....

می خواستم یه چیزی باشه که من و اتفاقات رو با هم تو خودش فرو ببره . روی خوشخوابم یه تشک خیلی نرم انداختم و تشک من و بالش های هر شبم رو تو خودش بلعید .
از خواب بیدار شدم و از توی تشکم خودم رو نجات دادم و شستم کنار تختم و نفس نفس زدم و بطری آبم رو که کنار تختم بود تا ته سر کشیدم گوشیمو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم تا آرومم کنه یبه ساعت گوشی نگاه کردم و متوجه شدم 3.5 هستش و حتما خوابه ونخواستم بیدارش کنم . دوباره دراز که کشیدم یادم اومد چند ساعت قبل از دستم ناراحت شده و ازم خواسته زودتر بخوابم . به خودم گفتم مثل همیشه کمی باهاش حرف می زنم و از حرفام می فهمه چقدر دوسش دارم و همین که صدام رو بشنوه فراموش می کنه و چشمامو که بستم فهمیدم موضوع ساده ای رو مطرح نکردم و حتما الان ناراحته و با ناراحتی خوابیده . دوباره بلند شدم و چراغ اتاقم رو روشن کردم وبه آینه نگاه کردم و به چشمای قرمز و خواب آلوده م خیره شدم . ناراحت بودم رفتم حیاط و روی پله ها نشستم و آسمون رو نگاه کردم و با خدا صحبت کردم و ازش خواستم خودش درستش کنه . یه جورایی برام سخت شده بود . از هر دو موضوع نمی تونستم بگذرم اول اینکه عجیب و غریب بهش علاقه داشتم و نمی خواستم هیچ جوره از دستش بدم و هیچ کسی مانع این عشقم نمی شد ، از طرف دیگه نمی تونستم توی مغزم فرو کنم کسی که الان توی خونه م زندگی می کنه یکم با من از لحاظ عقیده فرق داره . مثلا وقتی بهش فکر می کردم که ممکنه من تند و تند و الکی حتی نمازم رو بخونم ولی اون....
  تمام روزگوشی دستم بود که بهم پیام بده و بگه میاد خونه و دوباره چراغارو روشن می کنه ولی پیامی نداد شب با عصبانیت بهش پیام دادم که پاشه با پاهای خودش عین آدم بیاد توی تراس دو فنجون چای با هم بخوریم و من سردم بشه و قربون صدقه ش برم و همه چی تموم بشه ولی اینطور نبود ، خیلی فرق داشت و تماس هم که گرفتم برنداشت تمام شب رو koop island blue گوش دادم و اشک ریختم و توی تشکم فرو رفتم و خوابیدم.
  عصر دیر رسیدم خونه همه چشمشون به من بود که چرا گوشیم خاموش بوده و دیر اومدم سریع رفتم اتاق و گفتم حوصله ندارم . تمام راه رو پیاده اومدم و به خاطر همین دیر رسیدم . دیدم دارن پچ پچ می کنن که : مطمئنی فقط حوصله نداره ؟ نکنه چیزی شده که چند روزه همین ساعت میاد؟
هندزفری گذاشتم توی گوشم و تا می تونستم اشک ریختم و به خدا گفتم این بود قولت؟ برای خودم فال باز کردم و هی می خواستم بهش پیام بدم و بگم این بود دوست داشتنت؟ این بود عشقت که الان که حالم بده تنهام گذاشتی ؟ ولی یاد پیام دیشبم افتادم و خودم شرمنده شدم . از ساعت 4 بیدار موندم و گوشی دستم که نکنه پیام بده و دور باشه و نشنوم . وقت رفتن به دانشگاه دیدم شارژ گوشیم تموم شده پنج دقیقه ای بهع شارژ زدم و بالا و پایین کردم مبادا پیام داده باشه یا شب اومده باشه تا در خونه و کلید نداشته و برگشته . شب به دوستم "نیفا" پیام داده بودم و بهش گفته بودم عقاید بعضی از ماها اینطوریه و نامزدم یکم با من فرق می کنه و باید چی کارکنم؟ برام نوشته بود که درباره ی بعضی فریضه هامون اطلاع داره ، اینکه نماز می خونیم و زکات می دیم و گفت روزه هم می گیرید . تعجب کردم و گفتم نظرت چیه؟
گفت اگه برات مهمه باید براش توضیح بدی . و من گفتم بقیه ی چیزا برام مهم نیست و شرایط دیگه ای ندارم ولی از اینکه همسرم همدلم باشه تمام تلاشم رو می کنم . گفت باید بهش بگی شرط دیگه ای نداری چرا نباید به خاطر علاقه ش بهت قبول نکنه . و من گفتم اینطور ساده هم نیست کسی رو که نمی شه به کاری وادار کرد و هر کسی نظر و عقیده ی خودش رو داره و بهم گفت فقط به عشق و خدا ایمان داشته باش.
صبح سر کلاس استاد گفت برم بیرون و برگردم دید که چشمام پر شده و بی تابی می کنم سر کلاس و بالا و پایین می کردم که چه پیامی بهش بدم که برگرد خونه حداقل یه شب کامل باهم حرف بزنیم و تو چای منو با عطر خودت هم بزنی ومن بگم چقدر بهت علاقه دارم بگم که همه ی دنیامو می دم که تو فقط تو با من باشی. و خودتو از من نگیر 
   پیام دادم که بیا و خوشم میدار
پیام دادی که اگه هنوز روی حرفت هستی نه !

