیشه جزو اولین ها باشم و نمی تونم اصلا کسی رو که بعد از من میاد تصور کنم مثلا بدون اینکه کسی توی خونه ی فعلی قبل از ما زندگی کنه خیلی خوب و با ادعای بالا ساخته شده با نظرات پدر از خونه ی قبلی اومدیم توی این خونه و الان بعد دوازده سال کسایی رو که قراره بیان توی این خونه زندگی کنن رو نمی تونم درک کنم . مثلا بعد اینکه شیر های آب را از پیچی به اهرمی عوض کردیم احساس می کردم چه تحول بزرگی به جای اینکه نگران چکه کردن آب باشیم کافیه تمرکزمون رو روی پایین ترین نقطه اون وقته که می فهمیم چقدر زندگی جذابه و الان که حتی همون اهرمی هم قدیمی شده و کاشی ها تازگیشون رو از دست دادن یا کلی سوراخ سنبه هایی که من می دونم و آدمای جدید نمی دونن کجاس و قراره شوک برشون داره بعضی وقتا برای من حس خوبی می دادن چون عادت کرده بودم خودم بزرگشون کرده بودم حتی به فحشایی که ممکنه خریدارای جدید بدن هم فکر می کنم و گاهی دلم براشون می سوزه ولی بهتره فکرمو منحرف کنم و به خودمون فکر کنم که برای اولین بار ما هم از این بازی دنیایی رکب خوردیم,جزو اولین ها نیستیم و قراره بریم خونه ای که قبل ما یه عالمه توش خرابکاری کردن و خیلی قهرمانانه گذاشتن و در رفتن. همون سالی هم که دانشگاه در اومدم اولین ورودی های رشتمون بودیم و ما هم به بقیه یاد دادیم می تونید تو جایگاه خودتون بی مصرف ترین دانشجو باشید و کشیدیم کنار. یادمه من و لیلا به خاطر اینکه توی ایستگاه اولین نفر سوار سرویس می شیم و می تونیم یه ربعی که اتوبوس در حال حرکته تو صندلی منتخب بشینیم به خودمون می بالیدیم و تا نیم ساعت به خاطر این اتفاق خوش آیند می خندیدیم ولی همین جا تموم نمی شد فرداشم به همه می گفتیم.

این متن رو وقتی می نویسم که قراره فردا اسباب کشی کنیم و عطای رد پاهامون رو به لقایش ببخشیم و به معنای واقعی کلمه در بریم البته حاضر بودم در نرم و با تمام وجودم همین جا همین گوشه همین بغل زندگی کنم و و روی تختم پادشاهی کنم اما نشد که نشد, بحث همون بازی دنیاییه که این تابستون خیلی زیاد گردن منو گرفته و ول کن نیست.

اصلا این متن رو که می نویسم ساعت 1 شبه و من بلاتکلیف ترین آدم دنیام . تکلیفم با خودم مشخص نیست از انتخاب اتاق جدید گرفته تا نیومدن جواب کنکور و کار نکردن و تو.

حاشیه ی همون قضایای رفتن و... امروز رفتم پارکینگ از بین دویست تا کارتن و جعبه صدتاشو گشتم تا قهوه سازمو پیدا کردم و از فرط سنگینی روحی دو فنجون درست کردم و با شیر میل کردم.

خیلی غمگین شده بودم و تمام وجودم سنگینی می کرد انگار بالاجبار بهم بمب وصل کرده بودن و گفته بودن باید بری یه جای شلوغ جز خودت ساده ترین و مظلوم ترین آدم ها رو بزنی لت و پار کنی. باخته بودم به خودم عین زنایی که خیال می کنن تعهد زناشویی رو بلدن سرچ کردم "مشکل بدقولی " هیچی نیاورد زدم"مشکل سیگار کشیدن " دیدم تا دلت بخواد هم درد دارم یه چت روم باز کردم دیدم چند نفر حتی کارشون به خونه ی پدر رفتن و طلاقم کشیده یکی می گفت اصلا بذارید بکشن پنج سال زودتر بمیرن به ما چه یکیشون می گفت بعد ازدواج ازش خواهش کردم و درست شد ولی هیچ کدوم حال منو نداشتن حتی اونی که فکر می کرد زندگیش دیگه تمومه چون از طرفش قول نگرفته بود یا دروغ نگفته بود یا هیچ وقت به روش نیاورده بود که چون کاری براش نکرده بزنه همه ی قولاشو بشکنه و بندازه گردن بقیه اولین نفر گردن طرف مقابلش, چون نیست چون دوره چون فشار وارد می کنه چون چون چون پس حق داره که قولش رو بشکنه حق داره حق داره 

حرف زدنی هم بهم می گه حوصله ی بحث رو نداره و گفتم بودم هیچ انتظاری ندارم ازش به خودش نمی گه این حرف بعد قولایی که داده بوده نه قبلش 

چقدر خدارو شکر می کردم که گذاشته کنار یا هر موقع حرفش می شد پیش دوستام با افتخار سینه سپر می کردم می گفتم خیلی دوستم داره چون به خاطر من سیگارشو ترک کرده .

