لانگ دیستنس

نمی گم تقصیر من نبود ولی انگار چیزی که داره عادت می شه جز من همینه ، دیروز مهمونامون که اومدن رنگی ترین شلوارمو با رنگی ترین بلوز کامواییم پوشیدم و با تمام تلاشی که کردم موهامو خرگوشی بافتم و به سر هر کدومشون کش با رنگ های متفاوت زدم  ولی من هیچ وقت توی بافتن موهای سرم تبهر نداشتم ، یکی  از سه قسمت موهام کلفت تر می شه ,ولی با تمام دقت کپک زده م رفتم بیرون ، به همه سلام دادم و مامانم بوسیدم و با توجه به شناخت آب و هوای نامناسب برگشتم اتاقم و پاهامو الاکلنگی تکون می دادم و کیف می کردم و با دوستام نارنگی می خوردم .

حالم خوش نبود و کسی نمی فهمید ، هیچ وقت هیچ کس نفهمید ، انگار برای کسی مهم نیستم، اگه خودم پیگیر برای خریدن موبایل نداشته باشم کسی  به فکرش نیست ، به میم می گم بیا کمک کن که چی کار باید بکنم می گه بعدا درباره ش حرف می زنیم ، یا هرچیزی که خودت فکر می کنی درسته اون کارو کن ، به بابا می گم می گه صبر کن و کس دیگه ای عین خیالشم نیست که من باید هر روز بدون گوش دادن موزیک و بدون خوندن شعر و قرآن و زبان تنهای تنهای تنها بخوابم  انگار تو فکر خودشون اینطوریه که یکم بدون گوشی بمونه نمی میره که ! راست می گن نمی میرم ولی از تحمل کردن و حرص خودن بدم میاد

حرفم هیچ وقت اهمیت نداره ، سه بار دقیق به میم گفتم بیا یه مقدار کمک به کودکی که احتیاج داره بکنیم ، تشویق کرد و گفت عالیه ولی بعد از یه ماه هنوز داره پیگیری می کنه ، تمام پیگیری های خونه ی بابام و خونه ی خودم تموم نمی شه .... یه مدته فنر در برای باز کردن با آیفون خونه ی بابا خراب شده ، بابا نمی تونه کسی رو بیاره تا اونو درست کنه کم مونده خودم زنگ بزنم به دوستای دوران راهنماییم بگم بیاین بابای من به کمک احتیاج داره، از پشت آیفون می بینیم کی پشت دره و برای باز کردنش همه  می رن دورترین نقطه ی خونه تا باز نکنن ، بعضی وقتا این وظیفه ی خطیر به عهده ی مهمون میفته و می ره و درو باز می کنه . ما هم از اینکه تونستیم بدون درخواست جدی به دوشش بندازیم احساس رضایت می کنیم. بدترین وضعیت اینه که کسی پشت در باشه که هیچ علاقه ای بهش نداریم .........

پیگیری های خونه ی خودم هم تمومی نداره مثلا به آقا می گی برو دو تا بلوک شیشه ای رنگی بخر تا بذاریم جلوی شومینه تا هم فرشو داغ نکنه و هم لازمه ،  دو سال می گذره و فرش به سر حد سوختن می افته و چند سانتی متر از فرش مونده بامی شه می گه حتما این روزا می خرم .... یه بار از دوستش خواهش کردم برای تراسمون چمن مصنوعی بخره  یه ساعت بعد با مرد خونه اومد تو و مفروشش کرد و دو  تا چای زنجبیل و راحت الحلقوم خورد و بدون اینکه انتظار تشکر داشته باشه رفت  اگه از آقا خواسته بودم  شاید چند سالی می گذشت ، از مهدی خواهش کردم حالا که تابلوی خوشگلی برای خونه خریدم روی دیوار پشت اتاق نصب کنه و جا و مکانشو دقیق  با مداد کمرنگی علامت زدم ولی یه هفته طول کشید دیدم هنوز تابلو زمینه و منم به روی مبارکم نمیارم رفتم در پایننو زدم به ویل با زبون بی زبونی گفتم مهدی خیلی کار داره بیا اون تابلو رو بزن دیوار وقتی هم برگشت ، ،  لبخند زد و گفت خیلی خوب شده عزیزم و رفت پشت لپ تاپَش. انگار نه انگار وظیفش بوده و انجام نداده

یه بار ی که شدیدا کفرمو در آورد این بود که از مرد خونه خواستم از مشاوره ای که اسم و آدرسشو دادم برای هردومون وقت بگیره من شدیدا به کمک احتیاج دارم مخصوصا که وضعیت روحیم  اصلا مساعد نیست ، خودشم که کمکم نمی کنه حداقل کس دیگه ای باشه دردمو بفهمه ولی الان که الانه هنوز منتظر اینم که بیاد بگه بریم خانوم ....

