-
نه حتا .....
جمعه 21 اسفند 1394 17:11
یه سالی می شد که ازدواج کرده بودن من عادت به حرف زدن باهاش نداشتم ینی یه سالی که گذشت و هم هشت ماهی که نامزد بودن فقط چند جمله ی تعارف و سلام و احوال پرسی باهم رد و بدل کرده بودیم ینی احساس می کردم هیچ چیز مشترکی بین من و اون نباید باشه . و برادرم بعد ازدواجش به کلی عوض شده و من این وضعتو اومدن اون به خانوادمون می...
-
در گوشی
پنجشنبه 20 اسفند 1394 21:48
تو پارکینگ پروانه که بودم دوست داشتم زیاد خرید کنم رندوم وسایلارو بر می زنم می خواستم بخرم کناریشو می دیدم اونو می خواستم بخرم پشتیشو می دیدم و پشیمون می شدم و می رفتم غرفه ی بعدی منشا روانیش به خاطر سردرگمی تو انتخاب خیلی چیزا از لذتش بیشتره. چن تا چیز که باید می خریدم یکیش گردنبندی بود که زنجیرش نقره بود و پلاکش قاب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفند 1394 12:25
با تشکر دوست شما ارغوان
-
با تشکر .... دوست شما حاتم
پنجشنبه 20 اسفند 1394 12:24
مثل همیشه روی تخت قدیمی با رو تختی طوسی رنگ و رو رفته با خط های زرشکی نشسته بود و بالش بلند و بزرگی کنار دستش می ذاشت و به اون تکیه می داد . همیشه جوراب مشکی به پاش می کرد و اتاقش بوی چیز تلخی و خنک مثل قهوه می داد ولی همیشه عادت داشت چای غلیظ بنوشه . اولین بار که دیدمش کتاب هفت اورنگ جامی رو گرفته بود جلوی چشماش به...
-
فاصله
شنبه 15 اسفند 1394 10:14
ترس دستامو ازم گرفته بود و سردش کرده بود ,حمید چهار قدم شاید پنج قدم از من جلوتر بود و حتا یک قدم هم برای احوال من دور بود . همون یه قدم به اندازه ی کیلومترها دور بود . حمید یکی از دستاشو گذاشته بود تو جیب شلوار لیش و پاهاشو اندازه ی شونه هاش باز کرده بود تا تعادلشو حفظ کنه من هم دستامو جمع کرده بود و خودمو بغل کرده...
-
شبیه تو
سهشنبه 11 اسفند 1394 00:28
پرتقال می خواستی انگشت هایم دست هایم بازوهایم شاخه های درختی می شوند که بچینی از آن با سایه ام می نشستی با سایه ام تنها که به هیچ کجای تنم وصل نیست و چشم هایت را زمین می دوختی پرتقال می خواستی درختی شدم که روی شاخه هایش میوه های عجیبی شبیه پرتقال نه شبیه چشم های تو به بار آورده است
-
سالها
یکشنبه 9 اسفند 1394 20:50
ماشینو روشن کردم و پیچیدم تو عباس آباد .... باید می رفتم یه هدیه ای می خریدم و فکرم فقط به یه کلاه لبه دار با شکلای عجیب رفت که روش نوشته ها با کلمات به هم ریخته هم داره و هفته ی پیش تو یه فروشگاه همین نزدیکیا دیدم یادمه اون روزا کلاه لبه دار سرش می کرد و موقعی که به یه جایی که سقف داشت می رسید کلاهش در میاورد .......
-
دو دو سه سه
شنبه 8 اسفند 1394 22:26
یکی از خوبیای تنهایی اینه که می تونی هر گوشه از دنیا بری بدون اینکه لازم بشه به کسی توضیح بدی .... امروز لیلا بود که گفت یه مدته چشمات دو دو می زنه معلومه حالت خوبه دوست داشتم بشینم عین دختر خوش صحبتی با کلمات خوب براش توضیح بدم ولی نمی شد البته همیشه حرفای ما به خنده بدل می شه حتا اگه درباره ی مساءل سیاسی حرف بزنیم...