ولی امروز همه ی ویژگی های خوبشو برد زیر سوال و فقط همه ی مشکلاتش تقصیر منه که یار نیستم چون نیستم چون کمرنگم و اگه بودم همه ی این اتفاقا حل می شد. 

به سرم زد یه کارایی کنم ولی زود به خودم اومدم دیدم جرأتشو ندارم . همون بعد از ظهر کلی اشک ریختم گفتم با هر چیزی کنار بیام با شکستن قولی که با قسم خوردن بهم داده بود نمی تونم کنار بیام. همه ی مردا بعد از اینکه به مشکلی برمی خورن به جایی که بگن تقصیر خودشونه می ندازن تقصیر بقیه مخصوصا همسراشون که چرا بهشون توجه نکردن که برن یه عالمه خرابکاری کنن. 

هیچ کدوم از کاراش برای من نبود از آنفالو کردن دختره تا هزارتاچیز دیگه امروز انقدر درباره ش حرف زد من فقط گفتم دختره لطفا ادامه نده نمی خوام درباره ش حرف بزنم بابا فهمیدم. طرف منو می شناسیش.هی می گفت می تونه بهم کمک کنه اگه اومده خواستگاریم برای یه تصمیم بهتر. منم بسیار با جرات توی لفافه گفتم از این کارای خاله زنک دست بکشید هم تو هم اون دوستات که کاری جز حاشیه ندارن.

ینی می شه به کسی که رو قولای کوچیک کوچیک کوچیک نمی تونه پایبند باشه اعتماد کرد؟ ینی می شه همه ی وجودتو همه ی آیندتو همه ی دنیاتو همه ی قلبتو روحتو تنتو بچه هاتو باهاش قسمت کنی؟

چند بار ازش تشکر کرده بودم که به خاطر من سیگارشو گذاشته کنار چند بار به خودم افتخار کرده بودم بابت داشتش.

کسی که نمی تونه با خودش کنار بیاد نه به خاطر من به خاطر خودش سیگار لعنتی رو بذاره کنار

کسی که ادعا می کنه دوستت داره رو چیزای کوچیکی که برات مهمه اهمیت بده و دوست داشتنش و کاراش و علاقه و مهر و محبت و کاراش تمام شرطی بشه 

چون تو نمی کنی منم نمی کنم 

چون تونیستم منم نمی کنم 

چون تو الاغی منم نمی کنم 

چون تو پست ترینی آدم نیستی پس منم نمی کنم 

ینی واقعا معنای دوست داشتن اینه؟ 

نمی دونم به بن بست بدی خوردم و با هیچکسم میل سخن نیست. یکی که به خودشم رحم نکنه به ریه قلب خودش چطور می تونه به کسی که همه چیزشو بهش می سپاره رحم کنه؟ 

یه بار به یکی گفتم سیگار نکش گفت اگه انگیزه داشته باشم نمی کشم و حتما حتی رویای من انگیزه ی کافی ای براش نبوده که منو به سیگار فروخت.

هیچ چیزی سنگین تر از اتفاق امروز برای من نیست. یه جوری که اگه به یه جنگل بنزین بزنی و یه کبریت کوچیک بندازی زمین

ولی بهش قول داده بودم اگه سیگار بکشه منم سیگارو شروع می کنم 

آدم نیستم اگه همین فردا نکشم.

حداقل بذار من روی قولم وایستم و همین روزا میمیرم


رفت

دست هایش را با حوله خشک کرد و لنگان لنگان آمد و نشست رو به روی ما: شرط می بندم اگر تا شب دنبالم نیاید همین امشب می روم خانه ی آذر 
من و جواد که تعجب نکرده بودیم ، فقط سکوت کردیم و خربزه خوردیم انگار می دانستیم که نه پسرش دنبالش می آید و نه خانه ی دختر خواهر مجردش می رود.
دیروز که نفس کشیدنش سخت شده بود و با جواد به اورژانس بردیمش هر چقدر با پسرش تماس گرفتیم بر نداشت وقتی خودش فهمید گفت: حتما پیش رییسش است خودش بعدا زنگ می زند.


