بعدها

امشب عین یه معتاد که دیگه تحمل نداره با گریه ای که همه ی ریملمو روی صورتم ریخته بود و تمام چادرمو لکه های سیاه کرد یه مهر گذاشتم جلومو شروع کردم نماز مغربمو خوندم همیشه فکر می کردم یه عادته که شاید لذتش خیلی کم رنگ شده ولی امشب فهمیدم چیزی که توی وجود منه فراتر از یه عادت عادیه سیراب شده بودم و پروژه م سخت شکست خورده بود و فقط باید باهاش حرف می زدم.

امروز برام از وقتی شروع شد که داشتم توی ام بی سی مکس فیلم دیسپشن رو نگاه می کردم دیوانه وار پا شدم همه ی داستانو دوباره بالا و پایین کردم . هیچ چیز اونجور که من می خوام پیش نرفته و الان که تا اینجا اومدم عین یه موجود ناشناخته که دست نداره یا نمی دونه چطوری زبونش رو بچرخونه دارم زندگی می کنم. من توی این رابطه خیلی محتاطانه فقط خودم رو دیدم تا الان به خیر شده ولی بعد از این شاید سخت تر این باشه که از اول شروع بشه چون به جای اینکه از مهره ی وزیر وجودم استفاده کنم یه مهره ی سرباز آوردم جلو و گفتم این منم. کارم توی بعد از زندگیم همینه. تنها ترسم عکس العمل خونوادمه ولی نمی شه  که با هم رو به رو بشن و من دایره ی زندگیمو اونقدر کوچیک کردم که می چرخم دور خودم. هیچ چیز اونطور که من می خواستم پیش نرفته و پیش نمی ره اونقدر اشتباه کردم که درست نمی شه فقط بهتره با واقعیت کنار بیام که اصلا نباید اینطور پیش می رفت و حالا تنها کاری که می تونم بکنم منفعل بودنه ، نتیجه گرفتم بهتره کاری نکنم سعی نکنم الکی بهونه های بقیه رو بشنوم و دم نزنم .انقدر توی زندگیم مشکل پیش اومده که نمی دونم کدوم قسمت تاپ ماجراست. ساده لوحانه ترین قسمت ماجرا هم منم که هیچ کس منو نمی فهمه و فکر می کنم با یه اتفاقی همه چی حل می شه. 

دیگه نمی خوام هیچ آرزویی کنم فقط باید یاد بگیرم خودم باشم باید محکم وایستم و بدون اینکه اعتماد به نفسم رو از دست بدم بگم من نمی تونم این کار رو انجام بدم یا محکم وایستم بگم این روشی نیست که من دوست دارم یا من نظرم اینه وا باید احترام بذاری 

امروز روز منه روز دختری که برای خودش حد و حدودی داره.

روی همین پل

مانتو راسته ی طوسی که دورتا دورش نوارهای حریر مشکی دوخته شده است را پوشیدم عطر مردانه ی همیشگی را به روی مقنعه ام زدم و  پیاده به سمت اداره راه افتادم ، اولین بارم بود که دوست داشتم دیر تر از همیشه به اداره برسم حتی اگر به قیمت توبیخ شدنم تمام شود. از خانه تا اداره بیست دقیقه راه است هر چقدر هم مسیرم را تغییر دادم قبل از ساعت 8 به دم در اداره رسیدم. از محل کار من تا محل کار امیرحسین دو خیابان عرضی راه است. ساعت کاری او با من تفاوت دارد و صبح ، جدا جدا از خانه بیرون می آییم. گاهی برای زمانی که به نهار خوردن فرصت داریم ظرف غذایم را برمی دارم و به صورت قایمکی به سمت اداره ی امیرحسین می روم بیشترین لذت غذا خوردن را اینطور می برم . درِ دفترش را که باز می کند یک دل سیر می بوسمش و نهار را دو نفری می خوریم و قبل از اینکه مرجان ، همکارم ، با من تماس بگیرد که به عنوان خبرچین اجیرش کرده ام و قرار است اگر توکلی متوجه نبودن من شد به من اطلاع دهد، من به اداره رسیده ام.