just do it

برگه ی مرخصی را که دستم داد گفت: شنبه صبح اینجا باشید. و بیرون رفت . روی صندلی اش چند دقیقه ای نشستم و تمام مدت به این فکر کردم که این دو روز مرخصی کجا می توانم بروم . به هیچ عنوان تمایل نداشتم خانه بروم و تصمیم گرفتم به داخل شهر بروم و مکان های تاریخی که همه از آن تعریف می کنند دیدن کنم و دوباره برگردم .

    روز اولی که برگه ی نظام وظیفه به دستم رسید مدام به این فکر می کردم که چرا همدان؟ ولی نمی خواستم مادرم از این ماجرا خبردار شود . یک سالی می شد با اون صحبت نکرده بودم و او هم هیچ وقت به تلفن خانه زنگ نمی زد که مبادا زن پدرم گوشی را بردارد و با تمام خانه جز من غریبه بود . من هم شماره ی جدیدم را به او نمی دادم و تمایلی نداشتم هر روز از خودم به او خبر بدهم یا همیشه درباره ی کارهایم توضیح بدهم.  پدرم اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر سربازی و اعزامم گفت این بود که حالا راحت می توانی به مادرت سر بزنی.

  مادرم چهارده سال پیش بعد از جدا شدن از پدرم به ملایر کوچ کرد و هم اکنون در خانه ای با خاله ی  مجردم زندگی می کند و چند باری به تهران آمده و مرا دیده و دوباره برگشته است . چند باری سعی داشت مرا با خودش به ملایر ببرد ولی نه من خواستم و نه پدرم راضی می شد.

   هوای شهر سرمای ملایمی داشت و نسیم می وزید و روی چمنی در پارک خوابیدم و چشم هایم را بستم و کلاهم را روی چشم هایم گذاشتم . ناگهان با خودم گفتم هر چقدر هم نامهربان باشد باز هم  به فکر من می افتد و خواستم تماسی با مادرم بگیرم و بگویم آمده ام همدان و می خواهم ببینمش  . چنند باری قضیه را با خودم بالا و پایین کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که تماس بگیرم . از مردی در پارک تلفن همراه گرفتم و اول به نورالدین که دوست پدرم است و کنار خانه ی پدر بزرگ سوپرمارکت دارد و از طرفی پسر عمه ی مادرم است، زنگ زدم و شماره ی خانه ی مادرم را گرفتم و با دو زنگ مادرم برگشت . وقتی فهمید برای سفر به همدان آمده ام سریع گفت به ترمینال مسافربری بروم و سوار اتوبوس بشوم. داخل دستشویی ترمینال لباس هایم را عوض کردم و راه افتادم.