چند ماه پیش همین که با اشک و صدای کلفتش از پشت تلفن برایم همه چیز را  تعریف کرد، بدون فکر گفتم همین الان بلیت بگیرد و چند روز بیاید رشت تا آب از آسیاب بیفتد، قبل آمدنش برای جواد توضیح دادم که دلم برایش سوخت ، فقط دو سه روز می ماند ،خودش دلتنگ پسرش می شود ،دعواهایشان را فراموش می کند و دوباره برمی گردد ولی بیشتر از سه ماه است که مهمان ما است و هنوز هم قصد برگشتن ندارد . من از بودنش در خانه مان خسته شده ام چه برسد به همسرم که باید دختر خاله ی مسن زنش را شب و روز در خانه اش تحمل کند.


اولین روز که آمد رشت گفت به غذاهای گیلانی علاقه ندارد ، از بادمجان متنفر است، لب به گوشت بیشتر از یک روز مانده در یخچال نمی زند، هر صبح هم باید کره ی محلی با مربا بخورد. با همین خط و نشون هایش فهمیدم چند روز ماندنی است ، اتاق دوران مجردی دخترم را مرتب کردم و به او گفتم می تواند تا برگشتنش آنجا بماند.
هفته ی اول که گذشت جواد چند باری گفت همانطور که دعوتش کردم رشت کمکش کنم دوباره بلیت بگیرد و برگردد تهران با اینکه می دانستم جواد از ته دلش نگفته است ،ولی همین که به او گفتم باید به خانه برگردد بهانه آورد که پسر باید زنگ بزند و خودش او را برگرداند. 
چند روز بعد جواد سراسیمه به خانه برگشت و مرا به اتاق صدا کرد ، در را بست و گفت :می دانی پسرش معتاد است من تازه فهمیدم ، به زور از مادرش پول می گرفته اگر همین روز ها بر نگردد ممکن است خانه را بفروشد یا اگر پول پیدا نکند خانه را مکان برای بقیه ی معتاد ها کند . می دانی مادرش را به خاطر چه چیزی کتک زده؟ از او پول خواسته که زهر ماریش را بخرد ولی مادرش مقاومت کرده و پسر یک دست کتکتش زده و کبودش کرده
_واقعا؟ اینطور که اصلا دلم نمی آید او را به خانه اش بفرستم.
دستش را به پشت دستش زد و چشم های بادامی اش گرد شد و گفت: من دارم می گویم باید برگردد نگذارد پسرش بیشتر از این آزاد باشد آن وقت تو می گویی باید بماند؟
_چطور دلت راضی می شود که این پیر زن به خانه اش برگردد و باز کتک بخورد؟ من که نمی توانم اجازه دهم .
به من خیره شد. وهمان لحظه از خانه بیرون رفت و شب دیرتر از همیشه به خانه برگشت.


_بفرمایید خربزه! 
_چرا گوش نمی دهید؟ می گویم شرط می بندم. خود آذر هم چند بار زنگ زد آقا جواد مگر نشنیدید که در اتاق با تلفن حرف می زدم؟  
_ بله شنیدم. خیلی هم خوب
بلند شد به اتاقش رفت و جوری سر و صدا کرد که توجه ما را جلب کند چمدانش را زمین انداخت و لباس هایش را توی آن پرت می کرد . جواد که عصبانیتش را دید با دست به من اشاره کرد که لباس هایم را سریع عوض کنم و هر دو از خانه خارج شویم تا او راحت بتواند خانه را ترک کند ،ما اگر خانه بمانیم و حتی یک بار هم تعارف کنیم ممکن است پایمان را بگیرد و دو هفته ای به ماندنش اضافه کند . 
تا شب بدون اینکه حرفی بزنیم با ماشین خیابان ها را چرخیدیم. بدون اینکه از من چیزی بپرسد جلوی رستورانی نگه داشت و شام خوردیم و آنقدر لفتش داد تا نصف شب شود
وقتی برگشتیم ، تمام چراغ ها خاموش بود. جواد روی کاناپه افتاد ، نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست چراغ آشپزخانه را  روشن کردم تا آب بخورم چشمم به اتاق لیلا افتاو روی زمین آرام خوابیده بود و  ملحفه ی گل گلی جهیزیه ی مرا را تا روی سرش کشیده بود.