ای وای دلم

همه ی ما توی دنیا ، یه جاهایی داریم که وقتی به اونجا می ریم ، سیم کشی های وجودیمون اتصالی می کنه و دلمون هری می ریزه و گم شدن توی اونجا غیر ممکن می شه ولی نمی شه گفت که اونجور جاها رو دوست داریم یا می خوایم بکر باقی بمونه و نه خودمون می ریم نه اجازه می دیم کس دیگه ای اونجارو بشناسه . 

 بعضی وقتا دچار جنون می شیم و وقتی با مشغله های زندگی یادمون می ره چقدر به دل سالممون احتیاج داریم از اونجا رد می شیم و دیگه نمی تونیم دلمونو از زمین جمع و جور کنیم، اونو جا می ذاریم و دست خالی به خونه میایم.

من چند باری سعی کردم دلمو با خودم اونجاها نبرم اما نشد

البته تحقیق شده که این یه بیماری مسریه که علاج نمی شه بلکه به نسل های بعدمونم منتقل می شه مثلا دختر من ممکنه بعد از قدم زدن توی سارایوو با اشکای خشک نشدش برسه خونه و به من بگه اونجا دلم جا موند. منم تنها سوالی که اون لحظه ممکنه به ذهنم برسه اینه که:دلتو می خوای چی کار؟ 

زا.... پاس

دوتا شونم دور از هم اشک می ریختن، هر دوشون برای جدایی و فراموش نکردنشون . کارتال و سلین هر دوشون زجر می کشن . کارتال میز شامی که سلین به دعوت پدر زنش به خونشون اومده بود رو ترک کرد و خودش رو به نزدیک ترین بار ، رسوند و مثل هر شب مست کرد و وقتی برای شب به هتل همیشگی و هتلی که چهار سال پیش به سلین به دروغ گفته بود که باید استانبولو ترک کنه و به فرانسه بره رسید متوجه شد اتاق پره و نگو سلین اونجارو رزرو کرده.
اون اتاق ، زیباترین و زشت ترین اتاقه چون هم دروغ و هم عشق توش اتفاق افتاده  
پدر زنش همون اوان عاشقی گفته بود که یا باید سلین رو از دست بدی یا جونتو و وقتی به سلین گفت شبی که توی فرانسه گذروندن و علاقه ای که بهش نشون داده دروغ بوده ، خودش احساس کرد که جونش رو از دست داد.


کارتال بدبخت ترین و ترسو ترین مردیه که می شه دید و انتقام خطرناک ترین بازی ای هست که سلین داره انجام می ده.
من همیشه عادت دارم فیلمایی که به صورت آنلاین پخش می شه یا می دونم اگه الان نگاه نکنم ممکنه دیگه نتونم ببینم رو نگاه کنم مثلا وقتی دو تا فیلم توی سبد انتخابیم باشه و یکیش عالیه و توی کامپیوترم جا خوش کرده و یکیش در حد متوسطه و  توی تلویزیون پخش می شه ، صد در صد فیلم پخش شده توی تلویزیون رو انتخاب می کنم چون فکر می کنم می تونم یه فرصت دیگه فیلم توی کامپیوتر رو تماشا کنم و بار روانی ندیدن فیلمی که تلویزیون پخش می شد اذیتم می کنه 
گاهی دیده شده حتی فیلم مزخرف رو هم دیدم و خم به ابرو نیاوردم. اصولا آدمیم که دوست ندارم چیزی رو از دست بدم و خیلی چیزا رو به عنوان زاپاس نگه داشتم و هنوز خاک می خوره و خیالمو راحت می کنه که اگه اونی که استفاده می کنم خراب شه ، یکی دیگه دارم که ازش استفاده کنم. 
زاپاس داشتن از هر چیزی یکی از ویژگی های منه ، عادت کردم برای راحت کردن خیال خودم از چیزایی که مورد استفادم هستش دو یا گاهی چندتا داشته باشم.
ولی تو تنها چیزی هستی که یکی هستی ، یکی می مونی.  هیچ جوره از دستت نمی دم و حاضر نیستم معمولی ترین لحظه ها با تو رو با فوق العاده ترین لحظه با بهترین دوستم ترجیح می دم. تو هم باید قول بدی منو برتر از خوش گذرونی های شبانه با بهترین دوستات کنی.