امیرحسین قول داده است امروز، به شرکت ما بیاید و به من سر بزند 

 در را که باز می کنم آقای توکلی ، سیاوش ، مرجان و شیدا در محوطه شرکت مشغول هستند مرا که می بینند سریع وادارم می کنند که خیلی سریع جا به جا شوم و  پشت میزم بنشینم.

به امیرحسین پیام می دهم که با آمدنش مرا  به زندگی امیدوار می کند و پیام داد: تو امید زندگی منی 

لبخند که می زدم آقای توکلی با استرس همیشگی و هیجان چند روزه در چشم هایش به من نزدیک شد و گفت: الان می رسن ، شما لازم نیست چیزی بگید من تمام توضیحاتو مو به مو آماده کردم 

دست زمخت و سیاهش را از روی میز بلند کرد و دور شد و دوباره نزدیک شد و دستش را در جای قبلی گذاشت و گفت: اگه چیزی نگی از خجالتت درمیان 

بوی قهوه از سر و رویش در بینیم نفوذ کرد و مرا به روزهایی برد که برای استخدام از در سفیدش داخل شده بودم و هر لحظه می گفت درستکاری من اولین شرط استخدامم خواهد بود. در آینه موهای شرابیم را مرتب کردم و جوری که برای مهمان ها جلب توجه کنم ، روی پیشانیم ریختم. می خواستم دست امیرحسین را در دستانم بگیرم و فریاد بزنم "غلط کردم" 

از هفت سال پیش،  اواخر پاییز که در اینجا کار می کنم ، به تمام پل های شهر ، زیرگذر ها و رو گذر ها به طور کامل دقت می کنم انگار که خودم ساخته ام و از زیر دست من بیرون آمده اند و هر بار امیرحسین جوری لبخند می زد که اعتماد به نفسم را از دست می دادم ولی همچنان تا وقتی که گردنم توانش را داشت در ماشین برمی گشتم و کوچک شدن پل ها را دنبال می کردم. 

از بچگی به پل علاقه داشتم ، خیلی به نظرم جالب می آمد که دو محل به هم وصل شود.

همیشه هم وقتی پلی در تلویزیون دیده می شد امیرحسین چندبار صدایم می کرد و من محو صفحه ی نمایش می شدم و او با حسی مانند حس پدرانه  چند ثانیه ای تماشایم می کرد و آنجا را ترک می کرد و تمام دایرکت های ارسالی  امیرحسین به من پر از عکس  پل های مدرن واشنگتن دی سی، لس آنجلس و ایتالیا است که با قلبی می نوشت : تقدیم به بانوی پل های من یا بیا و مثل همیشه پلی از قلبت به قلب من باز کن. جوری به عکس ها زل می زنم که انگار پروژه ی بعدی پل معلق روی آب بهتر از پل دانگی خواهد بود. به شخصه  پل جرج واشنگتن رو به همه ی پل های دنیا ترجیح می دهم ولی امروز از تمام پل های دنیا متنفرم، از پل آکاشی کایکو یا پل تاور بریج که به نظرم دستای لندن به حساب میاد و الان نه دستای لندنو می خوام و نه سر شیکاگو رو.

مهمان ها که رسیدند با تعظیم و سلام های ضبط صوتی به اتاق کنفرانس رفتیم و توکلی اول شروع کرد به تشکر از مهندسین شرکت و بعد ارائه ی پروژه به چهار نفر نفهم مانند خودش .


از همان دو سال پیش که این پروژه کلید زده شد ، تا همین الان بنای این پل اشتباه زده شده است و همه ی ما که دور میز نشسته ایم می دانیم که بدترین پل را ساخته ایم و هیچ استحکامی ندارد. هر دفعه من و سیاوش اعتراض می کردیم توکلی ما را به همین اتاق می آورد و با چند جمله ی همیشگی ما را به ظاهر متقاعد می کرد که بیشتر از صد اتومبیل از این پل همزمان عبور نخواهد کرد و با بودجه ای که داریم بهتر از این نمی شد یا وقت زیادی نداریم و.... . از ریشه بنای این پل بد ساخته شده از بحث مهندسی و سازه تا مصالحی که استفاده شده است هیچ کدام استاندارد نیست و این دوستان به ظاهر مسئول کیفی که نظارتی سر سری کرده بودند به حرف های توکلی به به و چه چه آبداری می کردند و سیاوش زیر لب غر می زد و گاهی پنهانی پوزخندی می زد و به فکرهای عجیب و غریب همیشگی اش ادامه می داد و گاهی به من نگاه می کرد و سرش را تکان می داد.

