-
....
سهشنبه 11 آبان 1395 15:01
می خواستم یه چیزی باشه که من و اتفاقات رو با هم تو خودش فرو ببره . روی خوشخوابم یه تشک خیلی نرم انداختم و تشک من و بالش های هر شبم رو تو خودش بلعید . از خواب بیدار شدم و از توی تشکم خودم رو نجات دادم و شستم کنار تختم و نفس نفس زدم و بطری آبم رو که کنار تختم بود تا ته سر کشیدم گوشیمو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم تا...
-
just do it
پنجشنبه 6 آبان 1395 00:02
برگه ی مرخصی را که دستم داد گفت: شنبه صبح اینجا باشید. و بیرون رفت . روی صندلی اش چند دقیقه ای نشستم و تمام مدت به این فکر کردم که این دو روز مرخصی کجا می توانم بروم . به هیچ عنوان تمایل نداشتم خانه بروم و تصمیم گرفتم به داخل شهر بروم و مکان های تاریخی که همه از آن تعریف می کنند دیدن کنم و دوباره برگردم . روز اولی که...
-
عاشق ترینم
جمعه 23 مهر 1395 13:17
زیباترین معنای زندگی من سلام تنها یار من سلام می خوام برای تو بنویسم که جریان داری تو لحظه لحظه ی زندگی من ولی ناراحتی از من ، از منی که با فکر به تو آروم می شم. صبح که بیدار شدم یاد یه انیمیشنی افتادم که توش یه مردی بود که ریشش بلند می شد هر وقت متحول می شد . وقتی گریه می کرد ، می خندید یا شگفت زده می شد ریشش بلند می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریور 1395 15:28
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید فغان که بخت من از خواب در نمیآید صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش که آب زندگیم در نظر نمیآید قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم درخت کام و مرادم به بر نمیآید مگر به روی دلارای یار ما ور نی به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید ز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مرداد 1395 10:17
آشناییمون برمی گرده به روزی که سروش با پسرش دعوا کرده بود و مدرسه هر دو مادر رو خواسته بود و من هم قبل از رفتن سعی کردم قیافه ی آدمای طلبکارو به خودم بگیرم که چرا باید پسرش روزای آخر بخواد از تیم فوتبال بچه ها بیرون بره و بازیشونو خراب کنه , حتا از سروش اسم و فامیل دوستش رو پرسیدم تا تو مدرسه ازش دفاع کنم و وانمود کنم...
-
تار
جمعه 8 مرداد 1395 12:02
چیزی توی اتاقم هست که توی هیچ کجای دنیا نیست . چیزی که شبیه هیچ چیزی نیست . بوی تو رو داره . خیلی محوه ولی هست مث اینه که رزولوشن یه عکسی کم باشه باید تنظیمش کنی تا واضح شه تویی که تو اتاق من زندگی می کنی گاهی که شلوغه گاهی که مرتبه گاهی که گرمه گاهی که خیلی روشنه و پرده هم به دادش نمی رسه می شه رو حست حساب کرد . می...
-
8
چهارشنبه 6 مرداد 1395 14:59
از همان روز اول جوری کنارش می نشست که به هرکسی اجازه می داد بد فکر کند و. جوری صورتش , زیر چشم هایش و دست هایش را نوازش می کرد و به چشم هایش خیره می شد که هرکسی جای من هم بود می گفت چیزی جز عشق نمی تواند این نفوذ را داشته باشد. گاهی افرادی برای دعوا به مغازه اش می آمدند و از جنس تقلبی اش اعتراض می کردند ولی او با...
-
7
چهارشنبه 6 مرداد 1395 14:58
همین که شنیدم داره می ره سلیمانیه زود روسری فیروزه ایمو سر کردم , دستامو کرم زدم و رفتم به سمت خونشون همیشه وقتی می رفتم دیدنش بهترین لباسامو می پوشیدم و آرایش می کردم , می دونستم وقتی می خواد بره سلیمانه پیش خواهرش خیلی طول می کشه که برگرده حتا اگه بگه یه هفته بیشتر نمی مونم , مطمءنا بیشتر از سه ماه اونجاس . جلوی...