برای تو بهترین دنیا

اصولا خیلی وقتا نور ضعیفی توی ذهن من دیده می شه و باز خاموش می شه ولی الان تصمیم گرفتم نورای ضعیف رو جمع کنم یه جا و  بنویسم 

میم عزیزم نمی دونم از کجا شروع کنم و چی باید بنویسم این روزا انقد اتفاقای مختلف افتاده که نمی دونم چی بگم و مثل یه کسی که می خواد تابلویی رو به کسی بفروشه چطور ازش تعریف کنم که بخریش 

فهمیدن اطرافیانمون راه تو رو می بنده مثل اینه که فکر کنی من برای همیشه هم خونه ت شدم و به خودت بگی راه پس و پیشی ندارم و این تنها گزینه س. ولی اینطوری فکر نکن تو همیشه آزادی من تورو آزاد آزاد می خوام . چند روز پیش که درباره ی پاکی و نجابتم و رفتارم با بقیه ی مردم حرف زدی من به کلی تعجب کردم اولین بارت بود راجع به این قضیه به من افتخار و از من تعریف می کردی.


ولی می خوام از چالشای فکری زندگیم دور شم و نمی تونم .

میم عزیز تر از جانم 

تو باعث شدی آرزوهام لباسشونو عوض کنن و یه لباس دیگه تن کنن مثلا یکی از آرزوهام این بود که برای همیشه این شهرو ترک کنم و برم جایی که نخوام برای لباس عجیب پوشیدنم برای کسی توضیح بدم یا برای گریه کردن و خندیدنم بین مردم 

ولی الان آرزوهای تو آرزوهای منه ، تو هر چیزی که فکر می کنی بهتره من قبول دارم یا می خوام هر کاری که تو می خوای انجام بدم.

آرزوهام تماما شدن تو 

فقط خواستم بگم این آرزوم مثل کسیه که تو لبه ی یه دیوار چند طبقه وایستاده و مردده که بیفته زمین یا بمونه و ادامه بده.

راستش این ترمی که جلو رومه یکم عجیبه هم اینه که بینش اتفاقایی قراره بیفته یا خیلی خوب یا نه و بعد تموم شدنش تازه مشکلات من شروع می شه و باید به فکر این باشم که به طور محکم تواناییمو نشون بدم ولی ازم انتظار نداشته باش که کنکور رو خیلی خوب بدم راستش من تمام تلاشمو می کنم از فردا هم شروع می کنم ولی نه اینکه اگه احیانا موفق نشدم ازم ناامید بشی....

به تمام لحظه های خوب فکر می کنم راستش بودن با تو بزرگترین آرزوی منه ، با تو جنگیدن ، موفق شدن ، شکست حتی ولی نمی دونی توی دلم چه خبره. باید درک کنی که فرصتت به اندازه ی کافی کم هست مثلا بعد دو یا سه سال من به هیچ عنوان نمی تونم تو رو به خونواده م معرفی کنم چون دیگه دیر شده. 

من همیشه تو رو توی خیالاتم مدیر یه شرکت تبلیغاتی خیلی بزرگ می بینم حتی براش اسم گذاشتم حتی واسه آدمایی که کار می کنن و استخدامن اسم گذاشتم ، باهاشون در ارتباطم ، حتی دورادور در جریان کارا هم هستم گاهی بهت سر می زنم برات ماکارون رنگی و شیر هویچ میارم و چون خودم به شیرینی خامه ای علاقه و ارادت خاصی دارم برای خودم شیرینی خامه ای میارم می شینیم می خوریم و من برمی گردم.

باید بهم حق بدی نگران باشم حق بده به فکرت باشم که کارای بی نتیجه نکنی

بهترین روزای عمرمو دارم با تو می گذرونم هنوز با اینکه یه سال گذشته باز هر لحظه دوست دارم صداتو بشنوم ، عاشقانه صدات کنم ، وقتی پیامت میاد می پرم روی گوشیم ، لحظه شماری کنم برگرده ، نگاهم که می کنی قلبم می تپه خیلی وقتا از دیدن تو آب دهنم خشک می شه.