من شدیدا آدم فراموش کاری هستم، گاهی از کسی ناراحت می شم می بینمش نمی دونم بابت چی ازش ناراحت بودم ، بعضی وقتا شده باهاش حرف زدم و ازم پرسیده : واقعا ناراحت نیستی . منم چون یادم نمیومده گفتم نه دیگه چیزی نشده بود که و به حماقتم لبخند می زنه .

از همون دوران تنهایی خونه ی بابام دوست داشتم یه کسی همیشه باهام باشه که دردامو بفهمه ، غممو حس کنه و تو اوج ناراحتیم تنهام نذاره و آرومم کنه ولی دقیقا برعکسش تو زندگی دوتاییم پیش اومد ، دقیقا وقتایی  که دوست دارم کنارم باشه و دو جمله ی زیبا و آروم بهم بگه و دل گرمی بده تنهام می ذاره ، خودش عصبی می شه ، تنهام می ذاره و از خونه بیرون می ره و بهم می گه تو خیلی حساسی و نمی فهمی داری چی کار می کنی.

مهدی خیلی مهربون و فهیم و راحته و منو قید و بند چیزی نذاشته و حسابی دست و دل بازه ولی دقیقا وقتایی که باید حرف بزنه حرف نمی زنه.

از منطقی بودنش شدید خوشم میاد ولی نه وقتی که من احتیاج دارم ازم حمایت کنه ، حتی وقتی اشتباه کردم انقد می گه اشتباه از تو بوده که خودم اعتماد به نفسم از بین می ره می مونم خونه و اشک میریزم. با زبونم بهش می گم الان باید بهم امید بدی و کمک کنی و آرومم کنی می گه هر کاری می کنم اینو می گی

همیشه تو حرف زدن مقصر می شم و تا به حال تو این مدتی که می شناسمش نتونستم تو هیچ قضیه ای متقاعدش کنم

هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت با حرف من متقاعد نمی شه یا اگرم حرف دوتامون یکی باشه جوری حرف می زنه انگار باهام مخالفه

چند روز پیش ازم خواست که برم تو جمع دوستام و عجیب بهم حس خوب داد چون کسی جز مرد خونه نمی تونست منو وادار به کاری کنه که با کله شقی تمام انجامش نمی دم و انقد ازش خوشحال شدم که رفتم خونه و تا جایی که تونستم بوسیدمش و گفتم مرسی که پشتمی .

درسته من شدیدا عصبانی و زود رنجم ولی این تجربه ی چندین سالمه که با آرامش می تونم به حالت عادی برگردم و بشم آدم قبلی ولی بلد نمی تونه منو آروم کنه و بهم بگه کنارمه و آروم باشم فقط می گه چرا این کارو می کنی .

از اینکه مهربونه و آروم و بزرگواره و شدیدا می فهمه خیلی خیلی احساس خوبی دارم ولی بی تفاوتیاش مثل پتک توی صورت و سرمه

یه بار به طور مرموزی بعد از اینکه لو دادم فهمیدم ، به مادرم گفتم من دوست داشتم با زندگی یکی غمگسار من باشه و غم منو بخوره و منم حرفای اونو بشنوم و غمگسار اون باشم وگرنه هیچ فرقی نمی کنه با یه آدم عادی ، مامانم چشاش درشت شد گفت مگه اینطور نیس مگه حرف نمی زنید با هم ؟ منم گفتم چرااااااااااااااا من عاشقشم فقط مثال زدم

گفت تو گفتی ای کاش اینطور بود ، هر طوری انکار کردم ، متقاعد نشد از اون به بعد شدیدا به حرکات مهدی و رفتارش با من توجه می کنه که ببینه چی کار می کنه و چه حرفایی به من می زنه  منم که مهدی رو شدیدا دوست دارم می رم پیشونیمو می چسپونم به پیشونیش می گم مرد منی تو . ولی حقیقتو گفتم مهدی از کار و روابطش با دوستاش با من هیچ حرفی نمی زنه و معتقده هر چیزی که بیرون از خونه س باید بیرون بمونه ولی ما که تو خونه چیزی واسه حرف زدن نداریم اون وقت پس من چی کارم ، می تونست تنها باشه .... همیشه تنها ولی دقیقا توی سوگندنامه ش که خودم تنظیم کرده بودم پیش همه گفته بود که قسم خورده توی هر حالی غمگسار و یاور من باشه ............