-
نفوذ
دوشنبه 21 تیر 1395 19:51
لباسمو از تنم درآوردم و قبل از اینکه به جاش لباس راحت تریی بپوشم با مژگان تماس گرفتم و حدس زدم پشت مانیتور فروشگاه نشسته و ماست و کنسرو لوبیا و آبلیموی مردم رو از روی نوار نقاله بر می داره و قیمتشونو حساب می کنه . همین که تلفن رو برداشت گفت باز چه پروژه ایی داری؟ به لحن تند و خنده های نمکینش عادت کرده بودم گفتم :اگه...
-
شکایت
پنجشنبه 17 تیر 1395 23:05
همینطور که با چوب روی فرش دستبافت کوچک وسط پذیرایی که روی نرده ی ایوان انداخته بود , ضربه می زد و جلوی دهانش را با روسری تیره ای پوشانده بود زیر لب با صدای کلفتش غر می زد و لعن و نفرین می کرد , شوهرش که باغچه را آب می داد گفت:خوبه خودت دعوتش کردی بیاد اینجا , اگه من می گفتم که باید خونه رو هم می فروختیم از کار کردن...
-
صلاخی خصوصی
دوشنبه 17 خرداد 1395 13:15
از همون اولین روزی که شکوفه داشت از آپارتمانم که طبقه ی چهارم بود خیلی مرموز و زیر چشمی زیر نظرش داشتم دو سه شاخه کمتر از نصفش بیرون از دیوار آویزون بود و تا به حال نمی دونستم حیاط کجاس . شبیه اداره ای , شرکتی جایی بود ولی همیشه بوی آتیش از توش می شنیدم . شاتوتاش که رسید , میم رو با احترام و کاملا رسمی دعوتش کردم خونه...
-
چالوس
دوشنبه 10 خرداد 1395 20:12
روسریش قرمز و آبی بود و روی گونه ی راستشش یه خال کوچیک داشت موهاشو از بالا سفت بسته بود و کنار من نشسته بود . خیلی گرم بود و هر از چند گاهی با گوشه ی روسریش خودششو باد می زد و همون موقع سینه بند درشت گلش رو می دیدم که رنگش نقره ای و خاکستری بود دست برد تو کیفش و یه کتاب کرم درآورد باز که کرد برگشتم طرفش و دو سه خطی...
-
کفش های پانخورده
پنجشنبه 6 خرداد 1395 23:33
کاپشن کرم گشادی پوشیده بود و موهای سفیدی داشت که وسط سرش خالی بود و یک قسمتی از موی سمت راستش گره خورده بودو یک پایش را تا کرده بود و زانوی پای دیگرش به سمت بالا بود آب معدنی نصفه ای دستش بود و آن را جلوی صورتش گرفته بود از کنارش که رد شدم نگاهی به بساطش کردم , دو کفش برای فروش روی مقوا گذاشته بود یکی از کفش ها کفش...
-
آلزایمر
چهارشنبه 5 خرداد 1395 23:18
آخرین چیزی که برای خانه ی جدیدمان آویزان کردیم ساعت قدیمی و چوبی مکعب مستطیلی بود که علی از کرمان خریده بود. به علی کمک کردم بند رختی در ایوان وصل کند و لباس های خیس را آویزان کردم . کنار هم ایستادیم و دست هایش را دور کمرم انداخت دو طبقه ی زیر پایمان را ور انداز کردیم . نوک پای راست برهنه ام را روی پاهایش گذاشتم و...
-
پیشانی
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 09:48
همان لحظه ای که خانه رسیدم ، مانتوی طوسی کم رنگ نخی خودم را از تنم درآوردم و روی مبل پهنش کردم و به جان پایین مانتو که لکه ی خونی به اندازه ی سکه ی صد تومانی ریخته شده بود ، افتادم . کاسه ای را پر از آب کردم و انگشت سبابه را خیس کردم و چندین بار روی آن کشیدم . حتا ذره ای از خون پاک نشد . دستمال تمیزی آوردم , خیسش کردم...