نمی دونم چی توی ذهنته یا چه برنامه هایی داری ولی خیلی وقتا از تو یه تصویرای آبستره می بینم که مثل همیشه قهرمان منی و یه شنل و رو بند زرو تنته و هر جا می رسی یه علامت زی حک میکنی 

تو همیشه یه مرد واقعی لیبرال و الهام بخش و صاحب سبکی ، مثل هیچکسی نیستی خود خود خودتی و مثل خودت منو دوست داری و همیشه چراغ های ذهن منو روشن می کنی ولی خیلی وقتا باتریش تموم می شه و خامووووووووش 

میم عزیزم از چی بگم که احساس می کنم هیچ حرفی نزدم

زیباترین لحظه های عمرم معنویاتم با توعه هر چیزی با تو آرامش با تو ریلکس کردن با تو عشق بازی با تو قدم زدن با توعه 

لحظه به لحظه ی امامزاده تا آخر عمرم با منه ، بوی گل مریم ، اشک های من ، دستای تو و الان با خودم می گم چقد خوبه همسر آدم همراهترین آدم باشه چقد احساس خوشبختی می کردم اون لحظه،  میم عزیزتر از جانم.

از چی بگم از ریختن پلاسکو بگم که روحمو سوزوند و قلبمو به اندازه ی یه دنیا سنگین کرد ، یا هضم سنگین دیدن عکسای معشوقم تو جای دیگه ، یه نوع آلرژی خیلی مزمن و وحشی پیدا کردم که هر لحظه باید برم عکساشو چک کنم و چند بار بالا و پایین کنم و بیرون بیام



میم جان تر از جانم تمام فکرم اینه که بمب توی ذهن تو خنثی شه حالت خوب شه ، مدام به این فکر می کنم که بتونم یه باری از دوشت بردارم با اینکه کنار من وانمود می کنی همه چی خوبه و من می فهمم قلب بزرگ و پر از احساست چقدر صبوره و تحمل می کنه

آرزومه با تو باشم 

آرزومه 

چهارسال

بعضی شبا کابوس می بینم که سه نفریم ودو نفر دیگه رو نمی شناسم. یکی از ما سر اونیکی رو می بره و من فقط خونش رو تماشا می کنم و از خواب می پرم یه شبم خواب دیدم تو یه شهر خیلی خوب توریستیم که دورتادورش دریاست و من کاملا می شناسمش ولی یهو یه اتفاقایی می افته من می افتم دست یه سری آدم تروریست و سرمو می برن. کل شبام شده سر بریدن یا مشاهده ی سر بریدن و عین اینکه فلجم و از ترس نمی تونم تکون بخورم یهو از خواب بیدار می شم و تا صب سر می کنم.

کسی حال منو نمی پرسه ، کسی به فکر من نیست ولی واسه من همه چی  خیلی سخت تره .

دوست دارم به چهار سال آینده برگردم ، به روزی که خیالم از بابت خیلی چیزا راحته ، ولی وارد اتفاقای جدید شدم که بدترین و زجر آورترینش بی تفاوتی مهدیه که هیچ جوری نمی شه هضمش کرد هی می ندازه گردن شرایط سختش ولی من این چیزا تو کتم نمی ره ، همیشه توی یه سبد پر از پر تا اینجا منو آورده و الان می گه روی سنگ سرتو بذار ، من نمی تونم ، بی تفاوتیش آزار دهنده ترین چیز دنیاس.