پیامای عاشقانه ش دلخوشیایی هستش که هیچ وصفی توشون نیست یا وقتایی که ازم می خواد تا منم باهاش بیدار بمونم تا کاراشو انجام بده تا آرامش داشته باشه ، بهترین لحظه های منه

بعضی وقتایی که می رم توی شرکت پیشش پشت پلکی نگام می کنه و نزدیک می شه منو می بوسه و می گه حالش خوب شده که اومدم پیشش و ناهارمونو با هم می خوریم و من مارمولکی میام بیرون ، خیلی خوشحال می شم که تونستم یه ساعت پیشش باشم ولی بازم هیچ حرفی از کار  و پولی که در میاره نمی زنه

ولی دیروز که با یه مشاوری حرف زدم عقیده داشت باید بی تفادت باشم تا خودش ببینه وقتی نمی تونه غممامو بشنوه یا سرد شده م چقد ناراحت می شه و حسرت درد و دلامو می خوره حتی گفت یه مدت باهاش از روزمره حرف نزنم تا خودش بفهمه و ببینه چقد سخته و چه سختی می کشم البته اولش بهم گفت باید به هر چیزی ناراحت نشم و  مردا از چیزی که راحت به دست میارن ، حتی حرف و درد و دل ، بعد یه مدت بی تفاوت می شن پس راحت حرف نزنم و راحت همه چیو بهش نگم 

سنگ شده م و قراره همین منوال ادامه بدم

حتی اگه الان بیا دهمه ی اینارو بخونه می خواد بهم بخنده به خودش بگه  این دیوونه س هنوز که هیچ اتفاق جدی ای نیفتاده که داره شلوغش می کنه و واسه خودش داستان ساخته و توهم زده  و با خودش می خواد بگه هیچی از من نداره  حتی دیدن منو که حالا من اونم ازش می گیرم ، تازه همیشه معتقده باید تناسب برقرار بشه و حق داره ، دکتر و پرستارمم که قرصاممو سر وقت میارن همین عقیده رو دارن .

لانگ دیستنس

هنوزم همونم یکم مبتلاتر

هنوزم همونی یکم بی وفاتر

تو

تسلیم

دوباره باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم به مزرعه بیاید تا باهم حرف بزنیم . اول صحبتمان ، غرولند همیشگی اش را نثارم کرد ولی بعد از آن خودش تصمیم گرفت به دلیل اینکه سنی از من گذشته و صلاح کار را بهتر می دانم ، می آید . دو ساعت منتظرش ماندم و زیر درخت آلو نشسته بودم و با تنه ی درختی که برای خودم عصا درست کرده بودم برگ های ریخته شده را جمع و روی هم تلنبار می کردم . صدای موتورش از دور شنیدم و نزدیک که شد از درخت کمک گرفتم تا بلند شوم.

  • سلام . ببخشید مشتی ، نوه م دندون در آورده ، داشتم آش دندونکش رو پخش می کردم ، خونه ی شما هم بردم .

و خندید ، از آن خنده های تلخ همیشگی.

  • دست شما درد نکنه حسین آقا . ازت خواستم بیای دوباره چاه رو نگاه کنی.

  • مشتی دلت خوشه ها . آب تمام روستا داره خشک می شه هیچ چاهی آب نداره . شنبه هم که اومدم بهت گفتم لجبازی نکن برو از ییلاق آب بیار زن و بچه ت بدون آب نمونن. تا دلت بخواد بهت آب می دن

عصا را زمین کوبیدم و گفتم : بسه دیگه ، من اونجا نمی رم . شده یه هفته بدون آب بمونم یا هفتاد کیلومتر دور شم و به شهر برسم از اونجا آب نمی گیرم همین روزا چاه منم آبش پر  می شه ، من مطمئنم

  • مشتی چرا عصبانی می شی ، حقیقته. تو هم هی بشین زیر این درخت خشکت دعا کن ، به این فکر کن که معجزه بشه .صد سال هم آب این آبادی برنمی گرده ، تموم ما هم کم کم داریم جمع می کنیم از اینجا بریم

  • من می خوام این باغو به اسم توحید کنم، بیاد اینجا هم کار یاد بگیره و هم سرو سامان پیدا کنه

بلند قهقهه زد و سوار موتورش شد و شکم بزرگش را روی موتور جا به جا کرد و کفش های گلیش را به لبه ی لاستیک موتور کشید و گفت : می خوای عمر خودتو پسر بیچاره رو تلف کنی تو این باغ خشک؟

به درخت های تاک اشاره کرد و گفت: البته جز این درخت تاک که داره مقاومت می کنه سالم بمونه.