-
تقصیر توإ
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 00:35
کوچیک بودنش رو که کنار بذاریم , دخالت های بقیه رو هم یه جای دیگه , هوای نا مشخصشم یه جوری اون ته تها بذاریم که دیده نشه , کلا از نظر من جای مناسبی برای زندگی نبود می گم "نبود" چون حالا تو توو اونی , و من دشمنیمو پس گرفتم شهر تو حالا بهترین جای دنیاس همون جایی که امکان نداشت دقیقه ای به تنفرم ازش فکر نکنم و...
-
چند هزارمین
یکشنبه 29 فروردین 1395 16:09
می شه هر روز به جز روز تولدت , تولدت رو جشن گرفت هر روز کیک خرید , با یه شمع کوچیک نشست رو به روت و گفت یه آرزو کن امروز به دنیا اومدی به هر چی فکر کنی پرنده ی زندگیت میاره می نشونه رو شونه ی سمت راستت همون شونه ای که عادت دارم ببوسمش ، البته از دور! بعد همونطور که چشمام همه ی خط های صورتتو مرور می کنه که حتمن سر...
-
5
شنبه 28 فروردین 1395 21:16
گردنبند فیروزه ی ترمه شکلش را گردنش انداخت وموهای خرمایی اش را از پشت جمع کرد و از اتاق بیرون رفت و بدون اینکه به چیزی توجه کند پشت میز غذا خوری نشست . مادر که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و روی صندلی دیگری رو به رویش پاهایش را دراز کرده بود و با میل قلاب بافی مشغول بافتن جفت دیگر دستکش با کاموای آبی و مشکی بود با...
-
نگران .... نگران
یکشنبه 22 فروردین 1395 01:58
سینی پر از سیب زمینی سرخ کرده و قارچ حلقه حلقه رو محکم گذاشت جلوشو بدون این که حرف بزنه رفت سمت پنجره پیر مرد به تک تک سیب زمینیا نگاه کرد چنگالشو دستش گرفت و با به فشار پنج تا سیب زمینی خلالی رو گرفت و درون دهنش فرو کرد . چن بار که جوید سرشو برگردوند سمت پنجره , بوی عصبانیت زن , بوی روغن سرخ کردنی خونه رو گرفته بود و...
-
4
جمعه 20 فروردین 1395 22:56
شیشه ی مغازه ش شکسته بود , پیشخوان مغازه ش پر خرت و پرت بود خسته به نظر می رسید سرشو انداخت پایین به دوتا دستاش نگاه کرد کم کم خرت و پرتارو چید تو قفسه ها آروم آروم آخرش اومد بیرون رفت طرف همسایه دید داره فلافل سرخ می کنه قبل اینکه متوجهش بشه گفت:همین روزا اینجارو تخلیه می کنم .... داداش بیا لطف کن اینجارو بخر رفت...
-
دور انداختنی ها
جمعه 20 فروردین 1395 15:04
وارد که شدم سراغ آینه رفتم که جلوی در بود. می خواستم ببینم از یه ساعت قبل تا الان چقدر پیر شدم . دستمو روی گونه هامو دور لبم کشیدم. موهای قهوه ایمو چن بار باز و بسته کردم و بهرام رو تصور کردم که ممکنه از چه مدل مویی خوشش بیاد، چشمم به بسته های چسپ زخم و چند تکه پنبه و دو شیشه ی نیمه پر الکل افتاد که نامرتب جلوی آینه...
-
زیباترین داستان
سهشنبه 17 فروردین 1395 23:22
_حیف که کسی منو نمی شناسه _حیف که باور نداری یکی میشناستت
-
٣
یکشنبه 15 فروردین 1395 02:28
خواب بودم یه کاغذ و یه دستبند بالا سرمه : چشماتو ببند لعنتی هی چشماتو ببند لعنتی وقتی من چشام بازه هی چشماتو ببند لعنتی اینو ببند روو دستت همیشه کنارت باشم مهمون اومد خواب بودی اومدم باهات حرف زدم نگاهم کردی و باز خوابیدی بیدار که شدی .... هیچی .... لعنتی با بوی عطرش دنبال نوشته هه گشتم وگرنه همه جا تاریکه یه عطر...