سعید دوست بابا که تقریبا 35 ساله س و خیلی از طرف پدری پولداره و سال پیش که یه خونه ی دوبلکس ساخت ، هممونو به حیرت انداخت و یکی از نترس ترین مرداییه که می شناسم، امروز به دیدن بابام اومده بود و گفته بود که من کمکت می کنم کاریت نباشه ، یهو دیدیم خونه رو به فروش گذاشته و اینو از تماس های پیاپی مشتریا فهمیدیم ، بابا برمی داشت و چند تا جمله ی روتین می گفت و آدرس دقیق می داد و  قطع می کرد آخر فهمیدیم ملکو با شرایطش روی اپ دیوار گذاشته و گفته یه آپارتمان خوب پیدا می کنم و واسه ی محسن هم یکی پیش خرید می کنیم . بابام  حسابی به فکر فرو رفته بود نمی دونست چی کار کنه ، با مامانم توی اتاق حرفاشونو می زدن ، مامانم می گفت این بهترین کاره و همه چی درست می شه . بیرون اومدن و به من تعریف کردن منم مثل اینکه قبلا نمی دونستم چند تا سوال الکی پرسیدم و مامانم گفت اعتمادیه بهترین جا واسه نقل مکان هستش . بابامم تایید کرد و گفت قول می دم همه چی درست شه . می خواستم پاشم هردوشو ببوسم و بگم کار درست رو می کنید ولی سختی بزرگی در راهه  بابا می گفت یه زمین دیگه می گیرم و اونو می سازم. معلوم نیست چه اتفاقاتی قراره بیفته و الانم که بابا پیش پدر بزرگه حتما تا صبح توی بیمارستان قراره فکر کنه ، همیشه وانمود می کنه این چیزا واسش مهم نیست ولی من می فهمم چقدر سخته

 از طرفی مهدی شدیدا روی کارش حساس شده و عصبیش و آرومش کرده حتی از منم دور می شه و فکر  می کنه اینطوره بهتره

مهدی از لحاظ فکری و ایده بی نظیره ، من همیشه هوش و قابلیتشو تحسین می کنم ولی تنها مشکلش اینه که گاهی تنبله

دوست دارم کمک حال همه باشم در عین حال که خودمم شدیدا به کمک احتیاج دارم .

دوست دارم چهار سال بگذره ، همه ی مشکلا حل شه ، چشامو باز کنم ببینم کنار یه پنجره با مهدی نشستم به باغچه نگاه می کنیم و چای می نوشیم و اون واسم فروغ می خونه .

برگرده

امروز با اینکه می دونستم کسی بهم زنگ نمی زنه گوشیم تمام مدت دستم بود انگار منتظر معجزه ای بودم که اتفاق بیفته مثل یه اتفاق خیلی بزرگ یا کوچیک که منو برگردونه به خودم . تمام مدت مثل اینکه کلرک درونم فعال شده بود می خندیدم ، تهمک و موسوی مدام به لبخند و هیجانم نگاه می کردن ولی همین که فرو کش می کرد موسوی از همون صندلی ای که همیشه می نشینه بهم می گفت نمی خواد وانمود کنی حالت خوبه و من سرمو می نداختم پایینو از اینکه حال بدمو همیشه می فهمه خیلی بدم اومد و گیر داده بود هرجوری شده شعر جدیدمو بخونه و من خیلی ریز هر دفعه سرباز می زدم ولی این دفعه پرنده ای که من باشم رو گیر آورد و تهدید به مرگم کرد .

مجبور شدم یه مدت دور از مهدی زندگی کنم ، ینی شما که غریبه نیستید دلش خواست تنها باشه ، یه اخلاق عجیبی داره که از بزرگواریش نشات می گیره اینه که دوست داره موقع حال بدش تنها باشه که به کسی ضربه نزنه ، فکر می کنه اینطور بهتره اعتقاد داره نباید حال بدت  حال کسی رو که دوست داری  بد کنه و با همین منوال تصمیم می گیره وقتی خانومش حالش بده تنهاش بذاره چون فکر می کنه اینطور بهتره ولی من نه اولی رو دوست دارم و نه دومیرو می گم من وقتی تو حال بد کنار همسرم نباشم نمی خوام هیچ وقت دیگه ای پیشش باشم و دوست دارم وقتی حالم بده همه جوره پیشم باشه و این تفاوت فاحش ماست که باید حلش کنیم.

الهه با ترفند استراحت و "دوست دارم کنارم باشی" منو تا خوابگاه برد راهو با هم قدم زدیم و عادت داره دستشو به بازوهام آویزون کنه و با عشقم عشقم منو به راه واداره ، روی تختش دراز کشیدم و به شوفاژ تکیه داد و پاهاشو بغل کرد و با مادرش حرف زد ، حس خوبی نسبت به مادرش ندارم با اینکه ندیدمش ولی با رفتارایی که می کنه مثل زنیه که دوست داره واسه همه چی مشکل بتراشه و همیشه خودش رو برتر از همه می دونه، با مادرش حسابی جر و بحث کرد و دوباره گوشیشو انداخت جلوی یخچال و دستشو روی صورتش کشید و گفت لعنت به این زندگی.