دوستان مسئول ، چک قراردادمان را که به توکلی دادند سیاوش چشم هایش برق زد و راضی بود که پل را فدای یک صفر چک منفور بکند. تنها راه نجاتم تلفنی بود از سوی امیرحسین که با صدای گرفته اش با تمام قدرتش داد می کشید که با صدای بلند دستگاه برش صدایش را بشنوم : من نتونستم بیام ببینمت عشقم ، تمام قضیه های سازه و خرپا و ستون و تکیه گاهو کلا بی خیال تو تمام تلاشتو کردی و کسی توجه نکرد. کارت که تموم شد منتظرم بمونِ .امروز قراره دوتایی بریم پل طبیعت تا به یادموندنی ترین جوجه سوخاری عمرمونو بخوریم.

موهای نصفه اش

چند ماه بعد از اینکه از من جدا شد ، با برادرم ازدواج کرد ، همان سال بچه دار شدند انگار قبلا با هم برنامه ریزی کرده بودند . مادرم با من تماس گرفت و گفت به خانه شان دعوت شده ام و با چند دقیقه جر و بحث ، به روح پدرم قسم داد که حرفش را زمین نیندازم.

ریش و سبیلم را سه تیغ کردم و پیرهن آبی و پلیور پررنگ تر تنم کردم و به دنبال مادرم رفتم . در ماشین سرش را به سمتم خم می کرد و با حزن و اندوه قسمم می داد که به خاطر پسرشان آن ها را ببخشم و قضیه را فراموش کنم. من فراموشش کرده بودم ولی گاهی از اینکه نمی توانستم شب ها خوب بخوابم به یادش می افتادم که موهای شرابی یا زیتونی اش را روی بالش پخش می کرد.

خانه ی کوچکی در وسط شهر داشتند و تا به طبقه ی چهارم برسیم مادر چند باری ایستاد و روی پله ها نشست و نفس تازه کرد.

جز سلام و بله بله حرف دیگری نزدم. 

جهیزیه اش را با سلیقه چیده بود و مبل هایش کهنه و رنگ پریده شده بودند.

نصف موهایش رنگ کرده و نصف دیگرش موهای خودش بود و رشد کرده بود چشمانم به زمین بود ولی اتفاقی به انگشت های بلندش افتاد که دیگر خبری از مانیکور یا ترمیم های هفته ای نبود و دستبند یادگاری مادرش را مثل همیشه انداخته بود . با حوصله ی چند ساله اش پوست پرتقال را آرام جدا می کرد و بسیار با دقت روی بشقاب می انداخت.

حمید از قسمت ریخته گری ذوب مس حرف می زد که یک سالی است استخدام شده است و گاهی که شیفت می ماند زن و بچه اش تنها می مانند و مادر قربان صدقه اش می رفت و از اینکه دو ماهی است که حقوق ماهیانه اش را پرداخت نکرده اند جد و آباد صاحب کارخانه را نفرین می کرد و من هم توجهی به حرف هایش نمی کردم.


شب که به خانه برگشتم نتوانستم تا صبح پلک روی هم بگذارم و موهای نصفه رنگ شده و نصفه رشد کرده و مشکی اش روی بالش پخش شده بود

امان از اینستاگرام

یه جور خاصی اعتیاده یه جذبه ی عجیبی که به محض اینکه بیدار می شم می رم سراغش کلیک که می کنم اینستاگرام باز می شه و پر از عکس هایی که خودم انتخاب کردم توی صفحه ببینمش . به نظر من اینستاگرام هم شادی با شعف و هیجان داره و هم یه نوع خودکشیه.

امروز که دیدم چقدر عکسا برام خوشاینده و دوسشون دارم و چقدر حجم اینترنت هدرمی دم به فکر رفتم.