    هوای ملایر گرم تر بود و درخت های بلند و قدیمی تری داشت. خیابان معروفی که دو سمتش مغازه ی لباس و کیف و کفش بود پیاده شدم و از مغازه ای کیف پول کوچک و ارزان قیمتی خریدم و دنبال خیابان "تفتی" تمام خیابان را طی کردم . در خانه را که زدم پسری با صدای کلفت که انگار تازه به بلوغ رسیده از پشت آیفون در را باز کرد .

عاشق ترینم

زیباترین معنای زندگی من سلام

تنها یار من سلام

  می خوام برای تو بنویسم که جریان داری تو لحظه لحظه ی زندگی من ولی ناراحتی از من ، از منی که با فکر به تو آروم می شم.

    صبح که بیدار شدم یاد یه انیمیشنی افتادم که توش یه مردی بود که ریشش بلند می شد هر وقت متحول می شد . وقتی گریه می کرد ، می خندید یا شگفت زده می شد ریشش بلند می شد و یاد عزیزترینم می افتم با خودم می گفتم اگه تو بودی چقدر الان ریشت بلند می شد. بهم گفتی قبل همه چیز ، فکر می کردی منو خیلی بیشتر از اینا قراره ببینی الان چندین روزه دارم به این قضیه فکر می کنم و مدام خودمو مقصر می دونم که چیزی وانمود نمی کنم که واقعا هستم ولی تا به حال شده تو خیابون و بین مردم راه بری و یهو یه فضایی یا مریخی جلوت ظاهر بشه و ببینیش و یه جیغ بنفش بزنی و بگی جل الخالق این دیگه چیه آخه؟ صد در صد نشده ولی من یه مریخی هستم که از دنیایی که توش زندگی می کنی خیلی کم خبر دارم . درباره ی دنیای تو ، دریاهاش ، دشت هاش ، شهراش و خیابوناش . مثل یه آدم مریخی باید باهام برخورد کنی . مثلا باید دریارو نشونم بدی بگی این دریای فلانه ، چقدر وسعت داره ، چقدر عمق داره ، چرا این رنگیه . ولی کم بهم می گی و من ناآشنا.

   تو فوق العاده ترین کسی هستی که من می شناسم و با تمام وجودم عاشقتم.

   ازم ناراحتی و باز بهم چیزی نمی گی و تنهایی فکر می کنی و فکر می کنی و فکر. ای تویی که همه ی جونم بهت وابستس من هر لحظه به تو و زندگی با تو فکر می کنم و می خوام ثانیه به ثانیه کنار تو باشم اگه مثل دو ماه قبل ، هفت ماه قبل ، یک سال قبل باشیم باید تعجب کرد و شک کرد. ولی الان قلبم فقط برای تو می زنه و تو همه چیز منی . قول می دم از امروز ، هر روز اینجا پر باشه ، مگر اینکه سفر باشم یا دسترسی نداشته باشم.

   تو زیباترین حسی هستی که این روزا دارم و بهت افتخار می کنم که این همه روز و شب زحمت می کشی ، نمی تونی استراحت کنی و زندگی بدون تو برام هیچه.

دوستت دارم . بنفش ترین عاشق

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

 