راست می گفت مشکلش مشکل بدی بود من که نمی دونستم چی شده ولی از پشت تلفن قضیه ی مهریه و طلاق و زن قبلی و دروغ و  به هم زدن همه چی و جواب منفی و اینارو شنیدم و بدون اینکه ازش سوالی بپرسم که نتونه جواب بده صداش کردم گفتم بیا بغلم ، اومد و بدون اینکه با انتظاری که داشتم گریه کنه به اندام من نگاه می کرد و خودشو می چسپوند به من و می خندید . آخر عروسکشو جلوی سینم گرفتم گفتم بسه بذار بخوابم و بدون اینکه بخوابم به همسرم که الان می تونه کجا باشه فکر کردم.

الهه پاشد با آهنگ عربی لیلا فروهر رقصید و گفت وقتی حالم بده اگه برقصم خوب می شم ، به دستا و پاهاش نگاه می کردم . چقدر خوبه آدم بدونه با چحالش خوب می شه و خوش به حالش که با رقص حالش خوب می شه.... من چی ؟ چی حال منو خوب می کنه؟؟؟؟

عصری بدو بدو لباس کرک دار طوسی که مامان برام خریدرو پوشیدم و یه خط چشم سریع نصفه کشیدم و تونیک سبزآبی رو کادو کردم و به سمت خونه ی مریم دویدم. منتظرم بود لباس زرشکی تنگ بلندی پوشید و آرایش غلیظ کرد و کنارم نشست . بهنام براش یه گوشی اس 7 و یه پلاک طلا خریده بود و چند روز پیش بهش توی یه قوطی پر از گلای رنگی هدیه داده بود. با هم نشستیم واسه تولد بهنام برنامه ریزی کردیم که باید مریم براش چی کارا کنه گفت حداقل یک دهم چیزی رو که خرج کرده براش خرج کنم و با هم تم و رنگ کادوهاشو انتخاب کردیم و تصویب شد و تصمیم گرفتیم باهم بریم بخریمشون.

مدام می پرسید مهدی کجاست ؟ منم می گفتم خونه کار داشت. بهم گفت قدرشو بدون منم گفتم می دونم

دو جور کیک خوردم یکی رو بهنام خریده بود که صورتی و بنفش بود و به خاطر ذائقه ی مریم گردو نداشت و یکی رو وحید و الی براش خریدن و آوردن و اونو 11 شب خوردیم .

وقتی دوتایی بودیم با آهنگ آروزمه برام رقص عروسشو که هفته ی پیش آموزش داده بود ، رقصید . از اینکه روز تولدش تنهاش نذاشتم خیلی ازم تشکر کرد
عماد هم براش کالباس آورد و با کلی کلک اونو با دستای کثیفش بهش خوروند.

مریم همیشه با کمترین پول بهترین چیزای دنیارو می خره ، برعکس من که با بیشترین پولا هم آشغال ترینشون رو انتخاب می کنم

دیروز وحید به بهنام گفته بود زود بیا با بابام درباره ی ازدواجتونو اینکه مریمو می خوای حرف بزن ، مریم بغلم کرد گفت نمی دونم باید چی کار کنم وضعیت بهناماز نظر مالی  الان خوب نیست داداشم بعد ازدواجش از این رو به اون رو شده و بهم فشار میاره . منم دستاشو گرفتم گفتم همه چی درست میشه

از حرفم واقعا مطمئن نیستم ، ینی واقعا همه چی درست می شه؟؟؟؟

خوش به حالش هر کسی که غمگسار داره

شب برگشتم خونه دیدم لباسای مهدی هست و باز خودش نیست بهم پیام داده بود که نگران نشو بیرونم ، شبت بخیر

غمگین ترین حس دنیا ریخت توی سرم ، کاش می دیدمش وقتی برگشته بود و لباساشو عوض می کرد . از رفتن پیش دوستم احساس ناراحتی کردم ، ولی باید این وضعیتو درست کنه ، فقط خودشه که باید درست کنه ، شاید یه روزی برگرده که دیگه منم نباشم چه یه دیقه چه یه سال بعد....