یه جور تیغ زدن به خودته که ازش لذت می بری 

اولا که باز می کردم مدام دنبال این بودم که مثل فیسبوک عکسایی ببینم که با روحم سازگاره و حس خوب داره ، طبیعت و عکسای سورئال و نگاه و...

کم کم با کسایی که سلیقه های عکاسی فوق العاده و نزدیک به من دارن آشنا شدم و دنبالشون کردم ولی جدیدا یکم قضیه فرق کرده و وحشتناک تره اینکه همش تصاویر دکوراسیون های رویایی ، وسایل خونه و اتاق جذاب و حتی لباس های جانانه و زیبایی های مردم رو می بینم. شده یه پیجی رو به خاطر داشتن دکوراسیون زیبا هر روز نگاه کردم و از اینکه مثل سلیقه ی من از رنگ های مختلف و شاد و حتی طرح های گل گلی که به نظر من شیک ترین طرح دنیاست استفاده می شه تمام جون و روح منو تحریک می کنه و منو به خیالات وا می داره و این به همین جا ختم نمی شه کم کم عکسارو به مادرم نشون می دم می گم نظرت چیه اتاقمو اینطوری کنم یا دیوار پذیرایی رو ایجور طراحی کنیم یا کوسن های روی مبلارو با پارچه های روی عسلی ، پرده یا فرش و رنگ گلای مصنوعی ست کنیم. اونم چون به تمام فکرای من و گاها ناشدنی واقفه یه نگاه ملیح می ندازه و می گه دخترم ایشالا توی خونه ی خودت همه ی این کارارو انجام می دی.

دوست پسر سودابه یه خونه توی وحیدیه داره و الان برادر و زن برادرش اونجا ساکنن و سودابه همیشه حرص می خوره که چرا باید خونه ی دوست پسرشو با پررویی اشغال کنن ، منم همیشه آرومش می کنم و چند باری که تازه عروس و دوماد خونه نبودن با دوستش به اوجا رفتن از دیدن وسایلش بیشتر آتیشی شده بود اومد خونه ی ما و با عصبانیت از خونه ی دشمن طلبانه حرف می زد و من همون موقع عکسای جانم رو که از اینستاگرام برداشته بودم نشونش می دادم و می گفتم ببین خونه هاشون چه حس خوبی دارن ، چون عشق توشون موج می زنه بدون اینکه وسایل آن چنانی داشته باشن ،

 حق با من بود واقعا،   مثلا خونه ی ما به گفته ی خیلی ها و حتی خود من بدون داشتن وسایل مجلل یه جای فوق العاده آرامش بخشه و مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه می گفت هرکسی مریضم باشه بیاد خونه ی ما سلامتیش رو به دست میاره و برمی گرده، نمی دونم از علاقه ش به پدرم اتفاقای خوب براش افتاده بود یا خونه ی ما نظر شده ست الکی

من معتقدم آدما و حس و حال و عشقی که توی اون خونه هست روح خونه رو به وجود میاره نه وسایلی که توی خونه جا خوش کردن و امان از اینستاگرام....

مثلا سه هفته ای که مطی ، دوست اینستاگرام من ، برای ماموریت کاری و به عنوان مترجم به فرانسه رفته بود من تو جریان تمام کارهایی که می کرد ، جاهایی که می رفت بودم چند باری هم خودش عکسایی برام دایرکت کرد تا به قول خودش منم به مدت چند وقیقه ای فرانسوی بشم یا تمام مدتی که هدی برای پایان نامه آماده می شد ، پا به پاش استرس می کشیدم ، براش دعا می کردم و بعد موفقیتش کلی خوشحال شدم . یا نیکتا که از شاگرداش تا تصمیم به اسباب کشی دوباره به خونه ی جدید به خاطر ازدواج پسر صاحبخونشون و نگرانیش برای دکوراسیون و خوشگل کردن دوباره ی خونه ی جدیدش ، با خبرم و و و 

همه ی اینا دو طرف دارن یه قسمت خوبی که من همیشه دنبالشم و جای دیگه پیدا نمی کنم و یه قسمت بد 