آشناییمون برمی گرده به روزی که سروش با پسرش دعوا کرده بود و مدرسه هر دو مادر رو خواسته بود و من هم قبل از رفتن سعی کردم قیافه ی آدمای طلبکارو به خودم بگیرم که چرا باید پسرش روزای آخر بخواد از تیم فوتبال بچه ها بیرون بره و بازیشونو خراب کنه , حتا از سروش اسم و فامیل دوستش رو پرسیدم تا تو مدرسه ازش دفاع کنم و وانمود کنم همه ی حواسم به کارای پسرم هست.
    اتاق مدیر سرد و خشک بود فکر می کردم اتاقش باید پر از گل و گیاه باشه ولی فقط یه کشوی پنج طبقه ی فلزی کنار میزش داشت و یه میز کوچیک که روش یه تندیس گذاشته شده بود و سمت دیگه ی اتاق پنج تا صندلی چوبی کهنه و یه عسلی کوچیک جلوش بود که طرح زیر چندتا لیوان و گرد و خاک روشون بود . زودتر از نفر دوم رسیده بودم روی صندلی ای نشستم که رو به روی میز مدیر بود تا بتونم چشم تو چشم باهاش صحبت کنم و تاثیرمو روش بذارم , صدای پسربچه ها بیرون از دفتر میومد و یه لحظه صدا کم شد و بعد از چند دقیقه خانم شهبازی که مدیر مدرسه س و همیشه تو مدرسه چادر سر می کنه و صورت گرد سفیدی داره و با روی خوش و با خنده ازم عذر خواست و از چای ساز کنار میزش چای ریخت و برام آورد من که می خواستم با صلابت جلوه کنم , لبخند نمی زدم و زمین رو نگاه می کردم .
دختر جوون قد کوتاهی که حدودا بیست ساله به نظر می رسید بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و با صدای نازکش تموم جو رو عوض کرد و اونقدر از خانم مدیر احوال پرسی کرد که من حدس زدم باید فامیلشون باشه و همیشه به مدرسه میاد به من که رسید از صورتم بوسید و گفت از آشناییتون خوشحالم خانم وفایی , من مادر نیما هستم .
چشمام گرد شد و با تعجب به خودم گفتم: مادر نیما؟ مگه می شه ؟ 
تمام مدتی که خانم مدیر داشت درباره ی پسرامون و قضیه ی دعواشون و مقصر بودن پسر من حرف می زد و من برعکس چیزی که تمرین کرده بودم , به جای اینکه از پسرم دفاع کنم, سرمو انداخته بودم زمین و از زیر متوجه می شدم که مادر نیما داره نگاهم می کنه . چند بار به صورتش نگاه کردم تا شاید متوجه بشم که اشتباه می کنم . سنش واقعا کم بود , چشماش می درخشید و بهم گرم گرم لبخند می زد . چطور ممکن بود مادر پسر ده ، دوازده ساله ای باشه؟
متوجه شدم خانم مدیر , صدام می کنه به خودم اومدم وگفتم : حق با شماس . مدیر خندید بلند شد شکلاتی تعارف کرد و به مادر نیما گفت : خانم وفایی حواسش جای دیگه س . و با هم خندیدند.

دقیقا یه هفته از اون ماجرا می گذشت که توی خیابون به شکل اتفاقی دیدمش . موهاش رو رنگ روشن زده بود ولی چهره ش به همون شادابی و سرزندگی بود و همونطور سن کم به نظر می رسید , منو که دید عرض خیابون رو دوید و صدام کرد . از صورتم بوسید و دستامو محکم گرفت و گفت :خانم وفایی جان , باید می دیدمتون . 
من که فکر کردم می خواد درباره ی نسبت واقعی و غیر واقعی خودشو نیما توضیح بده جوری که تو این یه هفته فکرم به همه طرف رفته بود و حتا از دو سه تا از دوستای سروش پرسیده بود و جواب درست و حسابی نشنیده بودم , نا باورانه دیدم از کیفش نایلون دستی ای که روش طرحای رنگی داشت را بیرون آورد و به دستم آویزون کرد و گفت :من و پسرم , نیما جان , با هم صحبت کردیم و متوجه شدیم واقعا دیگه نمی تونه تو تیم پسرتون حضور داشته باشه . ایشون تصمیم گرفتن وقتشون رو سر کارای دیگه صرف کنن. 
به نایلون اشاره کرد و ادامه داد: این شلوارک تیم سابقشونه , ممنون که با درکتون به تجدید نظر ما احترام گذاشتید .