  • حالا تو برو وسایلاتو بنداز تو چاه ببین شاید فرجی شد.

  • مشتی من به خاطر ریش سفیدت اومدم وگرنه فرج مرج این جاها کارکرد نداره . خداحافظ ما که رفتیم .

زیر لب با خودش حرف زد و با موتورش روی بوته های گوجه فرنگی و کدو حلوایی رفت و تا جایی که می توانست آن ها را له کرد ، دور زد و رفت.

بقچه ام را به دور عصا گره زدم و به جای اینکه پاهایم مرا ببرد ، من پاهایم را می کشیدم و به سمت خانه راه افتادم . به توحید گفته بودم قبل از غروب به باغ سر بزند تا من هرس کردن شمشاد ها را یادش بدهم. مادرش ، ملوک خانم، حسابی دعایم کرده بود که به فکر پسرش هستم . توحید پسر ایرج خدا بیامرز است که از بچگی به اسب سواری و پروش گاو علاقه داشته و هیچ تجربه ای در زمینه ی کشاورزی ندارد و از اول راهنمایی به شهر رفت و و وسط های تحصیل دانشگاهیش پدرش فوت شد و دو ماه پیش مجبور شد درسش را تمام نکرده ترک کند و به روستا برگردد.  ایرج از خودش هیچ مال و منالی به جز خانه ی کوچک تازه ساخت به جا نگذاشت و بعد مرگش تمام گاو ها به صاحبش سپرده شد و حالا من تصمیم داشتم این باغ را به اسم توحید بکنم و کشاورزی را یادش بدهم. به مادرش می گویم امروز حالم مساعد نبود و به پسرش بگوید فردا بیاد شاید تا فردا اتفاقی افتاد.

خانه که رسیدم ، همسرم برایم آش دندونک آورد و سفره ی دو نفره را باز کرد و انگار متوجه شده باشد که اتفاقی افتاده گفت: چی شده آقا جلیل؟ سر حال نیستی؟

  • هیچی خانم . یکم خسته م.  می گن دیگه آب این آبادی تموم شده

  • همه جا خبر از اینه آقا. دیگه نمی شه که اسمشو آبادی گذاشت . آبادی جاییه که آب داشته باشه . می گن باید بریم ییلاق . کم کم همه دارن کوچ می کنن دیروز حاج رضا و شیرعلی و آذر اینا کوچ کردن بچه هاشونم بردن. جایی که آب نداره جای زندگی کردن نیست

دست های سبزه اش را با پارچه ی سبزی بسته بود و وقتی می خواست روی موضوعی تاکید کند و محکم حرف بزند تا کسی را متقاعد کند، لپ هایش گود می شد و صورتش استخوانی تر نشان می داد

  • شما که می دونی من با کدخدای اونجا سالهاست مشکل دارم حاضر نیستم دو قدم بهش نزدیک شم . تو بهشت هم باشه ، من اونجا نمی رم

  • شما هر دوتون خسارت دیدید تو صد تا گوسفند و اون باغ به اون بزرگی رو ازدست داد این وسط دعواتونو نمی فهمم.

  • خانم شما دخالت نکن ، من سرمم بره ، اونجا کوچ نمی کنم که کدخدا فک کنه من تسلیم شدم یا به پاش افتادم بیاد یه جا بده بگه بیا زندگی کن

  • چه تسلیمی مشتی؟ صلوات بفرست . هر کسی تو هر موقعیتی به کمک احتیاج داشته باشه باید از بقیه کمک بگیره.