-
خوش یمنه
شنبه 14 فروردین 1395 11:21
دستگیره ی درو گرفته بود و یه پاش بیرون مغازه و یه پاش داخل بود کفشای ورنیش نظرمو به خودش جلب کرد و از سلیقه ی خودم خوشم اومد _اینجا هم نداشت چشامو از کفشاش دزدیمو به چشماش نگاه کردم _خب چرا وایستادی؟ بیا بشین بریم ماشینو برانداز کرد و گفت:این دهمین مغازه ایه که میایم و نداره بیا راضی شو یه چیز دیگه شبیه همون بخریم...
-
پشت پنجره ای
دوشنبه 9 فروردین 1395 01:34
دماغشو ، کف دستاشو می چسپوند به شیشه ، موهای کوتاه جو گندمی داشت و صورت گرد و چشمای گرد عسلی رنگ داشت نفس که می کشید شیشه بخار می شد و دوباره پاک می شد و بار دیگه بخار می شد. همین که از سر کار برمی گشتم توجهمو به خودش جلب می کرد اولا که اومده بودیم خونه ی پدر جان بمونیم واسم عجیب میومد و می ترسیدم که از کوچه رد شم. از...
-
مهپاره جانم
چهارشنبه 26 اسفند 1394 22:04
می خوام برات نامه بنویسم البته نه از اون نامه هایی که باز کنی از حال من با خبر بشی , نامه ای که نوشتم و تو توشی ولی عطر گل یاسش می پیچه همه جا و اگه امروزو دوست داشتی به خاطر بسپاری یه روزی برگرد به این صفحه .... لپ تاپ یا گوشیتو باز کن یه نیو تب از مرورگرتو بزن چن تا حرف انگلیسی تاپ کن اینجا باز شه با موست بیا پایین...
-
صادقیه
سهشنبه 25 اسفند 1394 22:01
از اتوبوس که پیاده شدم انگار که منتظر کسی باشم به اطراف نگاهی کردم آدم های مسافر همیشه غمگینن چه سفر خوبی براشون باشه چه مجبور باشن جایی رو ترک کنن و من یکی از اون هزاران هزار آدم غمگین بودم . داخل رستوران ترمینال ساندویچ همبرگری سفارش دادم و کاغذ آدرس هارو از داخل کوله م در آوردم و یکی یکی مرور کردم . همشونو از نزدیک...
-
٢
یکشنبه 23 اسفند 1394 12:27
عصبانی شدم قلبم به تپش افتاد گوشیمو انداختم تو کیفم یه تاکسی گرفتم به سمت چهارراه سعدی و رفتم که رفتم . دوست داشتم برم کارگاه نمایش عمو رضا رو ببینم ولی دوست داشتم برم غرق شم تو مردم غرق شم هم زده شم .... من در عین حال که مردمو دوست دارم , مردمو دوست ندارم ازشون دوری می کنم .... دوست دارم دورو برم پر باشه از آدم ولی...
-
سر جا
یکشنبه 23 اسفند 1394 10:55
از عصبانیت کنترلمو از دست داده بودم صورتم سرخ شده بود پلکام می پرید و نفسم بالا نمیومد چن ثانیه ای به صورت دکتر بهرامی نگاه کردم با نگاهم بهش خط و نشون کشیدم و کاغذا رو رو میز انداختم وبا قدم های بلند و سریع اتاق جلسه رو ترک کردم. شب بر خلاف همیشه دیر اومدم خونه مادر روی زمین کنار بخاری خوابیده بود و خس خس کنان نفس می...
-
هست یا نه؟
شنبه 22 اسفند 1394 04:17
_اونجا چی می بینی؟ _کجا؟ _همونجا _دقیقا کجا؟ _دستتو بده من ... آآآآآاااااااا اونجایی که الان انگشت اشاره ت طرفشه چشماتو یکی کن و ببین _اونجایی که دوتا ستاره هست؟ _سه تاس _آره سه تا _خب! _خب چی؟ _چی می بینی؟ _همممممم یکی از اون سه تارو نمی تونم پیدا کنم مطمءنی سه تاس؟ _آره سه تاس _چی می تونم بگم وقتی فقط دو تا ستاره می...