قسمت خوبش اینه که می تونی بدون اینکه کسی رو بشناسی ، قضاوت کنی و حب و بغض داشته باشی با آدم های زیاد آشنا بشی و بشناسیشون 

اصلا قسمت بزرگ کتاب خوندن برای من شناخت آدم های مختلف با روحیات متفاوته که اینستاگرام منو تا حدی ارضاء می کنه و الهام بخشی فوق العاده قوی ای داره که با روحیات ، سلیقه ها ، حرف ها ، رنگ ها، صداها ، بوها ، طعم ها ، مشکلات ، راه حل ها و خوبی های مختلفی آشنا می شم بدون اینکه نگران این باشم که کسی منو می شناسه یا نه جون کاملا کنترل شده احساساتم رو به بقیه منتقل می کنم 

و از طرف دیگه خیلی بده که با دیدن رنگ های زیبا ، اتفاقات زیبا، صورت های خیلی زیبا ، غذاهای خوشمزه ، لباس های لاکچری و شیک ، خونه های مجلل و.... احساس خود کم بینی و هیچ بهم دست می ده از اینکه بقیه از من خیلی بهترن، همیشه شادترن ، زیباترن ، ثروتمند ترن ، با سلیقه ترن ، شاعرترن و حتی عاشق ترن احساس بدی بهم دست می ده و به کل اعتماد به نفسم رو از دست می دم 

یکی از چیزهایی که همیشه تو جاهای مختلف می گردم اینه که آیا اون ها هم مثل من عاشق شدن یا نه یا اینکه چقدر دوری معشوقشون رو تحمل کردن یا چطور به هم رسیدن داستان های مردمی که نمی شناسمشون برام خیلی جالبن و امان از اینستاگرام.... 

باید درک کرد که همه ی آدم ها غم دارن ، غصه دارن ، عشق دارن ، شادی دارن و همیشه ایمان دارم و گاهی یادم می ره که من از همه ی اونا عاشق ترم چون عشق پاکی دارم از اونا زیباترم چون تو همیشه بهم می گی زیبام ، از اونا شادترم چون تو پادشاهی و مثل ملکه ها باهام برخورد می کنی ، ثروتمند ترم چون تو رو دارم و شاعرترم چون تنها شعرم چشمای توعه 

ولی نمی خوام از اینکه رویای خونمون رو می سازم ترس برت داره یا ناراحت شی اجازه بده همیشه این خیالات رو داشته باشم لطفا

امروز شنبه

انقدر برنامه های استیج و قبلش آکادمی گوگوش رو نگاه کردگ که واسه خودم استادی شدم،  می تونستم از روی سن برم بالا روی سر خواننده دست بکشم بگم آفرین موفق باشی .دو نفر بعد از من، از سمت راست متین شین نشسته بود که با دوستش بلند بلند تو حین اجرا حرف می زدن و منم گوش می دادم و می خندیم و قبلش مجبور شده بودم جام رو با دو تا دختری که می خواستن کنار هم بشینن عوض کنم. همه نظر می دادن دو نفر می گفتن نتو بالا گرفتن تا فالش خوندنی معلوم نشه یکی می گفت عجب صدای لذت بخشی . من هم با کناریم مسابقه گذاشته بودم هر چقدر اون با ریتم پاهاشو تکون می داد من با هیجان بیشتری پاهامو زمین می کوبیدم و واسه خودمون حالی می کردیم

اون سرشو تکون می داد من دستمو روی رونم می زدم خلاصه تا آخر اجرا سر اینکه کدوممون بیشتر لذت بردیم کورس گذاشته بودیم دو ترانه از منزوی و یکی از مولانا و از فروغ و سعدی اجرا کردن. مهدی ، آخرِ آهنگی که ترانش مال فروغ بود ،با نقشه ی قبلی، بهم زنگ زد و من گذاشتم گوش بده و می خواستم بدونم آیا به نظر اونم صدای خواننده شبیه رستاکه؟

تموم که شد مهدی احساساتی شده بود و با پشیمونی بهم گفت وایستم که دوست داره منو ببینه. 

مثل همیشه یه دستی فرمونو گرفته بود و با هیجانش کنار خیابون نگه داشت و سوار شدم.