در به صدا در آمد و دست به زانو بلند شد که در را باز کند:  مشتی فکر کنم ملوک خانم باشه . اونام امروز وسایلاشونو جمع کردن برن ییلاق

ما دو تا

یکی از کسایی رو که توی شرکت کار می کنه با همسرش دعوت کرده بودی خونه برای شام و تقریبا سه سالی هست که ازدواج کردن .
من ازت خواستم کمی ازشون برام بگی تا بشناسمشون و آمادگی برخوردشونو داشته باشم . گفتی اسمش سجاده و اسم همسرش ندا هست و پنج ماهی هست که برای کار توی شرکت اومده و تو دوست داری بیشتر بشناسیمشون و ارتباط بیشتری باهاشون برقرار کنیم . ندا رو ندیده بودی ولی می دونی که هم کلاسی همدیگه بودن , رشته ی گرافیک می خوندن و بعدش ازدواج کردن . با توجه به شناختی از سجاد داری گفتی خیلی کارش درسته و کلی فکر هنری بکر داره . 
تصمیم گرفتم برای اولین بار غذای رسمی درست کنم و دفعه ی بعدی که اومدن غذای سبک تری بپزم. بهت لیست خرید دادم و تو به شوخی گفتی : فقط دو نفرنا 
خندیدیم و من گفتم دوستت دارم برو بخر , هنوز نیومده بهشون حس خوبی دارم.
ندا دختر قد بلند با قیافه ی جذابی بود که موهاش بلند و لخت و قهوه ای بود و یه بافت آستین کوتاه فیروزه ای پوشیده بود و سجاد لاغر اندام و موهای بوری داشت و چشماش منو یاد داداشم می نداخت . برای من هدیه یه اشارپ زرشکی و یه تابلوی نقاشی دختری که رو به دریاست آورده بودن
بهم گفتن شانسی خریدیم , امیدواریم خوشتون بیاد .
زیبا بود و مثل خودشون با سلیقه . چشمای ندا درشت بود و دورش خط چشم کلفتی کشیده بود , نیم ساعت نشد که صمیمی شدیم و همدیگرو با اسم صدا می کردیم 
تو هم خوشحال بودی و توی چیدن میز کمکم کردی و هر دفعه که منو می دیدی ازم تشکر می کردی .
چیزی که برام جالب بود اینه که هر کدوممون اسم شرکتو یه چیزی می گفتیم مثلا من می گفتم کانون تو می گفتی مرکز سجاد می گفت شات و ندا می گفت جایی که کار می کنید و هر موقع تشکر می کرد چشماش برق می زد از اینکه موسیقی خوبی گذاشتم تشکر کرد و ستاره ی چشماش درخشید. 
ندا دو سالی هست که زبان تدریس می کنه و حدس زدم حتما تو کارش متبهره. از اینکه جوری که قبلا دربارمون حدس می زد نیستیم کلی خوشحال بود و وقتی می خندید دو تا دندون جلوش زیباترش می کرد و انگار دختر چهارساله ای می خنده 
سجاد گفت پولکی خیلی دوست داره و من گفتم همشو باید بخوری . تو منو بهشون نشون دادی و گفتی ایشون علاوه بر کاری که داره ایده پرداز شرکت هم هست و هر دومون می دونیم اینطور نیست و من آدم خلاقی نیستم . البته هر موقع می گفتم خلاقیت ندارم می گفتی همین الان به لباسی که پوشیدی نگاه کن خودت متوجه می شی .
همین که اومدی آجیل و کیک رو از آشپزخونه ببری پریدم بوسیدمت و بابت حرفی که زدی ازت تشکر کردم . خندیدی و گفتی: حقیقته
 
چهارتایی خیلی خندیدیدم و من بدون اینکه قبلا بهش فکر کرده باشم پیشنهاد دادم موتور ریس ایکس باکس رو با هم بازی کنیم و اونا هم موافقت کردن و دوباره ستاره ی چشم ندا درخشید. سیمای دستگاهو وصل کردی و نشستیم دو ساعت تمام, نوبتی بازی کردیم و مسابقه دادیم
انقد خوردنی آوردم ندا می گفت جا نداره و سجاد می خندید می گفت ترکیدم بابا 
شب خوبی بود و من خیلی خوشحال بودم اولش بابت اینکه هوامو داشتی پیششون و ازم تعریف کردی و کمک دستم بودی و بعد, از آشنایی با دو تا دوست جدید و حس کردم به خاطر عشقی که داشتن از ما دور نبودن و آدم های خاص و دوست داشتنی ای هستن.
چهارتایی قرار گذاشتیم جمعه شب بریم تءاتر ببینیم و ندا هم بهم قول نشون دادن یه جای خاص رو داد.