-
1
شنبه 8 اسفند 1394 20:25
جز رنگ شلوارش همه چیش کرم بود همش دورو برش رو می پایید و هر دو تا شیشه ی تاکسی هم نگاه می کرد تا نکنه چیزی رو ندیده بگذره رادیو هم درباره ی آمار طلاق بالا شهر و پایین شهر گزارش می داد منم مث چشماش هم گوشم به رادیو بود هم به موزیک خارجی ای از هدفونش شنیده می شد پنجاه متر جلو نرفته بودیم که گفت: پیاده نی شم کرایه چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفند 1394 10:59
من همین گوشه م ٬همین گوشه گوشه ی خونه ی شما باز شدم می ترسم نتونم خودمو ببندم
-
همین گوشه
شنبه 8 اسفند 1394 10:58
سرشو از گوشیش بلند کرد چشماش پرشده بود ولی هیچ توجهی به من نمی کرد صدای خفیفی از هندزفریش شنیده می شد گوشه ی خونه م مثل همیشه کنار گلدون چوبی خالی روی کاناپه ی کرم رنگ و رو رفته م نشسته بود و پاهاشو جمع کرده بود . دختر عجیبی که همیشه همراهش سنتور حمل می کرد اولین باری که می خواستم ببینمش باهام تماس گرفت منم فکر کردم...
-
با برگایی به شکل قلب
جمعه 7 اسفند 1394 11:38
هوای مطبوعی اطرافم رو فرا گرفته بود با اینکه هیچ وقت از گرما خوشم نمیومد و می تونستم حدس بزنم دمای هوا خیلی بالاست ٬ تابش خورشید اذیتم نمی کرد و حتا نفس تنگی سالهای پیش توی گرمارو نداشتم به گروه همسفرمون پیشنهاد دادم بیایم اینجا و وقتی دیدیم رستوران ساختن همه موافق بودن ناهارمونو همینجا بخوریم٬ صندوق دار وقتی تعجبم رو...
-
محو
پنجشنبه 6 اسفند 1394 11:26
نگاهش فقط به کفشاش بود و کمی عصبی بود و به این فکر می کرد که تا به حال پیش نیومده بود خانواده شو تنها بذاره و الان سه روز و دو شبه که پسر کوچیک و همسرشو تنها می ذاشت رضا که دو سه قدمی قبل تر راه می رفت حواسشو پرت کرد _به نظر من همین امشب کارو یه سره کنیم ٬منو نگا! بطری آبی که دستش بودو توی دریا انداخت به رضا توجهی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اسفند 1394 20:41
صافی رو توی آب جوش بالا و پایین مردم جوهر توی آب می رقصید راه باز می کرد توی آب و بالاخره رنگ یشمی تمام آب جوشو گرفت چند قطره لیمو شیرازی چکوندم توش و کم کم یشمی به رنگ زرشکی خوش رنگی عوض شد ٬ نباتو انداختم توش و آروم توی آب چرخوندمش چقد شبیه منه لیمویی که رنگ گل گاو زبونو عوض می کنه طعمشو عوض می کنه ....
-
خیلی زیاد
چهارشنبه 5 اسفند 1394 14:35
باهوش بود خیلی زیاد .... ترس آدمومی گرفت می ترسیدی یه چیزی رو که نباید, بفهمه می شه صداشو گذاشت تو یه صندوق , یه صندوق جادویی برد به همه جا می شد با صداش حکایت شبانه گفت , می شد با صداش به همه جای دنیا رفت بهش بگو ببردت قفقاز می تونی چشماتو ببندی و یه لحظه شک نکنی اونجا نیستی اونقد با شوق و ذوق درباره ی بعضی مساءل حرف...
-
اولین
چهارشنبه 5 اسفند 1394 14:34
وقتی عصبانی می شه نگاهش تیز می شه , مظلوم می شه ولی تمرکز به هم می خوره . می ره تو خودش و حدس می زنم این مدت نه رو پروژه ش کار می کنه و ممکنه اعصابش رو پولای بانکم مانور داده باشه مثل قمار به صورت برد و باخت تو حساب بقیه ریخته شده باشه من رو جدول نشسته بودم ,از پارک چن تا چوب درخت پیدا کرد با یه پاکت سیگار آتیش کوچیکی...
-
هم صحبتی حافظ جان
چهارشنبه 5 اسفند 1394 14:32
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمه ای از نفحات نفس یار بیار به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز بی غباری که پدید آید از اغیار بیار گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب بهر آسایش این دیده خونبار...