امروز فهمیدم چقدر غذا ها و طعم ها توی زندگی من جایگاه ویژه ای دارم مثلا همونقدر که حاضرم هفتاد مرتبه دور شیرینی خامه ای طواف کنم همونقدر رمی جمرات واجب به شیرینی نان برنجی انجام می دم. انتخابمون رو از شیرینی سرای وانیلا که مامان دیروز تصمیم داشت شیرینی بادومی بخره ،کردیم و به طور غیر قابل باوری با خوردنش، پنیر توی زبونم مزمزه می کردم ، هم معدم قبولش نمی کرد و واسم خط و نشون می کشید و هم خودم دهنمو عاق کرده بودم که یا این یا هیچ چیز دیگه ای. 

تموم که شد خود مهدی از چشمام فهمید که چطور تسلیم شده بودم و کم مونده بود بغلم کنه و بگه آروم باشم ، منم دوست داشتم سوژه کنم قضیه رو و بخندیم ولی انگار هنوز زود بود و طعمش توی دهنم می چرخید و نمی شد باهاش شوخی کرد 

مثل کسی که آسم لحظه ای گرفته باشه و به دارو احتیاج داره مهدی پارک کرد گفت بریم پاستیل بگیریم اونم فهمیده بود اوضاع چقدر وخیمه اولین پاستیل رو که خوردم هم طواف خامه ای و هم سنگ زدن نان برنجی از یادم رفته بود و با خودم می گفتم "مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه س" و به درگاه خدا سجده کرده بودم که طعمش از یادم رفته بود 


من از امتحان کردن طعمای جدید لذت می برم ولی استثنا هایی هم وجود داره مثل پنیر که دشمنی دیرینه و خونی باهاش دارم و هیچ وقت نذاشتم بهم چپ نگاه کنه ، حتی وقتی به ظرفش دست می زنم تا دو روز نیم ساعت یک بار از پوست دستم با فرچه های مختلف یه سانت کم می کنم راستش خودم هم می دونم خیلی بچه بازی و مسخره س ولی تربیت نا اهل در طول تاریخ هیچ وقت جواب نداده.

توی راه از تمام فرصت استفاده کردم و سر تسلیم شده م رو روی شونه های عشقم گذاشته بودم و تا آخر راه چشامو بستم و به لحظه هایی که با اون قراره داشته باشم فکر کردم می خواستم زمان متوقف بشه بازوشو گرفته بودم و می دونستم جز شونه هاش هیچ پناهی ندارم. دو سه ساعت قبلش که گفته بود درد دستش بهتره خیلی خوشحال شده بودم و اون لحظه بود که شروع به شوخی کردن با پنیر و شیرینی الکی و لوس بازی های همیشگیم کردم.

از صبح خیلی بی حوصله بودم فقط از اتاقم بیرون می رفتم و پنج دیقه بعد عین مرغ پرکنده بر می گشتم. احساس گناه می کردم می گفتم این دفعه دیگه دستاشو نمی گیرم ، می دونم نمی شه ولی باید تحمل کنم ولی دوباره می افتادم زمین اتاقم و اشک می ریختم می گفتم کی قراره تموم بشه این حس . خدا داره امتحانم می کنه و من نمی تونم خودمو کنترل کنم، اون لحظه ای که محرمش بشم همه غمای من تموم می شه، درسته هر لحظه به خودم می گم من همه جوره محرمشم و اگه اینطور نباشه همین الانم دنیا رو نمی خوام ولی باید صبر کرد برای لحظه ای که می تونم با خیال راحت قلبمو بهش نشون بدم ، دستمو روی چشاش بکشم و بمیرم براش.

ولی انگار هنوز اون لحظه دوره  و من ضعیف تر از اونم که صبر و تحمل داشته باشم ولی از وقتی از خونمون حرف زده هر لحظه تو خیالاتشم و نمی تونم از فکرش در بیام.

با دیدن پدرم هیجان زده شده بودم و تمام ضربه ضربه های دلمو توی مهدی خالی کردم و گفتم باید بفهمن باید بیای بگی....

اشتباه می کردم ، چون هنوز باید صبر می کردیم و هر لحظه باید خودمو آروم کنم