just do it2

حیاط بزرگ و پر از درخت های بلند بود و زمینش پر از سنگ ریزه بود و برای عبور از یک طرف حیاط به طرف دیگر سر و صدای زیادی کردم . پسری قد بلند و لاغر و موهای بور در راهرو منتظرم ایستاده بود , دبیرستانی به نظر می رسید و دست دادیم و گفت : مامان بیرونه گفته بود میاین , رفته خرید زود برمی گرده 
به سمت اتاق کوچک و تاریکی راهنماییم کرد و از من خواست بنشینم و منتظر بمانم 
روی پتویی که دو لا روی زمین پهن کرده بودن نشستم و در مغزم کلمه ی "مامان " می رقصید و کنکجاویم را تحریک می کرد. یعنی مامان دوباره ازدواج کرده ؟ چرا به من چیزی نگفته؟ شاید به همون خاطره زیاد به دیدنم نمیومد و فقط تلفنی سراغم رو می گرفت . 
در باز شد , مادر بود و "کوروش " رو چند بار صدا زد ولی کوروش در اتاقش را بسته بود و جواب مادر را نمی داد . شاید از من بدش می آید و جواب مادر را نمی داد 
_شاهین جان رسیدن بخیر ببخشید تنهات گذاشتم رفته بودم خرید . بگو ببنم از کجا میای , کجا می ری . از این طرفا؟؟؟؟
قبل از اینکه اجازه بدهد من جواب بزهم به سمت آشپزخانه رفت و شربت نعنایی برایم آورد و رو به رویم نشست 
_بگو ببینم عزیزم چی کارا می کنی ؟ 
موهایش کوتاه بود و چشم های روشنش مثل همیشه شادابی و جذابیت و برق عجیبی داشت و خیره شدم به چشمش تا عادت کنم به مادری که مادر کس دیگری شده 
_همدان سربازم چند ماهی می شه و تا دیدم می تونم مرخصی بگیرم اومدم پیش شما 
_جدی ؟ خوش اومدی عزیزم , خوشحالم کردی پس از این به بعد بیشتر می تونم ببینمت 
_ پسرتم دیدم , من که هیچ وقت با ازدواج دوبارت مشکلی نداشتم 
_کوروشو می گی. آره پسر خوبیه 
و انکار نکرد که دوباره ازدواج کرده
دست کردم توی سالکم و کیفی را که برایش خریده بودم در آوردم :این برای شماست 
_وای چقدر خوبه ممنونم پسر گلم 

بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و مرا پشت سرش صدا کرد و من یک ساعتی روی صندلی , دور میز , نشستم و او آشپزی می کرد و من مشغول خوردن میوه شدم 
رو به رویم روی صندلی نشست و گفت:عزیزم من ازدواج نکردم مثل قبل با خالت زندگی می کنم
_مگه کوروش پسرتون نیست؟ 
بلند شد و خورشت آلوچه را که بار گذاشته بود , هم زد و دوباره برگشت
_آره پسرمه .... هم پسرمه هم برادر توإ 
_برادر من؟ پسر بابای خودم؟ قضیه چیه من متوجه نمی شم 
_با لب هایش بازی می کرد, روی هم می گذاشت و چشم هایش را از من می دزدی 
با صدای بلند گفت :آره آره , من از پدرت جدا شدم ولی یه یادگاری ازش همیشه باهامه . البته تا به دنیا اومدنش اینجا زندگی می کردم و بعدش ازش جدا شدم .
 _چرا چیزی به من نگفتی؟ تو بابا هیچ کدومتون از این قضیه به من چیزی نگفتید .
_این شرط بابات بود که بتونیم جدا شیم . 
_پس من چی؟ اصلا حواست یه من بود؟ 
_پسرم پسرم من مجبور بودم غصبانی نشو 
آمد کنارم و دست هایم را گرفت :من می خواستم دو تا بچه هامم خودم نگه دارم از قبل جدایی هم می دونستم چند سالی هست پدرت با همسر الانش ارتباط داره و دیگه تحمل اون خونه رو نداشتم ، درسته من گذاشتم رفتم ولی تقصیر من نبود . من عاشقتم چند باری هم زنگ زدم بهت ولی انگار شمارتو عوض کردی
_آره بزرگ شدم دیگه 
و با هم بلند بلند خندیدیم چشم های درشتش برق زد و قلبم لرزید 
کمک کردم میز را بچینیم و کوروش را صدا زد و با هم زرشک پلو با مرغ دست پخت مادر را خوردیم.